جدول جو
جدول جو

معنی لم - جستجوی لغت در جدول جو

لم
حیله، فن و تردستی در انجام دادن کاری
تصویری از لم
تصویر لم
فرهنگ فارسی عمید
لم
حالتی میان نشستن و دراز کشیدن، پشت دادن به بالش برای استراحت
حرف نفی، نه
لم دادن: تکیه دادن، لمیدن
تصویری از لم
تصویر لم
فرهنگ فارسی عمید
لم
(لَ)
حرف نفی. نه. بی. نا. (منتهی الارب) :
یکدم بکش قندیل را
بیرون کن اسرافیل را
پر برفتر جبریل را
نه لا گذار آنجا نه لم.
سنائی
لغت نامه دهخدا
لم
(لُ)
نام بخشی از شمال ولایت لیل به فرانسه، دارای راه آهن و 20684 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
لم
(لَ)
چارلز. مؤلف گفتارهای ادبی. انگلیسی. مولد لندن. (1775-1834 میلادی)
لغت نامه دهخدا
لم
(لَ)
اسم از لم دادن و لم دادن یا لمیدن، حالتی است میان نشستن و دراز کشیدن برای آسودن. استراحت کردن و آسودن در اصطلاح عامۀ مردم. آسایش. (برهان). لمیده به معنی آسوده و بر این قیاس و المیدن، یعنی آسودن و خفتن. و با لفظ داشتن و دادن و زدن به معنی واکشیدن و خواب کردن به فراغت است. (آنندراج) :
نگه مست اداریزی و لب غربال جان بیزی
به چشم غمزه جا دارد به تخت عشوه لم دارد.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
کام دل مرا چه شود گر برآورد
شیرین لبت که لم زده بر متکای ماچ.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
، رحمت و بخشایش. (برهان). رجوع به لمیدن و لم دادن شود
ازملک. پیچکی خاردار در جنگلهای شمالی ایران. نامی که در بهشهر (اشرف) به وشات دانه دهند. نامی که در نور به تمشک دهند. و رجوع به تمشک شود، شوک. شوکه. خار. تیغ. تلو. تلی. بور. لام
لغت نامه دهخدا
لم
(سُ)
فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب). گرد کردن. (تاج المصادر). جمع آوردن با هم. (ترجمان القرآن) ، نیکو گردانیدن. یقال: لم ّ اﷲ شعثه، ای اصلح وجمع ما تفرّق و قارب بین شتیت اموره. (منتهی الارب). به اصلاح آوردن. (تاج المصادر) ، فرودآمدن. (منتهی الارب) ، خوردن بخش خود و یاران خود و منه قوله تعالی: تأکلون التراث اکلا لمّاً (قرآن 19/89) ، ای نصیبکم و نصیب صاحبکم. ابوعبیده یقال: لممته اجمع حتی اتیت علی آخره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لم
(لِ)
مرادف اما. الا. الیس . الم. ام. (دزی)
لغت نامه دهخدا
لم
(وَ قُ لُمْ دَ)
مرکّب از: ل + م ، مخفف ’ما’ی استفهامیه، حرف یستفهم به و اصله ’ما’ وصلت بلام فحذفت الالف. بهر چه. برای چه. چرا. از چه. ز چه. لمه. (منتهی الارب)، صاحب غیاث اللغات گوید: فارسیان در محاورۀ خود به این معنی نیز میم را ساکن خوانند و به معنی سبب پرسی واعتراض مستعمل کنند و در محاورۀ عربی در صورت الحاق یاء نسبت میم را مشدد خوانند. (غیاث) :
و قائله لم عرتک الهموم
و امرک ممتثل فی الامم
فقلت دعینی علی غصتی
فان الهموم بقدر الهمم.
صاحب بن عباد (ازسندبادنامه ص 53)،
ذات او سوی عارف عالم
برتر از این و کیف و از هل و لم.
سنائی.
فقیهان طریق جدل ساختند
لم لانسلم درانداختند.
سعدی.
- مطلب لم، هو السؤال عن السبب الذی لاجله وجد الشی ٔ و لولاه لما وجد ذلک الشی ٔ کقولنا لم العقل موجود
لغت نامه دهخدا
لم
(لَ)
پسوند مکانی مانند: استالم. بالالم. سیاه لم. تلم. دیولی لم. زلم. اعلم (الم). اهلم، آنجا که چیزی بدانجا فراوان است: یلم لم، یعنی آنجا که یلم بسیار روید. چمازلم، آنجا که چماز بسیار بود. لمالم. و رجوع به لمالم شود
لغت نامه دهخدا
لم
حالتی است میان نشستن و دراز کشیدن برای آسودن، استراحت کردن، آسایش، آسودن و خفتن فن تردستی در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
لم
((لِ مَ))
برای چه؟، بهر چه؟، سبب پرسی، سؤال
تصویری از لم
تصویر لم
فرهنگ فارسی معین
لم
((لَ))
حالتی بین دراز کشیدن و نشستن
تصویری از لم
تصویر لم
فرهنگ فارسی معین
لم
((لِ))
فوت و فن کار، قلق کار
تصویری از لم
تصویر لم
فرهنگ فارسی معین
لم
پر، لبالب
تصویری از لم
تصویر لم
فرهنگ فارسی معین
لم
((لَ))
نه، نا
تصویری از لم
تصویر لم
فرهنگ فارسی معین
لم
رمز، شگرد، فن، فوت وفن، قلق، چرایی، لما، فلج، لس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لم
حصار طبیعی پوشیده از شاخه های سبز تمشک، تکیه دادن، گیاه.، شوخ، چرک، برکه ی عمیق، ژرف، گود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمیا
تصویر لمیا
(دخترانه)
زن سیاه و گندمگون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لماز
تصویر لماز
کسی که بدگویی مردم را بکند، نمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمس شدن
تصویر لمس شدن
بی حس شدن، سست و بی حال شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمس کردن
تصویر لمس کردن
چیزی را با دست بسودن، دست مالیدن، بساویدن، بساو، پساویدن، پرماسیدن، پرواسیدن، سودن، بسودن، پسودن، ببسودن، بپسودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمعان
تصویر لمعان
درخشیدن، روشن شدن، درخشندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمیا
تصویر لمیا
آنکه در لبش سیاهی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمز
تصویر لمز
با گوشۀ چشم اشاره کردن و چیزی گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لم یزرع
تصویر لم یزرع
زمینی که در آن زراعت نمی شود، غیر قابل کشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لم یزل
تصویر لم یزل
بی زوال، پاینده، جاودان، از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمس
تصویر لمس
سست، بی حال، شل، افتاده، لس
دست مالیدن به چیزی، سودن، بساویدن
لمس شدن: بی حس شدن، سست و بی حال شدن
لمس کردن: چیزی را با دست بسودن، دست مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمور
تصویر لمور
پستاندار آدم نما، با پوزه ای باریک شبیه روباه، دم دراز و چشمان درشت که درجنگل های ماداگاسکار یافت می شود و در روی درختان به سر می برد. نوعی از آن به اندازۀ موش است و در تنۀ درختان لانه می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمباندن
تصویر لمباندن
غذایی را با حرص و اشتها و به مقدار زیاد خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمیدن
تصویر لمیدن
لم دادن، تکیه دادن، پشت دادن به بالش و دراز کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمتر
تصویر لمتر
فربه، پرگوشت، قوی هیکل، گنده، ناهموار، بی رگ، تنبل، برای مثال گر ضریری لمتر است و تیز خشم / گوشت پاره اش دان که او را نیست چشم (مولوی - ۲۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمح
تصویر لمح
دزدیده و با شتاب به سوی چیزی نظر کردن، درخشیدن برق یا ستاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمفاتیک
تصویر لمفاتیک
فرانسوی جهابیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمس کردن
تصویر لمس کردن
بساویدن
فرهنگ واژه فارسی سره