جدول جو
جدول جو

معنی لقوح - جستجوی لغت در جدول جو

لقوح
(لَ)
باردار. ج، لقّح، شتر. ج، لقاح، شتر مادۀ شیردار. لقاح. (منتهی الارب). اشتردوشا. (مهذب الاسماء) ، ناقۀ بچه آورده تا دو ماه یا سه ماه. (منتهی الارب). شتر ماده که از زادن او دو ماه تا سه ماه گذشته باشد. (منتخب اللغات). لقاح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

مرضی که در چهرۀ انسان پیدا می شود و لب و دهان یا فک به طرفی کج می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوح
تصویر لوح
هر چیز پهن مانند سنگ، چوب، استخوان یا فلز، قطعه ای پهن که در مکتب خانه ها بر آن می نوشتند، تختۀ کشتی
لوح محفوظ: در روایات اسلامی، لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است، در فلسفه عقل فعال، عقل اول، نفس کلی، در تصوف از مراتب نورالهی که در مرتبه ای از خلق و آفرینش متجلی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
بارور شدن، آبستن شدن، داخل شدن نطفۀ نر به ماده و به وجود آمدن سلول تخم، گرد درخت خرمای نر که با آن درخت خرمای ماده را بارور می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
آب نر، ناقۀ با شیر یا ناقۀ بچه آورده تا دو ماه یا سه ماه. (منتهی الارب). شتر مادۀ شیردار. (تحفۀ حکیم مؤمن) : لقاح الابل، الحلابه. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(لِ قَ)
جمع واژۀ لقحه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ)
لقوه زده گردیدن، لقوه زده گردانیدن. (منتهی الارب). معلول به علت لقوه گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ لَ)
لوح. لواح. لووح. لوحان. تشنه شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی) ، درخشیدن برق. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). تاویدن. (تاج المصادر). تابیدن. (دهار) (زوزنی) ، برگردانیدن گونۀ کسی را سفر یا تشنگی. (منتهی الارب). گونه گردانیدن سفر مردم را. (منتخب اللغات). رنگ بگردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی) (زوزنی) (تاج المصادر) ، پدید آمدن ستاره. (تاج المصادر). پیدا شدن و برآمدن ستاره. (منتهی الارب). پیدا شدن ستاره و جز آن. (منتخب اللغات) ، دیدن
لغت نامه دهخدا
(سَرْوْ)
تشنه شدن، لوح، رجوع به لوح شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
هوای میان آسمان و زمین. (منتهی الارب). میان آسمان و زمین. (مهذب الاسماء)، نام آلتی از آلات ساعات. (مفاتیح العلوم خوارزمی)، پاتختۀ چوبی که جولاهه به انگشتان پا محکم میگیرد. (غیاث)، تخته. (بحر الجواهر) (ترجمان القرآن) (دهار)، تختۀ کشتی. (منتهی الارب)، تختۀ شانه، یعنی تختۀ کتف. تختۀ شانۀ مردم. (مهذب الاسماء). شانۀ آدمی و جز آن. (منتخب اللغات)، کف، استخوان پهن. (بحر الجواهر). هرچه پهن باشد از استخوان و چوب و تخته. (منتخب اللغات). هرچه پهن باشد از استخوان و کتف و تخته و جز آن و بر آن نویسند. ج، الواح. جج، الاویح. (منتهی الارب). هر صفحۀ عریض که از چوب یا استخوان باشد. تختۀ چوب و جز آن. (مهذب الاسماء). تختۀ مشق اطفال. پلمه. (برهان). سلم. (برهان) :
سایۀ زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
خاقانی.
لوح پیشانیش را ازخط نور
چون ستارۀ صبح رخشان دیده ام.
خاقانی.
لوح چل صبح که سی سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دلستان بخراسان یابم.
خاقانی.
خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یداﷲ صد دلستان دیده اند.
خاقانی.
نی نی آزادم از این لوح دودانگ
عقل را طفل دبستان چه کنم.
خاقانی.
تا لوح جفا درست کردی
سرکیسۀ عهد سست کردی.
خاقانی.
زآن پس که چار صحف قناعت نخوانده ای
خود راز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه.
خاقانی.
سکۀ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندمش.
خاقانی.
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاری با خزان آمیخته.
خاقانی.
لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو ز این و آن چه باشی.
خاقانی.
چون قلم تختۀ زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم.
خاقانی.
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشائید.
خاقانی.
در دبستان روزگار مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است.
خاقانی.
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین.
خاقانی.
چه سود از لوح کو ماند ز نقطۀ اولین حرفی
که از روی گرانباری ز ابجد حرف پایانی.
خاقانی.
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشرۀ عید است زآن پیر دبستانی.
خاقانی.
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیوچهرۀ آدم نقابشان.
خاقانی.
اشک فشان تا به گلاب امید
بسترد این لوح سیاه و سفید.
نظامی.
خوانده به جان ریزۀ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
حروف کائنات ار بازجوئی
همه در توست و تو در لوح اوئی.
نظامی.
چون گذری زین دو سه دهلیز خاک
لوح ترا از تو بشویند پاک.
نظامی.
باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده.
نظامی.
کله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش.
نظامی.
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن.
عطار.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نوشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر.
سعدی.
و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی. (گلستان).
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی.
سعدی.
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر دوست
علمی که ره به حق ننماید ضلالت است.
سعدی.
که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.
سعدی.
دریاب که نقشی مانداز لوح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
هرکه از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش به درستی همه چون زر شده است.
سلمان ساوجی.
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.
حافظ.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حافظ از چشمۀ حکمت به کف آور جامی
بوکه از لوح دلت نقش جهالت برود.
حافظ.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
از لوح جهان حرف الهی خواندن
خوشتر بود از حرف سیاهی خواندن.
؟
رقیم، لوح ارزیر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: و به فارسی لوح با لفظ کردن و تراشیدن مستعمل است:
مگر ز غمزۀ شیرین به تیشه داد الماس
که لوح فتنه تراشید کوهکن تارک.
طالب آملی.
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه ام
یاد ایامی که این آئینه بی پرداز بود.
بیدل.
رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 312 شود. این کلمه به کلمات دیگری می پیونددو افادۀ معنی خاص می کند، چون: ساده لوح و جز آن، لوح. مقابل قلم. رجوع به لوح محفوظ شود. هو الکتاب المبین و النفس الکلیه فالالواح اربعه: لوح اقضاءالسابق علی المحو و الاثبات و هو لوح العقل الاول و لوح القدر، ای لوح النفس الناطقه الکلیه التی یفصل فیها کلیات اللوح الاول و یتعلق باسبابها و هو المسمی باللوح المحفوظ و لوح النفس الجزئیه السماویه التی ینتقش فیها کل ما فی هذا العالم بشکله و هیئته و مقداره و هو المسمی بالسماء الدنیا و هو بمثابه خیال العالم کما ان الاول بمثابه روحه و الثانی بمثابه قلبه و لوح الهیولی القابل للصور فی عالم الشهاده. (تعریفات) :
بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم.
فردوسی.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
بل تا بنماید ترا بر این لوح
همو لوح و همو کرسی یزدان
هم انسان دوم هم روح انسان.
ناصرخسرو.
آیات و علامات بی کرانه.
ناصرخسرو.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی.
نه زیر قلم جای لوح است و چونان
که بالای کرسی است عرش معلا.
خاقانی.
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او.
خاقانی.
، دفه: قال سمعت علیاً یقول رحمهاﷲ علی ابی بکر کان اول من جمع (القرآن) بین اللوحین. (کتاب المصاحف ابوبکر عبداﷲ بن ابی داود سجستانی)، التدوین و التسطیر المؤجل الی حد معلوم. (تعریفات اصطلاحات صوفیه)
لغت نامه دهخدا
(لَ حِ سَ)
نام ناحیتی به سرقسطه. آن را وادی اللوح گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ریم گرد آمدن، روفتن خانه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). قاح البیت، کنسه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ قاحه بمعنی گشادگی میان سرای، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)، رجوع به قاحه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. آنچه نخل را بدان گشنی دهند. نبیغ، غورۀ خرمابن نر. (منتهی الارب). نروی خرما. (مهذب الاسماء). گشن خرما. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : لقاح نخل، گشن نخل، گروهی از مردم سرکش که فرمانبر پادشاه نباشند. یا آنان که در جاهلیت گاهی نوبت سبا نرسید آنها را. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لقح. آبستن شدن شتر. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر) (ترجمان القرآن جرجانی). القاح، لقاح مریم، ذکرانی در بیست وچهارم آذرماه جلالی و هشتم دسامبر فرانسوی. نفخه
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جمع واژۀ لقحه، جمع واژۀ لقوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
قبیح. شنیع. (کازیمیرسکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ تُ)
ریمناک گردیدن زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
درخشنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
شیرۀ بزور
لغت نامه دهخدا
(لُقْ قَ)
جمع واژۀ لقوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِقْ وَ)
لقوه. زن زودبارگیر که در اوّل دفعه بار گیرد، ناقۀ زودبارگیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لقو
تصویر لقو
کژ دهان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقح
تصویر لقح
گشن دادن خرما بن را کوه، تم (نطفه)، گرد نر در گیاهان دو پایه
فرهنگ لغت هوشیار
هوا میان آسمان و زمین، تخته، هر چه که پهن باشد اعم از سنگ یا چوب یا فلز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لموح
تصویر لموح
درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
نطفه را به ماده داخل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقوه
تصویر لقوه
بیماری کجی دهان و روی از علت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لَ))
آبستن شدن، بارور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقاح
تصویر لقاح
((لِ))
آب نر، منی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لقوه
تصویر لقوه
((لَ وِ))
نوعی بیماری که در صورت انسان باعث کج شدن لب ودهان و فک می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوح
تصویر لوح
((لَ))
هرچه پهن باشد، تخته چوب و جز آن، جمع الواح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوح
تصویر لوح
سلم
فرهنگ واژه فارسی سره
باروری، بارورسازی، تلقیح، گشن سازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند که رویش از علت لقوه کج شد، دلیل که پیش مردم خوار شود. محمد بن سیرین
دیدن لقوه در خواب، دلیل بر مردی منافق بود. اگر بیند که به علت لقوه گرفتار شد، دلیل بر اشکار شدن دین او است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب