لفچ. (جهانگیری). لب گنده: دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی دو منخره دو تیره چه سیصد بازی. (منسوب به منوچهری). دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار. (منسوب به منوچهری). ، گوشت بی استخوان. (برهان) : بیاورد خوان زیرک هوشمند بر آن لفچه های سر گوسفند. نظامی. سر زنگیان را درآرد به بند خورد چون سر و لفچۀ گوسفند. نظامی. ، کلۀ بریان کرده. (برهان)
لفچ. (جهانگیری). لب گنده: دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی دو منخره دو تیره چه سیصد بازی. (منسوب به منوچهری). دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار. (منسوب به منوچهری). ، گوشت بی استخوان. (برهان) : بیاورد خوان زیرک هوشمند بر آن لفچه های سر گوسفند. نظامی. سر زنگیان را درآرد به بند خورد چون سر و لفچۀ گوسفند. نظامی. ، کلۀ بریان کرده. (برهان)
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
کَفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کَفچه، کَفلیز، کَرکَفیز، کَفچَلیز، کَفچَلیزَک، کَفچَلیزه، آردَن، چُمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مِثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
شمش طلا یا نقره، برای مثال به صورت شجری و ز خفچه او را برگ / که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است (عنصری - ۳۲۶)، چوب دستی کوچکی که برای راندن یا زدن حیوان و یا انسان از آن استفاده می شده، برای مثال بفرمود داور که می خواره را / به خفچه بکوبند بیچاره را (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۷) گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خفجه، عوسج
شمش طلا یا نقره، برای مِثال به صورت شجری و ز خفچه او را برگ / که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است (عنصری - ۳۲۶)، چوب دستی کوچکی که برای راندن یا زدن حیوان و یا انسان از آن استفاده می شده، برای مِثال بفرمود داور که می خواره را / به خفچه بکوبند بیچاره را (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۷) گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خَفجِه، عَوسَج
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جمر، جذوه، آلاوه، جمره، آتش پاره، اخگر، ژابیژ، جرقّه، ابیز، خدره، سینجر، ایژک، آییژ، بلک، ضرمه، لخشه
شَرارِه، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جَمر، جَذوِه، آلاوِه، جَمَرِه، آتَش پارِه، اَخگَر، ژابیژ، جَرَقّه، اَبیز، خُدرِه، سَیَنجُر، ایژَک، آییژ، بِلک، ضَرَمِه، لَخشِه
لب سطبر یا سطبر شده به علت خشم یا اندوه. لنج. مشفر (در شتر). لوشه. لفج. - لب و لوچه، از اتباع. رجوع به مدخل لب و لوچه شود. - لوچه اش آویزان بودن، عدم رضایت با چهره ای عبوس نمودن
لب سطبر یا سطبر شده به علت خشم یا اندوه. لنج. مَشفر (در شتر). لوشه. لفج. - لب و لوچه، از اتباع. رجوع به مدخل لب و لوچه شود. - لوچه اش آویزان بودن، عدم رضایت با چهره ای عبوس نمودن
به معنی سفچ است که خربزۀ نارسیده باشد. (برهان) : خربزۀ نارسیده. (اوبهی) (الفاظ الادویه). خربزۀ خام نارس که کالک نیز گویند. (رشیدی) : سر بی سجود سفچه است، و کف بی جود کفچه. (خواجه عبدالله انصاری). هر دست که نه در جود است کفچه ای است هر سر که نه در سجود است سفچه ای است. (خواجه عبدالله انصاری). رجوع به سفجه شود، شراب مثلث. (برهان)
به معنی سفچ است که خربزۀ نارسیده باشد. (برهان) : خربزۀ نارسیده. (اوبهی) (الفاظ الادویه). خربزۀ خام نارس که کالک نیز گویند. (رشیدی) : سر بی سجود سفچه است، و کف بی جود کفچه. (خواجه عبدالله انصاری). هر دست که نه در جود است کفچه ای است هر سر که نه در سجود است سفچه ای است. (خواجه عبدالله انصاری). رجوع به سفجه شود، شراب مثلث. (برهان)
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم). گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه ای است خاک انبار. خاقانی. دست طمع کفچه چون کنی که به هردم طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی. خاقانی. گر بمیزان عقل یک درمی چه کنی دست کفچه چون دینار. خاقانی. تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ. سعدی. ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش. سعدی. چون قلندر مباش لوت پرست کاسه از معده کرده کفچه ز دست. اوحدی. نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش. ابن یمین. گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری). روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی). - کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807). ، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) : همچو مار کفچه این گردنده دهر کفچه رنگین است اما پر ز زهر. سراج الدین (از آنندراج). و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم). گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه ای است خاک انبار. خاقانی. دست طمع کفچه چون کنی که به هردم طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی. خاقانی. گر بمیزان عقل یک درمی چه کنی دست کفچه چون دینار. خاقانی. تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ. سعدی. ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش. سعدی. چون قلندر مباش لوت پرست کاسه از معده کرده کفچه ز دست. اوحدی. نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش. ابن یمین. گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری). روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی). - کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807). ، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) : همچو مار کفچه این گردنده دهر کفچه رنگین است اما پر ز زهر. سراج الدین (از آنندراج). و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)
این کلمه از نسخۀ خطی دیوان سوزنی در شعر زیر آمده: ای سنائی که به خون تو دریم (؟) تا به نیمور هجا قفجۀ شعرت بدریم. سوزنی. و در نسخۀ چاپی شاه حسینی به جای ’قفجه’، ’نفحه’ و در پاورقی به نقل از نسخۀ دیگری ’قضجه’ آمده. مرحوم دهخدا نویسند: قفچه شاید مخفف قفدانچه به معنی خریطۀ خرد باشد ولی این معنی با سیاق شعر جور درنمی آید
این کلمه از نسخۀ خطی دیوان سوزنی در شعر زیر آمده: ای سنائی که به خون تو دریم (؟) تا به نیمور هجا قفجۀ شعرت بدریم. سوزنی. و در نسخۀ چاپی شاه حسینی به جای ’قفجه’، ’نفحه’ و در پاورقی به نقل از نسخۀ دیگری ’قضجه’ آمده. مرحوم دهخدا نویسند: قفچه شاید مخفف قفدانچه به معنی خریطۀ خرد باشد ولی این معنی با سیاق شعر جور درنمی آید
علامتی که در کشتزار برای رمیدن مرغان و جانوران برپا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). علامت است که در غله زارها و کشت و زراعت بجهت رمیدن مرغان سازند. (برهان). چیزی که در کشتها نصب کنند برای رمیدن جانوران. کذا فی فرهنگ علی بیگی. (مؤید الفضلاء) ، بربستن. (المصادر زوزنی) ، بسوراخ لولۀ ابریق پارچه و پنبه نهادن تا آب صاف بیرون آید. (آنندراج)
علامتی که در کشتزار برای رمیدن مرغان و جانوران برپا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). علامت است که در غله زارها و کشت و زراعت بجهت رمیدن مرغان سازند. (برهان). چیزی که در کشتها نصب کنند برای رمیدن جانوران. کذا فی فرهنگ علی بیگی. (مؤید الفضلاء) ، بربستن. (المصادر زوزنی) ، بسوراخ لولۀ ابریق پارچه و پنبه نهادن تا آب صاف بیرون آید. (آنندراج)
شوشۀ طلا و نقره است. (برهان قاطع) (آنندراج). شمش زر و سیم که گداخته و در ناوچۀ آهن ریخته باشند و آنراشوشه، شفشه و خفچه گفته اند. (آنندراج) : سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی (لغت فرس). چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال. گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال. فرخی (از آنندراج). بصورت شجری زر خفچه او را برگ که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است. عنصری. پر در سفته شاخ درختان جویبار چون زر خفچه برگ درختان بوستان. عنصری. یکی چون حقه ای از زر خفچه یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر. عنصری. تو خفچه باشی و بیکار شد ز تو صراف تو بدره بخشی و بی شغل شد ز تو وزان. مسعودسعد. ، مویی چند را گویند از زلف و کاکل که یکجا جمع شده باشد و بر روی جوانان خوب صورت افتد. (ازبرهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). طره. عقربک. (یادداشت بخط مؤلف) : آن خفچه مشک بیز دلدار کرده ست مرا بغم گرفتار. لبیبی (از انجمن آرای ناصری). ، شاخ درختی که بسیار هموار و راست رسته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
شوشۀ طلا و نقره است. (برهان قاطع) (آنندراج). شمش زر و سیم که گداخته و در ناوچۀ آهن ریخته باشند و آنراشوشه، شفشه و خفچه گفته اند. (آنندراج) : سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی (لغت فرس). چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال. گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال. فرخی (از آنندراج). بصورت شجری زر خفچه او را برگ که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است. عنصری. پر در سفته شاخ درختان جویبار چون زر خفچه برگ درختان بوستان. عنصری. یکی چون حقه ای از زر خفچه یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر. عنصری. تو خفچه باشی و بیکار شد ز تو صراف تو بدره بخشی و بی شغل شد ز تو وزان. مسعودسعد. ، مویی چند را گویند از زلف و کاکل که یکجا جمع شده باشد و بر روی جوانان خوب صورت افتد. (ازبرهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). طره. عقربک. (یادداشت بخط مؤلف) : آن خفچه مشک بیز دلدار کرده ست مرا بغم گرفتار. لبیبی (از انجمن آرای ناصری). ، شاخ درختی که بسیار هموار و راست رسته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
چوب دستی کوچک که بر سر آن آهن سر تیز نصب کنند و بهلبانان برای راندن گاو در دست دارند. (آنندراج). ترکه از چوب یا آهن که برای زدن بکار رود. (یادداشت بخط مؤلف) : بفرمود داور که میخواره را بخفچه بکوبند بیچاره را. عنصری
چوب دستی کوچک که بر سر آن آهن سر تیز نصب کنند و بهلبانان برای راندن گاو در دست دارند. (آنندراج). ترکه از چوب یا آهن که برای زدن بکار رود. (یادداشت بخط مؤلف) : بفرمود داور که میخواره را بخفچه بکوبند بیچاره را. عنصری
در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177) در چیستان ’ظاهراً چنگ’ این بیت آمده: پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر. مسعودسعد. و معنی آن معلوم نشد
در دیوان مسعودسعد (چ مرحوم یاسمی ص 177) در چیستان ِ ’ظاهراً چنگ’ این بیت آمده: پشتش چو چفچه چفچه و آن چفچه ها همه در بسته همچو پهلوی مردم بیکدگر. مسعودسعد. و معنی آن معلوم نشد
شعله و اخگر آتش را گویند. (برهان). لخشه: مه بکمند آورد سنبل تو هر نفس لخچه پدید آورد آتش تو دمبدم. بدر جاجرمی (از آنندراج). آن پستۀ خندان نگر و آن چشمۀ حیوان نگر وان لخچها پنهان نگر در آتش جان پرورش. بدر جاجرمی (از آنندراج). صاحب آنندراج گوید: این دو بیت را رشیدی شاهد لخچه آورده و چنان فهمیده که لخچه به معنی شعله است و آتش جان پرور روی معشوق و خطا کرده این در وصف لب و دهن معشوق است و آنچه او لخچه خوانده یخچه بوده و یخچه به معنی تگرگ است و در این مقام یخچها کنایه از دندانهاست که در آتش جان پرور او که لبهای سرخش باشد پنهان شده اند. و رجوع به لخشه شود
شعله و اخگر آتش را گویند. (برهان). لخشه: مه بکمند آورد سنبل تو هر نفس لخچه پدید آورد آتش تو دمبدم. بدر جاجرمی (از آنندراج). آن پستۀ خندان نگر و آن چشمۀ حیوان نگر وان لخچها پنهان نگر در آتش جان پرورش. بدر جاجرمی (از آنندراج). صاحب آنندراج گوید: این دو بیت را رشیدی شاهد لخچه آورده و چنان فهمیده که لخچه به معنی شعله است و آتش جان پرور روی معشوق و خطا کرده این در وصف لب و دهن معشوق است و آنچه او لخچه خوانده یخچه بوده و یخچه به معنی تگرگ است و در این مقام یخچها کنایه از دندانهاست که در آتش جان پرور او که لبهای سرخش باشد پنهان شده اند. و رجوع به لخشه شود
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)