جدول جو
جدول جو

معنی لفچ - جستجوی لغت در جدول جو

لفچ
(لَ)
لب سطبر. لب درشت آویخته. لغتی است در لفج. به معنی لب حیوانات مخصوصاً شتر و گاو و خر استعمال میشود:
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ.
فردوسی.
لفچهائی چو زنگیان سیاه
همه قطران قبا و قیر کلاه.
نظامی.
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
همه لفچ کفچ و همه کفچ لفچ.
شیوای طوسی.
سر زنگیان را چو آرد به بند
خورد همچو لفچ سر گوسفند.
امیرخسرو.
قلقال، لفچ شتر
لغت نامه دهخدا
لفچ
لب حیوانات (شتر و غیره) : نشستم بران بیسراک سماعی فروهشته در لب چو لفچ زبانی. (منوچهری. د. 11)، لب ستبر و گنده: لفچهایی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و تیز کلاه. (هفت پیکر در وصف دیوان. چا. ارمغان 243)، زن بد کاره فاحشه، گوشت بی استخوان لفچه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لفت
تصویر لفت
لفت دادن، کنایه از کاری را بیهوده طول و تفصیل دادن
شلغم، ریشۀ قهوه ای یا سفید رنگ گیاهی یکساله به همین نام که مصرف دارویی و خوراکی دارد، بوشاد، سلجم، شلجم، شلم
لفت و لیس: کنایه از کاسه لیسی و ریزه خواری از مال کسی، دله دزدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیچ
تصویر لیچ
آب کشیده، آب افتاده، خیس
لیچ شدن: خیس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفچه
تصویر لفچه
لب ستبر، گوشت های اطراف پوزۀ گوسفند، برای مثال بیاورد خوان زیرک هوشمند / بر او لفچه های سر گوسفند (نظامی۵ - ۷۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفچ
تصویر سفچ
خربزه که هنوز نرسیده و درشت نشده باشد، خربزۀ نارس، برای مثال نقل ما خوشۀ انگور بد و ساغر سفچ / بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر (بوالمثل- صحاح الفرس - سفچ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه، سخن، گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفچ
تصویر کفچ
کف، مادۀ سفید رنگی که از حل شدن مواد شوینده در آب پدید می آید برای مثال فروهشته لفچ و برآورده کفچ / به کردار قیر و شبه، کفچ و لفچ (فردوسی - ۶/۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفج
تصویر لفج
لب ستبر مانند لب شتر، برای مثال خروشان ز کابل همی رفت زال / فروهشته لفج و برآورده یال (فردوسی - ۱/۲۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ چَ/ چِ)
لفچ. (جهانگیری). لب گنده:
دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی
دو منخره دو تیره چه سیصد بازی.
(منسوب به منوچهری).
دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ
وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار.
(منسوب به منوچهری).
، گوشت بی استخوان. (برهان) :
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر آن لفچه های سر گوسفند.
نظامی.
سر زنگیان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفچۀ گوسفند.
نظامی.
، کلۀ بریان کرده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ چِ / چَ)
لفجن. دارندۀ لب گنده و سطبر. (از برهان) ، گوشت بی استخوان، زن بدکاره. (برهان). و رجوع به لفجن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ /غَ لَ)
زنبور سرخ. (برهان قاطع) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زنبور عسل. (برهان قاطع) :
چون ز لب بوسم نمیبخشی بتا
همچوغلفچ نیش بر جانم مزن.
(آنندراج).
شمس فخری در معیار جمالی به سکون فا و حرکت لام آورده است. در فرهنگ سروری نیز چنین است. (از آنندراج) ، به معنی زلو هم گفته اند و آن جانوری باشد که بر هر جای از بدن که بچسبانند خون از آنجا بمکد، و به سکون ثانی بر وزن اعرج هم آمده است. و با جیم ابجد هم درست است. (از برهان قاطع). اوبهی در تحفه الاحباب زیلوی سرخ آورده است. و همانا سهو کرده است. (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لفخ
تصویر لفخ
توسری زدن، سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفح
تصویر لفح
زدن با شمشیر، سوخته شدن از آتش یا باد گرم، گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفف
تصویر لفف
گرانزبانی
فرهنگ لغت هوشیار
خواری لب حیوانات (شتر و غیره) : نشستم بران بیسراک سماعی فروهشته در لب چو لفچ زبانی. (منوچهری. د. 11)، لب ستبر و گنده: لفچهایی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و تیز کلاه. (هفت پیکر در وصف دیوان. چا. ارمغان 243)، زن بد کاره فاحشه، گوشت بی استخوان لفچه
فرهنگ لغت هوشیار
چپدستی آرامی تازی گشته گاو ماده، نیمه چیزی، کناره چیزی، زن گول، شلخم در نوشتن، پیچیدن، پوست کندن از درخت، پر چسبانیدن بر تیر، روی گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفا
تصویر لفا
لای توی درون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیچ
تصویر لیچ
آب افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
چپ، دوبین، چشم گشته، دو بیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفم
تصویر لفم
بینی پوش نهادن، بسته بندی
فرهنگ لغت هوشیار
زاج سیاه که رنگرزان بکار برند اشخار: بینی آن زلفینکان چون چنبری بالابخم (بالای خم. دهخدا) کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس. (طیان لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
آبگیر شمر، مغاک گودال حفره، شکشیر آبدار، سندان آهنگری و مسگری و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلفچ
تصویر غلفچ
زنبور سرخ زنبور عسل، زلو زالو
فرهنگ لغت هوشیار
لفچ، زن بدکاره، گوشت بی استخوان. آنکه دارای لبی ستبر باشد: خداوندم زبانی روی کرده است سیاه و لفچن و تاریک و رنجور. (منوچهری. د. 39)
فرهنگ لغت هوشیار
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلفچ
تصویر غلفچ
((غَ لَ))
زنبور سرخ، زنبور عسل، زلو، زالو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفچن
تصویر لفچن
((لَ چَ))
زن بدکاره، گوشت بی استخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفچه
تصویر لفچه
((لَ چِ))
لب گنده، گوشت بی استخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بفچ
تصویر بفچ
((بَ))
کف دهان، آب دهان، بفج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفچ
تصویر سفچ
((سَ))
خربزه نارس، شراب مثلث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لوچ
تصویر لوچ
دوبین، احول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
((لَ))
واژه، کلمه، سخن گفتن، جمع الفاظ، قلم صحبت کردن صحبت به شیوه و روش نوشتن
فرهنگ فارسی معین