- لفج
- لب ستبر مانند لب شتر،
برای مثال خروشان ز کابل همی رفت زال / فروهشته لفج و برآورده یال (فردوسی - ۱/۲۲۷)
معنی لفج - جستجوی لغت در جدول جو
- لفج
- خواری لب حیوانات (شتر و غیره) : نشستم بران بیسراک سماعی فروهشته در لب چو لفچ زبانی. (منوچهری. د. 11)، لب ستبر و گنده: لفچهایی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و تیز کلاه. (هفت پیکر در وصف دیوان. چا. ارمغان 243)، زن بد کاره فاحشه، گوشت بی استخوان لفچه
- لفج ((لَ))
- لب، لب ستبر
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
کسی که لب بزرگ و ستبر داشته باشد
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
لفچ، زن بدکاره، گوشت بی استخوان. لفچ، زن بدکاره، گوشت بی استخوان
زنبور، زنبور سرخ، زنبور عسل، برای مثال چون ز لب نوشم نمی بخشی بتا / همچو غلفج نیش بر جانم مزن (؟- مجمع الفرس - غلفج)
زنبور سرخ زنبور عسل، زلو زالو
آب دهان
گولیدن گول شدن
سست، آب آشامیدنی دیو خار لاز گیاهان سنگینیی که بهنگام خواب شخص احساس کند بختک
آب دهان
سختی باد
لغزنده، چسبنده، چسبناک
کاغذی که بر آن چیزی بنویسند
لب، لپ، دو طرف دهان از بیرون، برای مثال نه همه کار تو دانی نه همه زور تو ر ا ست / لنج پرباد مکن بیش و کتف برمفراز (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۵)
قایق بزرگ موتوری که معمولاً از چوب یا مواد فایبرگلاس ساخته می شود
خوشۀ انگور که دانه های آن را کنده یا خورده باشند
خوشۀ انگور که دانه های آن را کنده یا خورده باشند
حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه، سخن، گفتار
لفت دادن، کنایه از کاری را بیهوده طول و تفصیل دادن
شلغم، ریشۀ قهوه ای یا سفید رنگ گیاهی یکساله به همین نام که مصرف دارویی و خوراکی دارد، بوشاد، سلجم، شلجم، شلم
لفت و لیس: کنایه از کاسه لیسی و ریزه خواری از مال کسی، دله دزدی
شلغم، ریشۀ قهوه ای یا سفید رنگ گیاهی یکساله به همین نام که مصرف دارویی و خوراکی دارد، بوشاد، سلجم، شلجم، شلم
لفت و لیس: کنایه از کاسه لیسی و ریزه خواری از مال کسی، دله دزدی
لجه ها، میانه های دریا، جماعت بسیار، جمع واژۀ لجه
آبگیر، تالاب، مغاک، گودال، برای مثال به هر تلی بر، از خسته گروهی / به هر غفجی بر، ازفر خسته پنجاه (عنصری - لغت نامه - غفج)
شمشیر تیز و برّان، حسام، صارم، جوهردار، شربت الماس، شمشیر آبدار، جراز، صمصام، قاضب
سندان آهنگری
شمشیر تیز و برّان، حسام، صارم، جوهردار، شربت الماس، شمشیر آبدار، جراز، صمصام، قاضب
سندان آهنگری
کف دهان
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، خدوبرای مثال قی افتد آن را که سر و ریش تو بیند / زآن خلم و زآن بفج چکان بر سر و رویت (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۲۸)
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، خدو
زدن با چوب رختشویی (معفجه)، کونگایی دوازدهه (روده اثنی عشر) خراب تباه: یارب چه شاهی عزیزاست این خاک که چندین عروسان را می آرایند مادر و پدر به نزد وی می فرستند تا در وی عفج می شوند و می پوسند. توضیح ضبط کلمه به درستی معلوم نیست. روده ای که طعام از معده در آن داخل گردد جمع اعفاج
بی حسی دست و پای، گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش یا عام است، زمین گیری و از کار افتادگی و سستی دست و پا
سرسخت عریان، لخت
زاج سیاه که رنگرزان بکار برند اشخار: بینی آن زلفینکان چون چنبری بالابخم (بالای خم. دهخدا) کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس. (طیان لغ)
استخوان ابرو، زدن لت، چشم زدن، پناه بردن گوشه خانه کنج خانه، خانه چشم چشمخانه، مغاک در زمین، پلان، دره کنار آژیخ کیخ (قی چشم)
چرک چشم، کاسه چشم مغاکی ها
فرو خوردن آب، ستیهیدن پیش کسی درخواستن و سئوال
به کنج دهن خوردن، گاییدن
چسبان، چسبناک، لغزان، کش دار، لیز
خلیدن، سوزاندن سوزش
بینی پوش نهادن، بسته بندی
گرانزبانی