جدول جو
جدول جو

معنی لشکرشکار - جستجوی لغت در جدول جو

لشکرشکار
لشکر شکارنده، درهم شکنندۀ لشکر، لشکرشکن
تصویری از لشکرشکار
تصویر لشکرشکار
فرهنگ فارسی عمید
لشکرشکار
(پَ رَ)
لشکرشکر. شکارکننده و شکننده سپاه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشکرشکر
تصویر لشکرشکر
لشکرشکرنده، درهم شکنندۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگذار
تصویر لشکرگذار
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکوف
تصویر لشکرشکوف
آنکه صف لشکریان دشمن را بشکافد، لشکرشکن، کنایه از دلاور، برای مثال که لشکر شکوفان مغفرشکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱ - ۷۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشناس
تصویر لشکرشناس
آنکه افراد لشکر را بشناسد و تعداد آن ها را بداند، برای مثال سپاهی نه چندان که لشکرشناس / به اندازۀ آن رساند قیاس (نظامی۵ - ۹۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرشکار
تصویر شیرشکار
شکارکنندۀ شیر، مردی که شیر شکار می کند، کنایه از دلیر، شجاع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکن
تصویر لشکرشکن
لشکرش کننده، شکست دهندۀ لشکر، کنایه از بسیار دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکردار
تصویر لشکردار
دارندۀ لشکر، نگهدار لشکر
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
مرد لشکرشکاف. شجاع و دلاور. (آنندراج) :
که لشکرشکوفان مغفرشکاف
نهان صلح جویند و پیدا مصاف.
سعدی.
- لشکرشکوفان، جماعتی که در وقت جنگ گریزند و لشکر را بددل کرده گریزانند. (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شکننده لشکر. لشکرشکر.کنایه است از سخت دلیر و فیروز. شجاع در جنگها. مردشجاع. (آنندراج). لشکرشکاف. (آنندراج) :
همه نیزه داران و شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی.
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژن گیو لشکرشکن.
فردوسی.
شه نوذران طوس لشکرشکن
چو خراد و چون بیژن رزمزن.
فردوسی.
به پیش اندرون قارن رزمزن
سپهدار بیدار لشکرشکن.
فردوسی.
ز پولاد پوشان لشکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.
فردوسی.
چو برداشت افراسیاب از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
کجا نام او قارن رزمزن
سپهدار بیدارلشکرشکن.
فردوسی.
ز توران فریبرز با انجمن
چو گودرز و چون گیو لشکرشکن.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
بگفت این و جانش برآمد ز تن (اسکندر)
شد آن نامور شاه لشکرشکن.
فردوسی.
سه روز اندر آن بود با رای زن
چه باپهلوانان لشکرشکن.
فردوسی.
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی برآورد لشکرشکن.
فردوسی.
توئی شاه پیروز لشکرشکن
ترا روی چون لاله اندر سمن.
فردوسی.
فرستاده آمد به نزدیک من
گزین پور او گیو لشکرشکن.
فردوسی.
فزون تر از او قارن رزمزن
به هر کار پیروز و لشکرشکن.
فردوسی.
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین لشکرشکن.
فردوسی.
سپهدار گودرز لشکرشکن
سپاهش ز گودرزیان انجمن.
فردوسی.
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
به قلب اندرون قارن رزمزن
اباگرد کشواد لشکرشکن.
فردوسی.
چو گیو جهانگیر لشکرشکن
که باشد به هر جا سر انجمن.
فردوسی.
پشوتن دگر گرد شمشیرزن
شه نامبردار لشکرشکن.
فردوسی.
لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری.
فرخی.
میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن
میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز و شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن
آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود.
فرخی.
خسرو شیردل پیلتن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی.
فرمان او و امر او طوقهاست
بر گردن میران لشکرشکن.
فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری
شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان.
عنصری.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سه لشکرشکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی.
ناصرخسرو.
ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی
شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر.
مغزی.
این چه دعوی شگرف است بگو ای خرپیر
که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر.
سوزنی.
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست
مجلس آرایی نیامد هم چو لشکرشکن.
سوزنی.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر.
سوزنی.
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکرشکن درنماند.
خاقانی.
لشکرشکنی به تیغ و شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر.
نظامی.
جهان از دلیران لشکرشکن
کشیده چو انجم بسی انجمن.
نظامی.
چو دانست سالار آن انجمن
ره و رسم آن شاه لشکرشکن.
نظامی.
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
جز او نیست در لشکرش تیغ زن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.
نظامی.
بت لشکرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز.
نظامی.
همه کشورآشوب و لشکرشکن.
نظامی.
شکرشکنی بهر چه خواهی
لشکرشکن از شکر چه خواهی.
نظامی.
ای کودک لشکری که لشکر شکنی
تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی.
سعدی.
گرم صد لشکر خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمداﷲ والمنه بتی لشکرشکن دارم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ پَ)
دارندۀ لشکر. سرلشکر: کارهای مملکت به مردان کار و لشکر و لشکردار راست آید. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ اَ)
متهوّر و باجرأت. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده شیر. آنکه شیر را صید کند، کنایه از دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) :
در بزم درم باری ودینارفشانیست
در رزم مبارزشکر و شیرشکاریست.
فرخی (دیوان ص 22)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ شِ کَ)
عمل لشکرشکن. شکستن لشکر. پراکندن آن:
ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم
ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ.
فرخی.
چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
سوزنی.
کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی.
صد رستمش ارچه در رکاب است
لشکرشکنیش ازاین حساب است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
که شکر را شکار کند. که رونق بازار شکر بشکند. کنایه است از سخت شیرین و شکرین:
هست گویی زمرّد و مرجان
خط سبز و لب شکرشکرش.
ابورجاء غزنوی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ)
عارض یا نقیب که شمار فوج مردم میکند بتخمین و قیاس و گوید که این فوج چندین هزار سوار است. (آنندراج) :
سپاهی نه چندان که لشکرشناس
به اندازۀ آن رساند قیاس.
نظامی.
که آن را شمردن توان در قیاس
کسانی که هستند لشکرشناس.
نظامی.
بدانست سالار لشکرشناس
که در رومی از زنگی آمد هراس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا)
سائق جیش:
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد دیناربار باشد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لشکرشکن. لشکرشکار:
شاه فرخنده پی و میری آزادخویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ شِ)
که شکر شکار کند. کنایه از کسی که از لب معشوق بوسه رباید:
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لشکر شکاف
تصویر لشکر شکاف
آنکه صف لشکریان دشمن بشکافد و آنان را مغلوب سازد
فرهنگ لغت هوشیار
لشکر شکار: شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی گرد لشکر شکن و شیری لشکر شکری. (فرخی لغ) توضیح در دیوان فرخی. چا. د.: 378 شیری دشمن شکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکر شکار
تصویر لشکر شکار
لشکر شکن مغلوب کننده سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانده لشکر نگهدارلشکر: کارهای مملکت بمردان کار و لشکر و لشکردار راست آید
فرهنگ لغت هوشیار