مرد لشکرشکاف. شجاع و دلاور. (آنندراج) : که لشکرشکوفان مغفرشکاف نهان صلح جویند و پیدا مصاف. سعدی. - لشکرشکوفان، جماعتی که در وقت جنگ گریزند و لشکر را بددل کرده گریزانند. (فرهنگ خطی)
مرد لشکرشکاف. شجاع و دلاور. (آنندراج) : که لشکرشکوفان مغفرشکاف نهان صلح جویند و پیدا مصاف. سعدی. - لشکرشکوفان، جماعتی که در وقت جنگ گریزند و لشکر را بددل کرده گریزانند. (فرهنگ خطی)
شکننده لشکر. لشکرشکر.کنایه است از سخت دلیر و فیروز. شجاع در جنگها. مردشجاع. (آنندراج). لشکرشکاف. (آنندراج) : همه نیزه داران و شمشیرزن همه لشکرآرای و لشکرشکن. دقیقی. سر خوک را بگسلانم ز تن منم بیژن گیو لشکرشکن. فردوسی. شه نوذران طوس لشکرشکن چو خراد و چون بیژن رزمزن. فردوسی. به پیش اندرون قارن رزمزن سپهدار بیدار لشکرشکن. فردوسی. ز پولاد پوشان لشکرشکن تن کوه لرزنده بر خویشتن. فردوسی. چو برداشت افراسیاب از ختن سپاهی برآورد لشکرشکن. فردوسی. کجا نام او قارن رزمزن سپهدار بیدارلشکرشکن. فردوسی. ز توران فریبرز با انجمن چو گودرز و چون گیو لشکرشکن. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن بدو گفت کای شوخ لشکرشکن. فردوسی. بگفت این و جانش برآمد ز تن (اسکندر) شد آن نامور شاه لشکرشکن. فردوسی. سه روز اندر آن بود با رای زن چه باپهلوانان لشکرشکن. فردوسی. چو آن خواسته برگرفت از ختن سپاهی برآورد لشکرشکن. فردوسی. توئی شاه پیروز لشکرشکن ترا روی چون لاله اندر سمن. فردوسی. فرستاده آمد به نزدیک من گزین پور او گیو لشکرشکن. فردوسی. فزون تر از او قارن رزمزن به هر کار پیروز و لشکرشکن. فردوسی. چو گودرز و چون رستم پیلتن چو طوس و چو گرگین لشکرشکن. فردوسی. سپهدار گودرز لشکرشکن سپاهش ز گودرزیان انجمن. فردوسی. چو برزین و چون قارن رزمزن چو خراد و کشواد لشکرشکن. فردوسی. به قلب اندرون قارن رزمزن اباگرد کشواد لشکرشکن. فردوسی. چو گیو جهانگیر لشکرشکن که باشد به هر جا سر انجمن. فردوسی. پشوتن دگر گرد شمشیرزن شه نامبردار لشکرشکن. فردوسی. لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری. فرخی. میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان. فرخی. سال و مه لشکرکش و لشکرشکن روز و شب کشورده و کشورستان. فرخی. صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود. فرخی. خسرو شیردل پیلتن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی. فرمان او و امر او طوقهاست بر گردن میران لشکرشکن. فرخی. شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری. فرخی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان. عنصری. شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان. عنصری. سه لشکرشکن بود با ذوالفقار یمین علی با یسار علی. ناصرخسرو. ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر. مغزی. این چه دعوی شگرف است بگو ای خرپیر که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر. سوزنی. در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست مجلس آرایی نیامد هم چو لشکرشکن. سوزنی. گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر. سوزنی. تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت ز رندان لشکرشکن درنماند. خاقانی. لشکرشکنی به تیغ و شمشیر در مهر غزال و در غضب شیر. نظامی. جهان از دلیران لشکرشکن کشیده چو انجم بسی انجمن. نظامی. چو دانست سالار آن انجمن ره و رسم آن شاه لشکرشکن. نظامی. بپرسید چون حلقه گشت انجمن از آن سرفرازان لشکرشکن. نظامی. جز او نیست در لشکرش تیغ زن زهی لشکرآرای لشکرشکن. نظامی. بت لشکرشکن بر پشت شبدیز سواری تند بود و مرکبی تیز. نظامی. همه کشورآشوب و لشکرشکن. نظامی. شکرشکنی بهر چه خواهی لشکرشکن از شکر چه خواهی. نظامی. ای کودک لشکری که لشکر شکنی تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی. سعدی. گرم صد لشکر خوبان به قصد دل کمین سازند بحمداﷲ والمنه بتی لشکرشکن دارم. حافظ
شکننده لشکر. لشکرشکر.کنایه است از سخت دلیر و فیروز. شجاع در جنگها. مردشجاع. (آنندراج). لشکرشکاف. (آنندراج) : همه نیزه داران و شمشیرزن همه لشکرآرای و لشکرشکن. دقیقی. سر خوک را بگسلانم ز تن منم بیژن گیو لشکرشکن. فردوسی. شه نوذران طوس لشکرشکن چو خراد و چون بیژن رزمزن. فردوسی. به پیش اندرون قارن رزمزن سپهدار بیدار لشکرشکن. فردوسی. ز پولاد پوشان لشکرشکن تن کوه لرزنده بر خویشتن. فردوسی. چو برداشت افراسیاب از ختن سپاهی برآورد لشکرشکن. فردوسی. کجا نام او قارن رزمزن سپهدار بیدارلشکرشکن. فردوسی. ز توران فریبرز با انجمن چو گودرز و چون گیو لشکرشکن. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن بدو گفت کای شوخ لشکرشکن. فردوسی. بگفت این و جانش برآمد ز تن (اسکندر) شد آن نامور شاه لشکرشکن. فردوسی. سه روز اندر آن بود با رای زن چه باپهلوانان لشکرشکن. فردوسی. چو آن خواسته برگرفت از ختن سپاهی برآورد لشکرشکن. فردوسی. توئی شاه پیروز لشکرشکن ترا روی چون لاله اندر سمن. فردوسی. فرستاده آمد به نزدیک من گزین پور او گیو لشکرشکن. فردوسی. فزون تر از او قارن رزمزن به هر کار پیروز و لشکرشکن. فردوسی. چو گودرز و چون رستم پیلتن چو طوس و چو گرگین لشکرشکن. فردوسی. سپهدار گودرز لشکرشکن سپاهش ز گودرزیان انجمن. فردوسی. چو برزین و چون قارن رزمزن چو خراد و کشواد لشکرشکن. فردوسی. به قلب اندرون قارن رزمزن اباگرد کشواد لشکرشکن. فردوسی. چو گیو جهانگیر لشکرشکن که باشد به هر جا سر انجمن. فردوسی. پشوتن دگر گرد شمشیرزن شه نامبردار لشکرشکن. فردوسی. لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری. فرخی. میر ابواحمد محمد خسرو لشکرشکن میر ابواحمد محمد خسرو کشورستان. فرخی. سال و مه لشکرکش و لشکرشکن روز و شب کشورده و کشورستان. فرخی. صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود. فرخی. خسرو شیردل پیلتن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی. فرمان او و امر او طوقهاست بر گردن میران لشکرشکن. فرخی. شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری. فرخی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان. عنصری. شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن سایۀ یزدان شه کشورده کشورستان. عنصری. سه لشکرشکن بود با ذوالفقار یمین علی با یسار علی. ناصرخسرو. ملک شیردلی خسرو شمشیرزنی شاه لشکرشکنی پادشه کشورگیر. مغزی. این چه دعوی شگرف است بگو ای خرپیر که منم شاعر لشکرشکن کشورگیر. سوزنی. در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست مجلس آرایی نیامد هم چو لشکرشکن. سوزنی. گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر. سوزنی. تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت ز رندان لشکرشکن درنماند. خاقانی. لشکرشکنی به تیغ و شمشیر در مهر غزال و در غضب شیر. نظامی. جهان از دلیران لشکرشکن کشیده چو انجم بسی انجمن. نظامی. چو دانست سالار آن انجمن ره و رسم آن شاه لشکرشکن. نظامی. بپرسید چون حلقه گشت انجمن از آن سرفرازان لشکرشکن. نظامی. جز او نیست در لشکرش تیغ زن زهی لشکرآرای لشکرشکن. نظامی. بت لشکرشکن بر پشت شبدیز سواری تند بود و مرکبی تیز. نظامی. همه کشورآشوب و لشکرشکن. نظامی. شکرشکنی بهر چه خواهی لشکرشکن از شکر چه خواهی. نظامی. ای کودک لشکری که لشکر شکنی تا کی دل ما چو قلب لشکر شکنی. سعدی. گرم صد لشکر خوبان به قصد دل کمین سازند بحمداﷲ والمنه بتی لشکرشکن دارم. حافظ
متهوّر و باجرأت. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده شیر. آنکه شیر را صید کند، کنایه از دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) : در بزم درم باری ودینارفشانیست در رزم مبارزشکر و شیرشکاریست. فرخی (دیوان ص 22)
متهوّر و باجرأت. (ناظم الاطباء) ، شکارکننده شیر. آنکه شیر را صید کند، کنایه از دلیر. شجاع. (فرهنگ فارسی معین) : در بزم درم باری ودینارفشانیست در رزم مُبارزشکر و شیرشکاریست. فرخی (دیوان ص 22)
عمل لشکرشکن. شکستن لشکر. پراکندن آن: ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ. فرخی. چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر. سوزنی. کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر. سوزنی. صد رستمش ارچه در رکاب است لشکرشکنیش ازاین حساب است. نظامی
عمل لشکرشکن. شکستن لشکر. پراکندن آن: ای به لشکرشکنی بیشتر از صد رستم ای به هشیاردلی بیشتر از صد هوشنگ. فرخی. چون ترا ندهد از آن تا تو به لشکرشکنی سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر. سوزنی. کارلشکرشکنی دارد و کشورگیری در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر. سوزنی. صد رستمش ارچه در رکاب است لشکرشکنیش ازاین حساب است. نظامی
عارض یا نقیب که شمار فوج مردم میکند بتخمین و قیاس و گوید که این فوج چندین هزار سوار است. (آنندراج) : سپاهی نه چندان که لشکرشناس به اندازۀ آن رساند قیاس. نظامی. که آن را شمردن توان در قیاس کسانی که هستند لشکرشناس. نظامی. بدانست سالار لشکرشناس که در رومی از زنگی آمد هراس. نظامی
عارض یا نقیب که شمار فوج مردم میکند بتخمین و قیاس و گوید که این فوج چندین هزار سوار است. (آنندراج) : سپاهی نه چندان که لشکرشناس به اندازۀ آن رساند قیاس. نظامی. که آن را شمردن توان در قیاس کسانی که هستند لشکرشناس. نظامی. بدانست سالار لشکرشناس که در رومی از زنگی آمد هراس. نظامی
که شکر شکار کند. کنایه از کسی که از لب معشوق بوسه رباید: تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی
که شکر شکار کند. کنایه از کسی که از لب معشوق بوسه رباید: تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکّرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی