پود کرباس. (منتهی الارب). مقابل سدی، تار. اشتی. نیر. هدب، گوشت پاره ای از صید باز که او را خورانند. (منتهی الارب). لحمه. چشته. مسته. ج، لحم، لحمه جلده الرأس، پوست سر که بگوشت نزدیک باشد، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). خویشاوندی: اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و دقایق قربت مستمر و مشتبک شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 306). و او بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت و مذلتی که بر طایع (خلیفه) و خلع او رفت او را در کنف عاطفت و رحمت خویش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 308)
پود کرباس. (منتهی الارب). مقابل سدی، تار. اشتی. نیر. هدب، گوشت پاره ای از صید باز که او را خورانند. (منتهی الارب). لَحمَه. چشته. مَستَه. ج، لُحَم، لحمه جلده الرأس، پوست سر که بگوشت نزدیک باشد، خویشی و قرابت. (منتهی الارب). خویشاوندی: اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و دقایق قربت مستمر و مشتبک شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 306). و او بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت و مذلتی که بر طایع (خلیفه) و خلع او رفت او را در کنف عاطفت و رحمت خویش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 308)
نام قصبه و بندرگاه و مرکز قضائی است در 120هزارگزی شمال حدیده در سنجاق یمن. دارای حدود 3500 تن سکنه. آن را قلعتی است و سه جامع دارد و آب آن از دوفرسنگی به وسیلۀ شتران از چاهها آورده میشود در خشک سالیها آب این چاهها تلخ است. از اینرو باید از نقاط دورتر آب آورند. در مقابل سواحل این محل جزایر کوچک بسیاری است در آنجاها صدف و مروارید بسیار صید میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه و بندرگاه و مرکز قضائی است در 120هزارگزی شمال حدیده در سنجاق یمن. دارای حدود 3500 تن سکنه. آن را قلعتی است و سه جامع دارد و آب آن از دوفرسنگی به وسیلۀ شتران از چاهها آورده میشود در خشک سالیها آب این چاهها تلخ است. از اینرو باید از نقاط دورتر آب آورند. در مقابل سواحل این محل جزایر کوچک بسیاری است در آنجاها صدف و مروارید بسیار صید میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
ریش. محاسن شعر الخدین و الذقن. ج، لحی ̍، لحی ̍. (منتهی الارب). لحوی منسوب بدان است. (آنندراج). و هما لحیتان: اللحیه لیه ما لم تطل من الطلیه: لحیۀ طاهر بن ابراهیم لحیه ای هست ازدر تعظیم. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 127). - اظهار لحیه، نمودن که او نیز میداند. عرض لحیه. - تخلیل لحیه، تنک کردن ریش و آب بزیر آن رسانیدن در وضوء. - عرض لحیه، اظهارلحیه. - لحیه طراز، آرایش دهنده ریش: همه دزدان گنج دین تواند این سلف خوارگان لحیه طراز. سنائی
ریش. محاسن شعر الخدین و الذقن. ج، لِحی ̍، لُحی ̍. (منتهی الارب). لحوی منسوب بدان است. (آنندراج). و هما لحیتان: اللحیه لیه ما لم تطل من الطلیه: لحیۀ طاهر بن ابراهیم لحیه ای هست ازدر تعظیم. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 127). - اظهار لحیه، نمودن که او نیز میداند. عرض لحیه. - تخلیل لحیه، تنک کردن ریش و آب بزیر آن رسانیدن در وضوء. - عرض لحیه، اظهارلحیه. - لحیه طراز، آرایش دهنده ریش: همه دزدان گنج دین تواند این سلف خوارگان لحیه طراز. سنائی
لطیمه. مشک، طبلۀ مشک. (منتهی الارب). وعاء مسک: زلف مگو یک لطیمه عنبر سارا. قاآنی. ، بازار عطاران، ستور که بار و رخت عطار و بزّاز برداشته باشد. (منتهی الارب). کاروان که در او عطر بود. (مهذب الاسماء). شتری که دواهای خوشبوی بار کنند. کاروان بوی خوش بار: و منه ’یا قوم اللطیمه اللطیمه’، ای ادرکوها. (اقرب الموارد). ج، لطائم
لطیمه. مشک، طبلۀ مشک. (منتهی الارب). وعاء مسک: زلف مگو یک لطیمه عنبر سارا. قاآنی. ، بازار عطاران، ستور که بار و رخت عطار و بزّاز برداشته باشد. (منتهی الارب). کاروان که در او عطر بود. (مهذب الاسماء). شتری که دواهای خوشبوی بار کنند. کاروان بوی خوش بار: و منه ’یا قوم اللطیمه اللطیمه’، ای ادرکوها. (اقرب الموارد). ج، لطائم
دختر حارث بن ابوشمر است. درباره او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمه بسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذر بن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
دختر حارث بن ابوشمر است. درباره او مثلی است مشهور در عرب که گویند: مایوم حلیمه بِسّر. و اصل آن اینست که پدر او حارث لشکری بجنگ منذر بن ماءالسماء می فرستاد حلیمه ظرفی (تغاری) پر از عطر بیاورد و همه را خوشبو و معطر گردانید. (منتهی الارب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
پاره گوشت تار جامه تان، خویشاوندی، باز خور پاره گوشت شکارکه باز شکاری را خورانند، مرغ تار جامه تان: دوم آنکه از لحمه باشد که آن تان جامه است که می بافند
پاره گوشت تار جامه تان، خویشاوندی، باز خور پاره گوشت شکارکه باز شکاری را خورانند، مرغ تار جامه تان: دوم آنکه از لحمه باشد که آن تان جامه است که می بافند
فارسی گویان به جای لحام تازی به کار برند کبد از آن مدح تو گویم درست گویم و راست مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی) کبید کفشیر از آن زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد به هم باز (امیر خسرو) گوشتالود، کشته کشته شده باگوشت پر گوشت فربه: لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم گوشت آلود را که بتازی لحیم گویندنه شحیم، چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند جوش: بینداز کز ضعف تن این مقیم شودرخنه رنگ خود را لحیم. (ط هر وحید آنند. لغ)
فارسی گویان به جای لحام تازی به کار برند کبد از آن مدح تو گویم درست گویم و راست مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی) کبید کفشیر از آن زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد به هم باز (امیر خسرو) گوشتالود، کشته کشته شده باگوشت پر گوشت فربه: لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم گوشت آلود را که بتازی لحیم گویندنه شحیم، چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند جوش: بینداز کز ضعف تن این مقیم شودرخنه رنگ خود را لحیم. (ط هر وحید آنند. لغ)