چوبی که بر گردن گاو قلبه و گاو گردون گذارند. لباد. (برهان). چوبی که بر گردن گاو نهندتا ارابه و گردونه را بکشد. (آنندراج) : آتش خشم تو چون زبانه برآرد شیر فلک برنهد به گاو لباده. کمال اسماعیل. - لباده بر خر نهادن، رخت بر خر نهادن. رفتن. گریختن. - لباده بر گاو بستن، کنایه از رحلت کردن. راهی شدن. رفتن: لبادت را چنان بر گاو بندد که چشمی گرید و چشمیت خندد. نظامی
چوبی که بر گردن گاو قلبه و گاو گردون گذارند. لُباد. (برهان). چوبی که بر گردن گاو نهندتا ارابه و گردونه را بکشد. (آنندراج) : آتش خشم تو چون زبانه برآرد شیر فلک برنهد به گاو لباده. کمال اسماعیل. - لباده بر خر نهادن، رخت بر خر نهادن. رفتن. گریختن. - لباده بر گاو بستن، کنایه از رحلت کردن. راهی شدن. رفتن: لبادت را چنان بر گاو بندد که چشمی گرید و چشمیت خندد. نظامی
بنده و غلام. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنیزک. (غیاث اللغات). عبد. رقه. مملوک. بردج. (منتهی الارب). و کلمه بردج معرب برده است: فراوان ورا برده و بدره داد زدرگاه برگشت پیروز و شاد. فردوسی. هم از جامه و برده و تخت عاج زدیبای پرمایه و طوق و تاج. فردوسی. - برده بردن، بنده کردن و با خود حمل کردن. - برده پرور، بنده پرور. که بنده میپرورد و تربیت می کند: برده پرور ریاضتش داده او خود از اصل نرم سم زاده. نظامی. - برده خر، خرندۀ برده و عبد: تا یکی روز مرد برده فروش برده خر شاه را رساند بگوش. نظامی. - برده فروش، که غلام و بنده فروشد. - برده فروشی، شغل برده فروش. کنیزفروشی. (از انجمن آرا). عمل فروختن غلام و کنیز. - ، ظروفی سنگی. (انجمن آرا) (آنندراج)
بنده و غلام. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنیزک. (غیاث اللغات). عبد. رقه. مملوک. بردج. (منتهی الارب). و کلمه بردج معرب برده است: فراوان ورا برده و بدره داد زدرگاه برگشت پیروز و شاد. فردوسی. هم از جامه و برده و تخت عاج زدیبای پرمایه و طوق و تاج. فردوسی. - برده بردن، بنده کردن و با خود حمل کردن. - برده پرور، بنده پرور. که بنده میپرورد و تربیت می کند: برده پرور ریاضتش داده او خود از اصل نرم سم زاده. نظامی. - برده خر، خرندۀ برده و عبد: تا یکی روز مرد برده فروش برده خر شاه را رساند بگوش. نظامی. - برده فروش، که غلام و بنده فروشد. - برده فروشی، شغل برده فروش. کنیزفروشی. (از انجمن آرا). عمل فروختن غلام و کنیز. - ، ظروفی سنگی. (انجمن آرا) (آنندراج)
دهی است در نسف (نخشب) و از آن ده است عزیز بردی محدث فرزند سلیم. (منتهی الارب). و شاید برده ای در بیت ذیل مولوی همین نسبت و مراد شیخ عزیز نسفی برده ای بوده باشد. (یادداشت مؤلف) : بشنو الفاظ حکیم برده ای سر بنه آنجا که باده خورده ای. مولوی
دهی است در نسف (نخشب) و از آن ده است عزیز بردی محدث فرزند سلیم. (منتهی الارب). و شاید برده ای در بیت ذیل مولوی همین نسبت و مراد شیخ عزیز نسفی برده ای بوده باشد. (یادداشت مؤلف) : بشنو الفاظ حکیم برده ای سر بنه آنجا که باده خورده ای. مولوی
البردهنام برده ایست که حضرت رسول صلوات الله علیه آنرا به کعب بن زهیر شاعر صلت داد و معاویه از او بخرید و خلفایکی پس از دیگری بارث بردند. (مفاتیح). بردۀ پیغمبر اسلام که آنرا آنحضرت بعنوان صلۀ قصیدۀ مدحیۀ کعب بن زهیر به وی بخشید شهرت خاصی دارد. معاویه آنرا از فرزند کعب خرید و خلفای عباسی آنرا در خزانۀ خودنگاهداری میکردند. هلاکو پس از اشغال بغداد امر بسوزاندن آن داد ولی بعداً جماعتی مدعی شدند که بردۀ واقعی به قسطنطنیه برده شده و در آنجا محفوظ است. (دایره المعارف فارسی). منوچهری در این شعر: ورعطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس احمدمرسل ندادی کعب را هدیه ردی. به این برده اشاره کرده منتها بجای کلمه برده کلمه ’ردی’ یعنی ’ردا’ را بکار برده است. چنانکه در شرح حال کعب آمده وی پیغمبر اکرم را هجو کرد و سپس از در اعتذار درآمد و شعری سرود و در مسجد برای حضرت خواند و از پیغمبر اکرم ردایی هدیه گرفت چون کعب مردمعاویه آن رداء را به سی هزار درم خرید و در خاندان وی بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه بتصاحب ایشان درآمد و در خاندان بنی عباس بود تا قتل مستعصم بدست هلاکو (656 هجری قمری) چون آخرین خلیفۀ عباسی کشته شد کسی ندانست که رداء بدست که افتاد. برخی گفتند چون رابعه خاتون دختر مستعصم زن شرف الدین هارون بن صاحبدیوان جوینی بوده این جامه را پیش شوهر خود برده است و این حدس دور نیست چه ممکن است که در واقعۀ بغداد بدست وی افتاده باشد و یا ممکن است بمادرش که همسرعطاملک برادر صاحبدیوان بود رسیده باشد. (تعلیقات دیوان منوچهری از تجارب السلف چ اقبال ص 6-534)
البردهنام برده ایست که حضرت رسول صلوات الله علیه آنرا به کعب بن زهیر شاعر صلت داد و معاویه از او بخرید و خلفایکی پس از دیگری بارث بردند. (مفاتیح). بردۀ پیغمبر اسلام که آنرا آنحضرت بعنوان صلۀ قصیدۀ مدحیۀ کعب بن زهیر به وی بخشید شهرت خاصی دارد. معاویه آنرا از فرزند کعب خرید و خلفای عباسی آنرا در خزانۀ خودنگاهداری میکردند. هلاکو پس از اشغال بغداد امر بسوزاندن آن داد ولی بعداً جماعتی مدعی شدند که بردۀ واقعی به قسطنطنیه برده شده و در آنجا محفوظ است. (دایره المعارف فارسی). منوچهری در این شعر: ورعطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس احمدمرسل ندادی کعب را هدیه ردی. به این برده اشاره کرده منتها بجای کلمه برده کلمه ’ردی’ یعنی ’ردا’ را بکار برده است. چنانکه در شرح حال کعب آمده وی پیغمبر اکرم را هجو کرد و سپس از در اعتذار درآمد و شعری سرود و در مسجد برای حضرت خواند و از پیغمبر اکرم ردایی هدیه گرفت چون کعب مردمعاویه آن رداء را به سی هزار درم خرید و در خاندان وی بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه بتصاحب ایشان درآمد و در خاندان بنی عباس بود تا قتل مستعصم بدست هلاکو (656 هجری قمری) چون آخرین خلیفۀ عباسی کشته شد کسی ندانست که رداء بدست که افتاد. برخی گفتند چون رابعه خاتون دختر مستعصم زن شرف الدین هارون بن صاحبدیوان جوینی بوده این جامه را پیش شوهر خود برده است و این حدس دور نیست چه ممکن است که در واقعۀ بغداد بدست وی افتاده باشد و یا ممکن است بمادرش که همسرعطاملک برادر صاحبدیوان بود رسیده باشد. (تعلیقات دیوان منوچهری از تجارب السلف چ اقبال ص 6-534)
مرکّب از: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کند به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرْم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کَنَد به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گُردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
بارانی نمدین. (منتهی الارب). جامۀ نمدین. نمد قبا. قباء نمد. جامۀ بارانی. لباس نمدین. بالاپوش که در باران پوشند. ج، لبادات: بر سر عصابۀ زر رومی کند همی در بر لباده ای ز زبرجد کند همی. منوچهری. و آن روز شیر لباده نام کردند او را (لیث بن علی را) که لبادۀ سرخ پوشیده بود. (تاریخ سیستان ص 284). ، نمد. (نصاب الصبیان). نمط
بارانی نمدین. (منتهی الارب). جامۀ نمدین. نمد قبا. قباء نمد. جامۀ بارانی. لباس نمدین. بالاپوش که در باران پوشند. ج، لبادات: بر سر عصابۀ زر رومی کند همی در بر لباده ای ز زبرجد کند همی. منوچهری. و آن روز شیر لباده نام کردند او را (لیث بن علی را) که لبادۀ سرخ پوشیده بود. (تاریخ سیستان ص 284). ، نمد. (نصاب الصبیان). نمط
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مبرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومهالضحی، قال انها مبرده فی الصیف و مسخنه فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود، ارض مبرده، زمین تگرگ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند: خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. آن خبرده مرا تضرع کرد که مرو مر مرا بزی و بمان. فرخی
پیغام آور. پیغام آورنده، آنکه خبر دهد. آنکه حادثه ای را دیده و نقل کند. آنکه حادثه ای را بدیگران رساند: خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. آن خبرده مرا تضرع کرد که مرو مر مرا بزی و بمان. فرخی
شهری است از اندلس. جائی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان روم و مغرب و مصر اندر وی خواستۀ بسیار است و هوای معتدل. (حدود العالم). شهری است مشهور به اندلس شرقی قرطبه که اعمال آن به اعمال و توابع طرگونه متصل شود... وآن را شهرها و حصنهاست و اینک (بروزگار یاقوت) بدست فرنگیان باشد و رود آن را سیقر گویند. گروهی را نسبت بدانجا است از آنجمله ابویحیی زکریا بن یحیی بن سعید اللاردی معروف به ابن النداف امام و محدّث مشهور. (معجم البلدان). رومیان این شهر را ایلردا گفتندی
شهری است از اندلس. جائی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان روم و مغرب و مصر اندر وی خواستۀ بسیار است و هوای معتدل. (حدود العالم). شهری است مشهور به اندلس شرقی قرطبه که اعمال آن به اعمال و توابع طرگونه متصل شود... وآن را شهرها و حصنهاست و اینک (بروزگار یاقوت) بدست فرنگیان باشد و رود آن را سیقر گویند. گروهی را نسبت بدانجا است از آنجمله ابویحیی زکریا بن یحیی بن سعید اللاردی معروف به ابن النداف امام و محدّث مشهور. (معجم البلدان). رومیان این شهر را ایلردا گفتندی
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
خنکی سردی مبرده در فارسی مونث مبرد: سرد کن خنک کن، فرو نشاننده سبب خنکی بدن و جز آن. مونث مبرد جمع مبردات. یا ادویه مبرده. دارو هایی که موجب تبدیل جذب و دفع بدن و تعادل سوخت و ساز و بالنتیجه تعادل حرارت بدن شوند، دارو هایی که از تمایلات جنسی بکاهند مانند کافور
دیدن لباده درخواب، دلیل بر نیکوئی دین است. خاصه اگر بیند لباده سمور یا سنجاب داشت، دلیل که مردی را پناه دهد. جابر مغربی می گوید: اگر دید لباده سبز داشت، دلیل که از مردی دیندار منفعت یابد. اگر لباده سفید بیند، دلیل که از مردی مصلح منفعت بیند. اگر سرخ بیند از مردی معاشر منفعت یابد. اگر زرد بود، دلیل بیماری بود و کبود مصیبت است. اگر سیاه بیند و در بیداری آن پوشیده باشد، دلیل مضرت است. - محمد بن سیرین دیدن لباده، دلیل بر نیکوئی است و کرباسین و پشمین بر چهاروجه است. اول: زن. دوم: امانت داری. سوم: صلاح کارها (درستی کارها). چهارم: منفعت..
دیدن لباده درخواب، دلیل بر نیکوئی دین است. خاصه اگر بیند لباده سمور یا سنجاب داشت، دلیل که مردی را پناه دهد. جابر مغربی می گوید: اگر دید لباده سبز داشت، دلیل که از مردی دیندار منفعت یابد. اگر لباده سفید بیند، دلیل که از مردی مُصلح منفعت بیند. اگر سرخ بیند از مردی معاشر منفعت یابد. اگر زرد بود، دلیل بیماری بود و کبود مصیبت است. اگر سیاه بیند و در بیداری آن پوشیده باشد، دلیل مضرت است. - محمد بن سیرین دیدن لباده، دلیل بر نیکوئی است و کرباسین و پشمین بر چهاروجه است. اول: زن. دوم: امانت داری. سوم: صلاح کارها (درستی کارها). چهارم: منفعت..