مؤنث قیّم. (اقرب الموارد) ، راست و معتدل. (منتهی الارب). دیانت مستقیم. (اقرب الموارد). و بهمین معنی است قول خدای تعالی: و ذلک دین القیمه. (قرآن 5/98). و مؤنث آورد آن را زیرا اراده کرد بدان ملت حنفیۀ اسلام را. (منتهی الارب)
مؤنث قیِّم. (اقرب الموارد) ، راست و معتدل. (منتهی الارب). دیانت مستقیم. (اقرب الموارد). و بهمین معنی است قول خدای تعالی: و ذلک دین القیمه. (قرآن 5/98). و مؤنث آورد آن را زیرا اراده کرد بدان ملت حنفیۀ اسلام را. (منتهی الارب)
بهای کالا. (آنندراج). ارز هر چیزی. (ناظم الاطباء). در شرع چیزی را گویند که تحت ارزیابی درآید. (کشاف) : در زمان ما نجابت بس که بی قیمت بود عین دارد قطرۀ نیسان اگر گوهر شود. میرصیدی (از آنندراج). و پست و نازل و گران و بلند ازصفات اوست و با لفظ شکستن و بستن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج). در تداول فارسی قیمت به فتح یا کسرقاف تلفظ کنند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قیمه شود. - باقیمت، بابها باارزش. بهادار. - بی قیمت، بی ارزش: شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک در شهر آبگینه فروش است جوهری. سعدی. سنگ بی قیمت اگر کاسۀزرین شکند قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود. سعدی. رجوع به بی قیمت شود. - قیمت اسمی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که روی سهم نوشته شده باشد. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت حقیقی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که سهم به ازاء آن در بازار خرید و فروش میشود. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت داشتن، بهادار بودن. ارز داشتن: غنیمت شمار این گرامی نفس که بیمرغ قیمت ندارد قفس. سعدی. - قیمت سنج، قیمت گر. مقیم. (آنندراج). مقوم: گفت چندین متاع گوهر و گنج که نیاید بوهم قیمت سنج. میرخسرو (از آنندراج). - قیمت شکستن،از قیمت افتادن. بی ارزش شدن: ز ناپسندی مردم عزیز خویشتنم بود گرانی ما از شکست قیمت ما. قاسم مشهدی. نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست چین سر زلف تو رونق عنبر شکست. انوری. - قیمت کردن، تعیین ارزش کردن: جوهری عقل در بازار حسن قیمت لعلش بصد جان میکند. سعدی. - قیمت گر، قیمت سنج. مقیم. (آنندراج). مقوم: این گهر را مباد تا محشر حسد و بخل و جهل قیمت گر. سنایی. رجوع به قیمت سنج شود. - قیمت گرفتن، قیمت یافتن. بهایافتن: کجا خال لبش گیرد بهای بوسه نقد دل که سیم قلب هند و قیمت شکّر نمیگیرد. مخلص کاشی (از آنندراج). - قیمت مند، دارای بها و ارزش: مرتفع جامه های قیمت مند بیشتر زآنکه گفت شاید چند. نظامی. - قیمت مندی، نرخ و ارزش داشتن. دارای ارزش و بها بودن: ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند. نظامی. - قیمت نهادن، ارزش کردن. تعیین قیمت کردن: و بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - امثال: قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری. ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا). قیمت خون باباش میگوید، نهایت گران بها میگذارد. (امثال و حکم). قیمت در نه از صدف باشد تیر را قیمت از هدف باشد. سنائی. قیمت زعفران چه داند خر. (از امثال و حکم). قیمت شکر نه ازنی است که خاصیت وی است. (گلستان). قیمت کالا نگردد کم به طعن مشتری. سلمان ساوجی. قیمت و عزت کافور شکسته نشود گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر. ناصرخسرو. قیمت هر آدمی بقدر همت اوست. (از شیخ ابواسحاق ابراهیم بن داود از امثال و حکم ص 1170 از تاریخ گزیده). قیمت همیان و کیسه از زر است بی زری همیان و کیسه ابتر است. مولوی (از امثال و حکم)
بهای کالا. (آنندراج). ارز هر چیزی. (ناظم الاطباء). در شرع چیزی را گویند که تحت ارزیابی درآید. (کشاف) : در زمان ما نجابت بس که بی قیمت بود عین دارد قطرۀ نیسان اگر گوهر شود. میرصیدی (از آنندراج). و پست و نازل و گران و بلند ازصفات اوست و با لفظ شکستن و بستن و گرفتن و کردن مستعمل. (آنندراج). در تداول فارسی قیمت به فتح یا کسرقاف تلفظ کنند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قیمه شود. - باقیمت، بابها باارزش. بهادار. - بی قیمت، بی ارزش: شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک در شهر آبگینه فروش است جوهری. سعدی. سنگ بی قیمت اگر کاسۀزرین شکند قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود. سعدی. رجوع به بی قیمت شود. - قیمت اسمی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که روی سهم نوشته شده باشد. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت حقیقی سهام، (اصطلاح حقوق تجارت) قیمتی است که سهم به ازاء آن در بازار خرید و فروش میشود. (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی). - قیمت داشتن، بهادار بودن. ارز داشتن: غنیمت شمار این گرامی نفس که بیمرغ قیمت ندارد قفس. سعدی. - قیمت سنج، قیمت گر. مقیم. (آنندراج). مقوم: گفت چندین متاع گوهر و گنج که نیاید بوهم قیمت سنج. میرخسرو (از آنندراج). - قیمت شکستن،از قیمت افتادن. بی ارزش شدن: ز ناپسندی مردم عزیز خویشتنم بود گرانی ما از شکست قیمت ما. قاسم مشهدی. نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست چین سر زلف تو رونق عنبر شکست. انوری. - قیمت کردن، تعیین ارزش کردن: جوهری عقل در بازار حسن قیمت لعلش بصد جان میکند. سعدی. - قیمت گر، قیمت سنج. مقیم. (آنندراج). مقوم: این گهر را مباد تا محشر حسد و بخل و جهل قیمت گر. سنایی. رجوع به قیمت سنج شود. - قیمت گرفتن، قیمت یافتن. بهایافتن: کجا خال لبش گیرد بهای بوسه نقد دل که سیم قلب هند و قیمت شکّر نمیگیرد. مخلص کاشی (از آنندراج). - قیمت مند، دارای بها و ارزش: مرتفع جامه های قیمت مند بیشتر زآنکه گفت شاید چند. نظامی. - قیمت مندی، نرخ و ارزش داشتن. دارای ارزش و بها بودن: ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند. نظامی. - قیمت نهادن، ارزش کردن. تعیین قیمت کردن: و بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - امثال: قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری. ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا). قیمت خون باباش میگوید، نهایت گران بها میگذارد. (امثال و حکم). قیمت در نه از صدف باشد تیر را قیمت از هدف باشد. سنائی. قیمت زعفران چه داند خر. (از امثال و حکم). قیمت شکر نه ازنی است که خاصیت وی است. (گلستان). قیمت کالا نگردد کم به طعن مشتری. سلمان ساوجی. قیمت و عزت کافور شکسته نشود گر ز کافور به آید بسوی موش پنیر. ناصرخسرو. قیمت هر آدمی بقدر همت اوست. (از شیخ ابواسحاق ابراهیم بن داود از امثال و حکم ص 1170 از تاریخ گزیده). قیمت همیان و کیسه از زر است بی زری همیان و کیسه ابتر است. مولوی (از امثال و حکم)
قلعه ای است در جبال بین موصل و خلاط. جماعتی از اعیان امراء موصل و خلاد که از نژاد اکرادند بدان منسوبند. صاحب آن قلعه را ابوالفوارس گویند. (از معجم البلدان)
قلعه ای است در جبال بین موصل و خلاط. جماعتی از اعیان امراء موصل و خلاد که از نژاد اکرادند بدان منسوبند. صاحب آن قلعه را ابوالفوارس گویند. (از معجم البلدان)
گوشت ریزریزکرده یا چرخ شده، خورش که با گوشت خردکرده تهیه کنند. طرز تهیه آن بدینگونه است که یک کیلو گوشت را ریز خرد و یا از چرخ رد کنند. ابتدا قدری پیاز در روغن سرخ نمایند و پیاز را بیرون آورده گوشت را در همان روغن سرخ کنند، سپس 300 گرم لپه را تفت داده در آب داخل کنند و آنگاه نمک و ادویه و پیازهای سرخ شده را در آن ریزند و چون پخته شود ممکن است آب گوجه فرنگی هم به آن اضافه کنند و یا اگر خواهند سیب زمینی را پس از خلال یا خرد کردن سرخ کرده نزدیک برداشتن خورش در آن میریزند. بعضی بعنوان ترشی غوره در قیمه کنند یا چند دانه لیمو عمانی خشک راسوراخ کرده در قیمه اندازند. (فرهنگ فارسی معین). - قیمۀ سرموری، نوعی از قیمه که بسیار خرد و باریک کنند. (آنندراج) : گر بزلف عنبرین دل گاه گاهم میکشد قیمۀ سرموری آن خط سیاهم میکشد. محسن تأثیر (از آنندراج). دلم از حلقۀ زلفش ننهد پای برون گر کشد قیمۀ سرموریش آن خط سیاه. عبدالغنی قبول (از آنندراج). - قیمه شوربا، نوعی از شوربا. (آنندراج). - قیمه و قرمه (قورمه) کردن، بقصد کشت کسی را زدن. (فرهنگ فارسی معین)
گوشت ریزریزکرده یا چرخ شده، خورش که با گوشت خردکرده تهیه کنند. طرز تهیه آن بدینگونه است که یک کیلو گوشت را ریز خرد و یا از چرخ رد کنند. ابتدا قدری پیاز در روغن سرخ نمایند و پیاز را بیرون آورده گوشت را در همان روغن سرخ کنند، سپس 300 گرم لپه را تفت داده در آب داخل کنند و آنگاه نمک و ادویه و پیازهای سرخ شده را در آن ریزند و چون پخته شود ممکن است آب گوجه فرنگی هم به آن اضافه کنند و یا اگر خواهند سیب زمینی را پس از خلال یا خرد کردن سرخ کرده نزدیک برداشتن خورش در آن میریزند. بعضی بعنوان ترشی غوره در قیمه کنند یا چند دانه لیمو عمانی خشک راسوراخ کرده در قیمه اندازند. (فرهنگ فارسی معین). - قیمۀ سرموری، نوعی از قیمه که بسیار خرد و باریک کنند. (آنندراج) : گر بزلف عنبرین دل گاه گاهم میکشد قیمۀ سرموری آن خط سیاهم میکشد. محسن تأثیر (از آنندراج). دلم از حلقۀ زلفش ننهد پای برون گر کشد قیمۀ سرموریش آن خط سیاه. عبدالغنی قبول (از آنندراج). - قیمه شوربا، نوعی از شوربا. (آنندراج). - قیمه و قرمه (قورمه) کردن، بقصد کشت کسی را زدن. (فرهنگ فارسی معین)
یکی از دو تن که از مصر به یونان رفت و خط را به یونانیان آموخت. ابن الندیم گوید: در یکی از تواریخ قدیمه خوانده ام که یونانیان در قدیم خط نمیدانستند تا آنکه دو تن از مصر بدانجا وارد شدند که یکی قیمس و دیگری اغنور نام داشت و با آنان شانزده حرف بود و با آن حروف یونانیان به نوشتن پرداختند و سپس یکی از آن دو چهار حرف دیگر استنباط کرد و آنگاه مرد دیگری بنام سمونیدس چهار حرف دیگر بدانها افزود که تعداد آنها به بیست وچهار حرف بالغ گردید. (الفهرست چ مصر ص 23). در فرهنگ ایران باستان آمده: ابن الندیم این داستان را درست یاد کرده قیمس و اغنور همان کدمس و اگنور هستند و سیمونیدس کسی است که در داستان پیدایش خط دریونان از او نام برده میشود. همچنین پلامدس در داستان سازندۀ برخی از حروف یونانی است. فرقی که میان داستان یونانی و نوشتۀ ابن الندیم موجود است این است که آن دو مرد از فنیقیه بودند نه از مصر و دیگر اینکه الفبای فنیقی دارای 22 حرف است نه 16 حرف. (از فرهنگ ایران باستان ص 145)
یکی از دو تن که از مصر به یونان رفت و خط را به یونانیان آموخت. ابن الندیم گوید: در یکی از تواریخ قدیمه خوانده ام که یونانیان در قدیم خط نمیدانستند تا آنکه دو تن از مصر بدانجا وارد شدند که یکی قیمس و دیگری اغنور نام داشت و با آنان شانزده حرف بود و با آن حروف یونانیان به نوشتن پرداختند و سپس یکی از آن دو چهار حرف دیگر استنباط کرد و آنگاه مرد دیگری بنام سمونیدس چهار حرف دیگر بدانها افزود که تعداد آنها به بیست وچهار حرف بالغ گردید. (الفهرست چ مصر ص 23). در فرهنگ ایران باستان آمده: ابن الندیم این داستان را درست یاد کرده قیمس و اغنور همان کدمس و اگنور هستند و سیمونیدس کسی است که در داستان پیدایش خط دریونان از او نام برده میشود. همچنین پلامدس در داستان سازندۀ برخی از حروف یونانی است. فرقی که میان داستان یونانی و نوشتۀ ابن الندیم موجود است این است که آن دو مرد از فنیقیه بودند نه از مصر و دیگر اینکه الفبای فنیقی دارای 22 حرف است نه 16 حرف. (از فرهنگ ایران باستان ص 145)
ارز هر چیزی. (منتهی الارب). بها در برابر کالا. (از اقرب الموارد). نرخ. ارزش. ج، قیم. (منتهی الارب). رجوع به قیمت شود، ثبات و دوام برچیزی: ما له قیمه، ای ثبات و دوام علی امر. (اقرب الموارد). یعنی او را ارزی نیست و این در حق شخصی گویند که بر چیزی نپاید و بچیزی نیرزد. (منتهی الارب). ، قیمهالانسان، بالا و قد و قامت او. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
ارز هر چیزی. (منتهی الارب). بها در برابر کالا. (از اقرب الموارد). نرخ. ارزش. ج، قِیَم. (منتهی الارب). رجوع به قیمت شود، ثبات و دوام برچیزی: ما له قیمه، ای ثبات و دوام علی امر. (اقرب الموارد). یعنی او را ارزی نیست و این در حق شخصی گویند که بر چیزی نپاید و بچیزی نیرزد. (منتهی الارب). ، قیمهالانسان، بالا و قد و قامت او. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گول شتاب کار، کوه گرداگرد زمین و محیط دنیا، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، پرنده ای است که آن را بوزریق نامند، (از اقرب الموارد)، مرد نیک دراز، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، مرد بلند ناهنجار و نیک دراز، (ناظم الاطباء)، رجوع به قوق و قواق شود
گول شتاب کار، کوه گرداگرد زمین و محیط دنیا، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، پرنده ای است که آن را بوزریق نامند، (از اقرب الموارد)، مرد نیک دراز، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، مرد بلند ناهنجار و نیک دراز، (ناظم الاطباء)، رجوع به قوق و قواق شود