جدول جو
جدول جو

معنی قموع - جستجوی لغت در جدول جو

قموع
(قُ)
جمع واژۀ قمع بمعنی آنچه ملصق باشد در اسفل خرما و غوره و مانند آن. (اقرب الموارد). رجوع به قمع شود
لغت نامه دهخدا
قموع
(قَ)
آنکه را در بن مژه قرحه دمد یا فسادی در کنج چشم حادث شود یا رنگ گوشت کنج چشم وی سرخ یا برگشتگی پیدا کند و کم بینا شود از روانی اشک. (از منتهی الارب). رجوع به قمع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دموع
تصویر دموع
دمع ها، اشکها، سرشکها، اشکهای چشم، جمع واژۀ دمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنوع
تصویر قنوع
کسی که به آنچه قسمت و بهره اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت کننده، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنوع
تصویر قنوع
خواستن و سؤال کردن، راضی بودن به قسمت خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جموع
تصویر جموع
گروه ها، جماعت، جمعی از مردم، دسته ای از حیوانات
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
بازایستاده از بانگ و فریاد، ریزان بر چیزی، اسب که حاجت آید او را به عنان زدن تا بازایستد، مرد خوار رانده و ترک داده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
سر در پوست کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: قبع القنفذ قبوعاً، سر در پوست کشید خارپشت. (آنندراج) (منتهی الارب). قبع الرجل فی قمیصه، سر در گریبان پیراهن کشید و سپس ماند از یاران خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَث ث)
بشتافتن و سبک و چست و چابک گردیدن در گریختن، آهسته رفتن و درنگی نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: قزع الظبی قزوعاً. (منتهی الارب). این کلمه از اضداد است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
چاه کم آب. (منتهی الارب) (آنندراج). الرکیه القلیلهالماء. (اقرب الموارد) ، چاهی که از اعلای کوه تا پایین او کنده شود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قشع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشع شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قطع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطع شود، (اصطلاح هندسه) مجموع نقاط حقیقی یا موهومی صفحه ای که مختصاتشان نسبت به دو محور واقع در همان صفحه در معادلۀ درجۀ دوم
+ 2Dx+ cy2 + 2Bxy + Ax2 = (y ،x) F
0 =F + 2Ey
صدق کند، منحنیات درجۀ دوم یا مخروطات نامیده میشوند. (هندسۀ تحلیلی تألیف وحدتی ص 158). این معادله درمورد بیضی (قطع ناقص) ، هذلولی (قطع زاید) ، سهمی (قطع مکافی) و دایره و دو خط متقاطع و بسیاری از حالات دیگر صدق میکند و جمعاً خم های درجۀ دومی را تشکیل میدهند و عبارتند از مقاطع مختلف یک مخروط دوار، و از این جهت آنهارا مقاطع مخروطی مینامند. این مقاطع را با عبارت زیر میتوان تعریف کرد:
1- هر مقطع مخروطی عبارت است از مکان هندسی نقاط که نسبت فواصل آنها از نقطه و خط ثابتی (کانون و خط هادی) مقدار ثابتی باشد.
2- هر مقطع مخروطی عبارت است از مکان هندسی مرکزهای دوایری که همواره از نقطۀ ثابتی گذشته و بر دایره یا خط ثابتی (هادی) مماس باشد. رجوع به هندسۀ علمی و عملی تألیف رضا ص 139 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ناقه قطوع، ناقه ای که شیرش زود سپری گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برنده:
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو وی در بوستان و در زروع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرد شتابزده، خرگوش که نزدیک گام گذاشته بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن شادمان و شتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرگوش شادمان و شتاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِخْ وَ)
گذشتن وعبور کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قطع النهرقطعاً و قطوعاً، عبره. (اقرب الموارد). رجوع به قطع شود، بریده و سپری شدن و منقطع گشتن، یا کم شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: قطع ماء الرکیه قطوعاً و قطاعاً (ق / ق ) ، انقطعو ذهب، او قل ّ. (اقرب الموارد)، از سردسیر به گرمسیر رفتن یا برعکس: قطع الطیر قطوعاً و قطاعاً (ق / ق ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قلعه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلعه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتر مادۀ کلان جثه، کمان که چون بکشند برگردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قلع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَصْوْ)
بالا بردن سر را و نیاشامیدن آب را، لغتی است در قمح، فرورفتن گاهی و بالا آمدن گاهی دیگر. (اقرب الموارد) ، فروبردن چیزی را در آب چنانکه سر آن گاه در آب رود و گاه از آب برآید. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کوهی است به خیبر و بر آن کوه است حصار ابوالحقیق یهودی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 صص 377- 379 شود
لغت نامه دهخدا
(ذَمْبْ)
خوار و حقیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قتع قتوعا، خوار و حقیر گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
چاهی که در آن از بسیاری آب دلو غوطه خوردو در آب غایب گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگر است برای ’خمعان’ و ’خمع’. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خمع شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن فاجره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقهور و مغلوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتران که خیار و برگزیدۀ آن برگرفته باشند. (منتهی الارب). شترانی که خیار و برگزیدۀ آنها را برگرفته باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تخمه زدۀ ناگوارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لموع
تصویر لموع
درخشان، آله تیز شکار، جمع لمعه، : روشنی ها تابش ها
فرهنگ لغت هوشیار
قانع بنگرید به قانع قناعه بنگرید به قناعه و آز، خاکبوسی درخواست خاکسارانه قانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطوع
تصویر قطوع
پیوند گسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروع
تصویر قروع
چاه کم آب، گوسفندپشکی (پشک قرعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قتوع
تصویر قتوع
خوار گشتن خواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبوع
تصویر قبوع
پس ماندن از یاران، سر در گریبان کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شمع، سپندار ها شماله ها شوخی کردن، بازی کردن، پراکندگی، ترک دادن چیزی را خندان بازیگر شوخ: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سموع
تصویر سموع
تیرگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جموع
تصویر جموع
گروه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموع
تصویر دموع
بسیار اشک پر گریه، گل وشل (تک دمع) اشک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنوع
تصویر قنوع
((قَ))
قانع
فرهنگ فارسی معین