جدول جو
جدول جو

معنی قحص - جستجوی لغت در جدول جو

قحص
(ذَ هََ)
لگد زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قحص برجله قحصاً، لگد زد. (منتهی الارب) ، خانه روفتن، شتاب گذشتن، دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند. سبقنی قحصاً، ای عدواً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قحف
تصویر قحف
استخوان بالای مغز سر که از جمجمه جدا است، کاسۀ سر، عظم قحف، آهیانه
کاسۀ چوبی، کشکول چوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحص
تصویر فحص
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قحط
تصویر قحط
خشک سالی، قحطی، نایابی خواربار، نایاب
قحط و غلا: خشک سالی، نایابی و گرانی خواربار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرص
تصویر قرص
محکم، سخت
آسوده، راحت
نوعی داروی خوراکی جامد که در شکل ها و اندازه های مختلف و با خواص متفاوت عرضه می شود
گرده نان، کلیچه، گرده
هر چیز گرد مثلاً قرص خورشید، قرص ماه
قرص کمر: در علم زیست شناسی دانه ای پهن و قهوه ای رنگ که از میوۀ درختی در هند گرفته می شد و در طب قدیم گرد آن را با زردۀ تخم مرغ مخلوط می کردند و به صورت حب یا ضماد برای تقویت نیروی جنسی مردان به کار می بردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصص
تصویر قصص
قصه، بیست و هشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸۸ آیه
فرهنگ فارسی عمید
(قِ / قَ)
فراهم آمدنگاه ریگ بسیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَص ص)
احص وشبیث دو محل است در نجد از منازل ربیعه که بعد به پسران وائل بکر و تغلب تعلق یافت، معزول کردن کسی را از کار. (منتهی الارب). عزل کردن کسی را از کاری
لغت نامه دهخدا
(اَ حَص ص)
روز که در آن آفتاب روشن و هوا صافی باشد. یوم صحو، از حج بازماندن، احصار بول کسی را، تنگ گرفتن بول او را. (منتهی الارب) ، احصار عدو کسی را، محاصره کردن. تنگ گرفتن دشمن او را، احصار ناقه، تنگ شدن سوراخ پستان او. (تاج المصادر) (منتهی الارب) ، قبض آوردن شکم. (منتهی الارب). شکم بگرفتن. (تاج المصادر) ، در تعریفات جرجانی بدو معنی آمده: 1- محروم و واماندن از اجرای عمل حج خواه بواسطۀ دشمن یا حبس یا مرض. 2- عاجز بودن محرم است از طواف و وقوف در عرفات. و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: احصار در لغت منع از هر چیزی است. و محصر بفتح صاد که ممنوع از هر چیزی است از همین ماده است، چنانکه در کشاف ذکر کرده. و احصار در شرع منع ترس با بیماری است از ساعت وصول کسی که در حج احرام بسته تا دقیقه ای که حج و عمرۀ خودرا به اتمام رساند و محصر در شرع کسی را نامند که از حج یا عمره به واسطه ترس یا بیماری بعد از احرام بستن ممنوع شده باشد. کذا فی جامع الرموز و الدرر
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به سرانگشتان گرفتن. (منتهی الارب). قبض. شد، سرعت مرور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
عدد بسیار از مردم، اصل و نژاد چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قحم
تصویر قحم
سالخورده زال تکیده بیابان نوردی، به کسی رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحص
تصویر لحص
آماس پلک به کار چسبیدن، اندک اندک نمایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحص
تصویر دحص
کاویدن، خاک انگیختن خاک بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
باز کاوی بررسی جست و جو، زیر و رویی خاک از باران کاویدن جستجو کردن، تفتیش کردن، کاوش جستجو، تفتیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاص
تصویر قاص
قصه گو، داستانگو، قصه خوان
فرهنگ لغت هوشیار
گرفتن با سر انگشتان، شاد مانیدن ریشه نژاد، انبوه مردم شماره بسیار از مردم بزرگ سر، جگر درد، شکمدرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحل
تصویر قحل
خشک پوستی، خشک اندامی خشک، غاز سالی خشکسالی، خشک اندام، خشک پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنص
تصویر قنص
شکارکردن بن نژاد شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمص
تصویر قمص
ملخ از تخم برآمده، پشه کلم
فرهنگ لغت هوشیار
قفس یونانی تازی گشته این واژه از یونانی به پارسی نیز راه یافته و واژه های کابک و کابوک و کوفجان برگرفته از همان واژه یونانی است. کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند (ابوشکوربلخی) پنچر خوگاره (گویش نایینی)، کنور کندوله گندم درآن کنند هم آوای رقص برگرفته ازیونانی در تازی بستن بندکردن قفس: مرغ بی اندازه چون شد در قفص. گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احص
تصویر احص
نافرخنده، کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرص
تصویر قرص
محکم، قایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصص
تصویر قصص
جمع قصه
فرهنگ لغت هوشیار
خشکسال، ضرب، سخت، بی ثمری، کم یابی، نایابی و بی چیزی، بی حاصلی، گرانی و سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحف
تصویر قحف
استخوان بالای مغز سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحص
تصویر فحص
((فَ حْ))
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرص
تصویر قرص
((قُ رْ))
محکم، استوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاص
تصویر قاص
((صّ))
قصه گو، داستان سرای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قحف
تصویر قحف
((قِ))
کاسه سر، جمع اقحاف، کاسه چوبی، کشکول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قحط
تصویر قحط
((قَ))
خشکسالی، بی حاصلی، نایابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قصص
تصویر قصص
((قِ صَ))
جمع قصه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرص
تصویر قرص
((قُ))
آنچه دارای شکلی کمابیش شبیه دایره است، قرص ماه، ماده دارویی جامد قالبی در وزن ها و اندازه های مختلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحص
تصویر نحص
گجسته
فرهنگ واژه فارسی سره
گرسنگی، قحطی
دیکشنری اردو به فارسی