افکندن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اوکندن
اَفکَندَن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اَوکَندَن
افکندن. (فرهنگ فارسی معین). انداختن. پرتاب کردن: گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن. رودکی. سخن بفکند منبر و دار را ز سوراخ بیرون کشد مار را. بوشکور. گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر چغانی. که پیروز شد شاه و دشمن فکند برفت و بیاورد اسب سمند. فردوسی. همه مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژفکند. فردوسی. چنان بد بگردی و مردی فزون که پیلی بمشتی فکندی نگون. فردوسی. فکندند از دست نیزه سران پس آنگه گرفتند گرز گران. فردوسی. فکندش به یک دست گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند. منوچهری. به شبرنگ بر نیز دیبای لعل فکندند و زرینه کردند نعل. اسدی. ز چاهی که خوردی از او آب پاک نشاید فکندن در او سنگ و خاک. اسدی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم ؟ خاقانی. فکنده عشقشان آتش به دل در فرس در زیرشان چون خر به گل در. نظامی. چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند، او تیشه برداشت. نظامی. فکند از هیأت نه حرف افلاک رقوم هندسی برتختۀ خاک. نظامی. من خرقه فکنده ام ز عشقت باشد که بوصل تو زنم چنگ. سعدی. عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش. حافظ. - از پا درفکندن، کشتن. مقاومت کسی را به پایان رساندن. ناتوان کردن: بزد چنگ وی را ز پا درفکند سرش را همانگاه از تن بکند. فردوسی. - بر صحرا فکندن، فاش کردن. برملا کردن. آشکارا کردن. به همه کس گفتن: مجال صبر تنگ آمد به یکبار حدیث عشق بر صحرا فکندم. سعدی. - برفکندن، افکندن. فکندن: گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. بر او برفکندند برگستوان بر او برنشست آن گو پهلوان. فردوسی. - ، کنار زدن. به یک سو فکندن: چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاینهمه لطف میکند دوست به رغم دشمنم. سعدی. - بن فکندن،بنیاد نهادن. پایه گذاشتن: پراکنده شد در جهان این سخن که با شاه توران فکندیم بن. فردوسی. یکی سخت پیمان فکندیم بن بر این برنهادیم یکسر سخن. فردوسی. - به خون فکندن، کشتن. به خاک و خون کشیدن: ندیدی همی تیغ ارجاسب را فکندی به خون شاه لهراسب را. فردوسی. - بهم درفکندن، برهم ریختن. خراب کردن: کرسی شش گوشه بهم درشکن منبر نه پایه بهم درفکن. نظامی. - بیرون فکندن، بیرون ریختن. بیرون بردن: گفت با خرگوش خانه خان من خیز و خاشاکت از او بیرون فکن. رودکی. - ، به میدان آوردن. بیرون آوردن: فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزی و دولت سبزشاخ است. نظامی. - تدبیر فکندن، فکر چیزی را کردن: جز که تو پیر نبودی بسوی خلق رسول گر بسوی تو فکندستی یزدان تدبیر. ناصرخسرو. - خبر فکندن، خبر دادن. سر و صدا کردن. شایع کردن: خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر. فرخی. - درفکندن، انداختن. در درون چیزی انداختن: چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه درفکند آذر. فرخی. گر کسی خویش، تن خویش به چه درفکند خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فکند. ناصرخسرو. چشمۀ خور بحوض ماهی دان آمد و درفکند شست آخر. خاقانی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. - ، ریختن: خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن کو درد چشم جان ترا توتیا نکرد. خاقانی. - ، سرنگون کردن. خراب کردن: به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری درفکن مصاف فضا. خاقانی. - درهم فکندن، ترکیب کردن. ساختن: ببین تا یک انگشت را چند بند به اقلیدس صنع درهم فکند. سعدی. - سایه برفکندن، سایه انداختن. و به کنایه لطف کردن و توجه کردن: تو همایی و من خستۀ بیچاره گدا پادشایی کنم ار سایه بمن برفکنی. سعدی. - سایه فکندن، سایه برفکندن. سایه انداختن: می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم. معروفی بلخی. - صید فکندن، شکار کردن. صید کردن: نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. - کسی را بر کسی فکندن، گرفتار کردن. دچار کردن. روبه رو کردن. (یادداشت مؤلف) : گرنه بدبختمی مراکه فکند به یکی جاف جاف زود غرس ؟ رودکی. ، دچار کردن. گرفتار کردن. (یادداشت مؤلف) : گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش. رودکی. ، رها کردن. واگذاشتن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : گر درم داری گزند آرد بدین بفکن او را، گرم درویشی گزین. رودکی. ، گستردن. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. ، ایجاد کردن. قرار دادن: فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ، آوردن. بجایی کشاندن: به دل گفت مانا که چرخ بلند مرا از پی مرگ ایدر فکند. فردوسی. ، شکار کردن. شکار را از پا درآوردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت کاین را نباید فکند بباید گرفتن به خم ّ کمند. فردوسی. چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فکندم به تیر. فردوسی. همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. بدو گفت ملاح ای ارجمند مر این مرغکان را نشاید فکند. اسدی. ، آویختن. (یادداشت مؤلف) : کمان را به زه بر به بازو فکند بیامد بکردار سرو بلند. فردوسی. ، دور کردن. زایل کردن. (یادداشت مؤلف) : یکایک بدان گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفکنیم. فردوسی. بیاسای تا ماندگی بفکنی به دانش مرا جان و مغز آکنی. فردوسی. باز هم باز بود گرچه که او بسته بود صولت بازی از باز فکندن نتوان. فرخی. پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آن را درم درم بپزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نازل کردن. فروفرستادن: خدای تعالی قحط بر ایشان فکند. (مجمل التواریخ و القصص) ، خراب کردن. روی هم ریختن. ویران کردن: خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد. فرخی. ، ریختن. صب. (یادداشت مؤلف) : گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری. تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در، قتال. منوچهری. فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام. نظامی. ، کندن. بریدن. قطع کردن: کدیور اگر بفکند دم ّ مار کند مار مر دست او را فگار. اسدی. ، بر زمین زدن: بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد، او را فکند. نظامی. دل من مست توست این را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی. خاقانی. ، بیرون آوردن یا دور انداختن جامه. (یادداشت مؤلف) : بفرساید آخرش چرخ بلند چو فرسود جامه بباید فکند. اسدی. ، کشاندن. به حالتی درآوردن: چو کارم را به رسوایی کشاندی سپر بر آب رعنایی فکندی. نظامی. ، فشاندن. افشاندن تخم و بذر وجز آن: تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند. خاقانی. رجوع به افکندن، فگندن، فکنده و فکندنی شود
افکندن. (فرهنگ فارسی معین). انداختن. پرتاب کردن: گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن. رودکی. سخن بفکند منبر و دار را ز سوراخ بیرون کشد مار را. بوشکور. گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر چغانی. که پیروز شد شاه و دشمن فکند برفت و بیاورد اسب سمند. فردوسی. همه مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژفکند. فردوسی. چنان بد بگردی و مردی فزون که پیلی بمشتی فکندی نگون. فردوسی. فکندند از دست نیزه سران پس آنگه گرفتند گرز گران. فردوسی. فکندش به یک دست گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند. منوچهری. به شبرنگ بر نیز دیبای لعل فکندند و زرینه کردند نعل. اسدی. ز چاهی که خوردی از او آب پاک نشاید فکندن در او سنگ و خاک. اسدی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم ؟ خاقانی. فکنده عشقشان آتش به دل در فرس در زیرشان چون خر به گل در. نظامی. چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند، او تیشه برداشت. نظامی. فکند از هیأت نه حرف افلاک رقوم هندسی برتختۀ خاک. نظامی. من خرقه فکنده ام ز عشقت باشد که بوصل تو زنم چنگ. سعدی. عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش. حافظ. - از پا درفکندن، کشتن. مقاومت کسی را به پایان رساندن. ناتوان کردن: بزد چنگ وی را ز پا درفکند سرش را همانگاه از تن بکند. فردوسی. - بر صحرا فکندن، فاش کردن. برملا کردن. آشکارا کردن. به همه کس گفتن: مجال صبر تنگ آمد به یکبار حدیث عشق بر صحرا فکندم. سعدی. - برفکندن، افکندن. فکندن: گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. بر او برفکندند برگستوان بر او برنشست آن گو پهلوان. فردوسی. - ، کنار زدن. به یک سو فکندن: چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاینهمه لطف میکند دوست به رغم دشمنم. سعدی. - بن فکندن،بنیاد نهادن. پایه گذاشتن: پراکنده شد در جهان این سخن که با شاه توران فکندیم بن. فردوسی. یکی سخت پیمان فکندیم بن بر این برنهادیم یکسر سخن. فردوسی. - به خون فکندن، کشتن. به خاک و خون کشیدن: ندیدی همی تیغ ارجاسب را فکندی به خون شاه لهراسب را. فردوسی. - بهم درفکندن، برهم ریختن. خراب کردن: کرسی شش گوشه بهم درشکن منبر نه پایه بهم درفکن. نظامی. - بیرون فکندن، بیرون ریختن. بیرون بردن: گفت با خرگوش خانه خان من خیز و خاشاکت از او بیرون فکن. رودکی. - ، به میدان آوردن. بیرون آوردن: فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزی و دولت سبزشاخ است. نظامی. - تدبیر فکندن، فکر چیزی را کردن: جز که تو پیر نبودی بسوی خلق رسول گر بسوی تو فکندستی یزدان تدبیر. ناصرخسرو. - خبر فکندن، خبر دادن. سر و صدا کردن. شایع کردن: خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر. فرخی. - درفکندن، انداختن. در درون چیزی انداختن: چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه درفکند آذر. فرخی. گر کسی خویش، تن خویش به چه درفکند خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فکند. ناصرخسرو. چشمۀ خور بحوض ماهی دان آمد و درفکند شست آخر. خاقانی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. - ، ریختن: خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن کو درد چشم جان ترا توتیا نکرد. خاقانی. - ، سرنگون کردن. خراب کردن: به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری درفکن مصاف فضا. خاقانی. - درهم فکندن، ترکیب کردن. ساختن: ببین تا یک انگشت را چند بند به اقلیدس صنع درهم فکند. سعدی. - سایه برفکندن، سایه انداختن. و به کنایه لطف کردن و توجه کردن: تو همایی و من خستۀ بیچاره گدا پادشایی کنم ار سایه بمن برفکنی. سعدی. - سایه فکندن، سایه برفکندن. سایه انداختن: می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم. معروفی بلخی. - صید فکندن، شکار کردن. صید کردن: نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. - کسی را بر کسی فکندن، گرفتار کردن. دچار کردن. روبه رو کردن. (یادداشت مؤلف) : گرنه بدبختمی مراکه فکند به یکی جاف جاف زود غرس ؟ رودکی. ، دچار کردن. گرفتار کردن. (یادداشت مؤلف) : گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش. رودکی. ، رها کردن. واگذاشتن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : گر درم داری گزند آرد بدین بفکن او را، گرم درویشی گزین. رودکی. ، گستردن. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. ، ایجاد کردن. قرار دادن: فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ، آوردن. بجایی کشاندن: به دل گفت مانا که چرخ بلند مرا از پی مرگ ایدر فکند. فردوسی. ، شکار کردن. شکار را از پا درآوردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت کاین را نباید فکند بباید گرفتن به خم ّ کمند. فردوسی. چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فکندم به تیر. فردوسی. همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. بدو گفت ملاح ای ارجمند مر این مرغکان را نشاید فکند. اسدی. ، آویختن. (یادداشت مؤلف) : کمان را به زه بر به بازو فکند بیامد بکردار سرو بلند. فردوسی. ، دور کردن. زایل کردن. (یادداشت مؤلف) : یکایک بدان گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفکنیم. فردوسی. بیاسای تا ماندگی بفکنی به دانش مرا جان و مغز آکنی. فردوسی. باز هم باز بود گرچه که او بسته بود صولت بازی از باز فکندن نتوان. فرخی. پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آن را درم درم بپزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نازل کردن. فروفرستادن: خدای تعالی قحط بر ایشان فکند. (مجمل التواریخ و القصص) ، خراب کردن. روی هم ریختن. ویران کردن: خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد. فرخی. ، ریختن. صب. (یادداشت مؤلف) : گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری. تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در، قتال. منوچهری. فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام. نظامی. ، کندن. بریدن. قطع کردن: کدیور اگر بفکند دُم ِّ مار کند مار مر دست او را فگار. اسدی. ، بر زمین زدن: بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد، او را فکند. نظامی. دل من مست توست این را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی. خاقانی. ، بیرون آوردن یا دور انداختن جامه. (یادداشت مؤلف) : بفرساید آخرش چرخ بلند چو فرسود جامه بباید فکند. اسدی. ، کشاندن. به حالتی درآوردن: چو کارم را به رسوایی کشاندی سپر بر آب رعنایی فکندی. نظامی. ، فشاندن. افشاندن تخم و بذر وجز آن: تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند. خاقانی. رجوع به افکندن، فگندن، فکنده و فکندنی شود
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگندن، آکنیدن، پر ساختن برای مثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگَندَن، آکَنیدَن، پُر ساختَن برای مِثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند کنایه از جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن خراب و ویران کردن
بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند کنایه از جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن خراب و ویران کردن
به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اوکندن، فکندن
به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اَوکَندَن، فَکَندَن
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مِثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
افکنده. (یادداشت مؤلف). افتاده: ورا من ندیدم پر از خاک و خون فکنده بدانسان به خاک اندرون. فردوسی. از آن باغ تا جای پرموده شاه تن بی سران بد فکنده براه. فردوسی. راست چو کشته شونده و زار و فکنده آیدشان مشتری و آید دلال. منوچهری. ، گسترده. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن یک چندگاه زیر پی آهوان سمن. دقیقی
افکنده. (یادداشت مؤلف). افتاده: ورا من ندیدم پر از خاک و خون فکنده بدانسان به خاک اندرون. فردوسی. از آن باغ تا جای پرموده شاه تن بی سران بد فکنده براه. فردوسی. راست چو کشته شونده و زار و فکنده آیدشان مشتری و آید دلال. منوچهری. ، گسترده. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. اکنون فکنده بینی از ترک تا یمن یک چندگاه زیر پی آهوان سمن. دقیقی
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت پراکنده بپراکند چو پیوسته شد مغز جان آکند. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نکند ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت ِ پراکنده بِپْراکَنَد چو پیوسته شد مغز جان آکَنَد. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سَرْش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نَکْنَد ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپْراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
آجیده کردن جامه بخیه کردن سوزنی، دفن کردن در چال گذاشتن جسد مرده: بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند
آجیده کردن جامه بخیه کردن سوزنی، دفن کردن در چال گذاشتن جسد مرده: بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند