- فَعَّلَ
- فعّال کردن، یک عمل
معنی فَعَّلَ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
کلّی بودن، او تکمیل کرد
راه اندازی کردن، پر کردن
سرمایه گذاری کردن، مرکز خرید، پول تامین کردن، مالی شدن
فهرست کردن، ثبت نام کنید، ریختن، ثبت کردن، ثبت نام کردن
پایین زدن، لگد زدن
آسان کردن، آسان
بوسیدن، قبل از
داغ کردن، خطّ چشم درست کرد
ویرایش کردن، عدالت
کاهش دادن، او کم کرد، کم گفتن
نمونه بودن، مانند
غبار پاشیدن، شستن، پاکسازی کردن
فردی سازی کردن، تفاوت، تمیز دادن، تشخیص دادن
خالی کردن، او تمام کرد
شاخه کردن، شاخه
تشکیل دادن، ظاهر، شکل دادن
غیرفعّال کردن، او از کار افتاد
اعتماد کردن، او ترجیح داد، ترجیح دادن
رایانه ای کردن، اطراف، حرکت دادن، جا به جا کردن، تبدیل کردن، محلّی سازی کردن
جزئیات دادن، فصل، توضیح دادن
انجام دادن، یک عمل، زیاده روی کردن
به تعویق انداختن، باشه، تعویق انداختن
حق دادن، او واجد شرایط بود
تعویض کردن، در عوض، رکاب زدن، جایگزین کردن
احترام گذاشتن، ارج نهادن
لوس کردن، متنعّم کردن
منطقی کردن، ذهن
قوی کردن، حمایت کند
زیبا کردن، شتر
مشکل کردن، دشوار است
طولانی کردن، طول
گمراه کردن، او گمراه کرد
جای خود را گم کردن، ضعف، سه برابر کردن
انفجار کردن، سپیده دم، مختل کردن، بادکنک کردن، حباب ساختن، کیسه زدن