جدول جو
جدول جو

معنی فهرومند - جستجوی لغت در جدول جو

فهرومند
(فَ رَ)
دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند که دارای 451 تن سکنه است. آب آن از رود خانه گاماسیاب و محصول عمده اش غله، توتون، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فریمند
تصویر فریمند
(پسرانه)
صاحب زیبایی و شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برومند
تصویر برومند
(پسرانه)
بارور، میوه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهرمند
تصویر بهرمند
بهره مند، دارای بهره و نصیب، سودبرده، آنکه از چیزی یا کاری سود و بهره برده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرومند
تصویر بهرومند
بهره مند، دارای بهره و نصیب، سودبرده، آنکه از چیزی یا کاری سود و بهره برده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهومند
تصویر فرهومند
فرهمند، باشکوه، با شان و شوکت، دانا، هوشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهمند
تصویر فرهمند
باشکوه، با شان و شوکت، کنایه از دانا، هوشمند، برای مثال فرهمندی را به دل در جای ده / سود کی داردت شخصی فرهمند (ناصرخسرو - مجمع الفرس - فرهمند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
زورمند، توانا، قوی، پرزور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فضلومند
تصویر فضلومند
دارای فضل، دارای فضیلت و رجحان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروغمند
تصویر فروغمند
دارای فروغ، دارای روشنی و تابش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبرومند
تصویر آبرومند
آبرودار، با آبرو، دارای اعتبار و شرف، عفیف، بامناعت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
توانا. خداوند زور و قوت. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). خداوند قدرت. (ناظم الاطباء) :
گور اگر چند بود نیرومند
یا به دستش گرفت یا به کمند.
میرخسرو.
، دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء) ، مسلط. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند شدن، قوی شدن. قوت یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند کردن، نیرو بخشیدن. تقویت. (از پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین).
- ، تأیید. (ترجمان القرآن ص 22 از فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند گردیدن، نیرومند گشتن، نیرو یافتن. قوی گردیدن. (فرهنگ فارسی معین).
- ، مسلط شدن. دست یافتن. (فرهنگ فارسی معین). چیره گشتن. فائق آمدن:
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فُ مَ)
منور. نورانی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فیروز. پیروز. پیروزمند. (یادداشت مؤلف). در این کلمه لفظ ’مند’ زاید است، و بعضی محققان نوشته اند که زاید نیست و الحاق پساوند مزبورافادۀ معنی مصدری می کند و فیروزمند به معنی فیروزی است. (از انجمن آرا). اما در هیچ یک از شواهد موجود این ترکیب به معنی مصدری به کار نرفته است و استعمال پساوند مورد بحث با صفت صحیح نیست و گویا جز نظامی گنجوی کسی این ترکیب را به کار نبرده است:
که بر هرچه شاید گشادن ز بند
دل و رای شه باد فیروزمند.
نظامی.
کنون داد گر هست فیروزمند
از اینگونه بیداد تا چند چند.
نظامی.
ز لشکرگه شاه فیروزمند
غریوی برآمد به چرخ بلند.
نظامی.
چو دیدم که بر تخت فیروزمند
به سرسبزی بخت شد سربلند.
نظامی.
به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نیاید گزند؟
نظامی.
چو از تاج او شد فلک سربلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند.
نظامی.
رجوع به فیروزمندی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ)
عفیف. شریف
لغت نامه دهخدا
(فَ مَ)
فرمند. (حاشیۀ برهان چ معین). مرد نورانی پاکیزۀ روزگار باشد. (برهان). فرهمند. رجوع به فره و فر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
توانا، خداوند زور و قوت و قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومند
تصویر برومند
باردار وبارور، صاحب نفع، مثمر، صاحب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیروزمند
تصویر فیروزمند
پیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهومند
تصویر آهومند
مریض، بیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمند
تصویر بهرمند
بهره برنده متمتع مستفید، دارای سهم و حصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضلومند
تصویر فضلومند
دانشمند هنرمند، برتر فزایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروغمند
تصویر فروغمند
دارای فروغ نورانی
فرهنگ لغت هوشیار
دارای فر خداوند فره شکوهمند: بسی خواندند آن زمان آفرین بدان فره مند آفتاب زمین (گشتاسب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبرومند
تصویر آبرومند
عفیف، شریف، با مناعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروغمند
تصویر فروغمند
((~. مَ))
دارای فروغ، نورانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
((مَ))
دارای زور و قدرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فره مند
تصویر فره مند
((فَ رَّ. مَ))
دارای فر، شکوهمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فضلومند
تصویر فضلومند
((فَ ضْ مَ))
فضل اومند، دارای فضیلت و برتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیرومند
تصویر نیرومند
قدرتمند، قادر، قوی
فرهنگ واژه فارسی سره
پیروز، پیروزمند، فاتح، فیروز، مظفر، منصور
متضاد: مغلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باقوت، بانیرو، پرزور، پرزور، پرقوت، توانا، زورمند، قوی، قوی، قوی جثه، مقتدر
متضاد: ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرهیزگار، دیندار، متقی
متضاد: ناپرهیزگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبرودار، باآبرو، برومند، شریف، محترم، معتبر، عفیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نگران، نگران است
دیکشنری اردو به فارسی