جدول جو
جدول جو

معنی فنگن - جستجوی لغت در جدول جو

فنگن
کسی که تودماغی صحبت کند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فژگن
تصویر فژگن
فژاگن، چرکین، چرک آلود، پلید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگن
تصویر بنگن
بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پل کش، گراز، بنکن، فه، کتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنون
تصویر فنون
فن ها، صنعت ها، بندها، نیرنگ ها، جمع واژۀ فن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنن
تصویر فنن
شاخۀ درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنگ
تصویر فنگ
زالو، برای مثال بماندستم دل تنگ به خانه در چو فنگ / ز سرما شده چون نیل و سر و روی پرآژنگ (حکاک - شاعران بی دیوان - ۲۸۷)
کنایه از بیچاره، درمانده، بینوا
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، خربزۀ ابوجهل، شرنگ، پهنور، کرنج، علقم، پهی، ابوجهل، کبستو، پژند، گبست، هندوانۀ ابوجهل، حنظله، کبست برای مثال تلخی خشمش ار به شهد رسد / باز نتوان شناخت شهد از فنگ (فرخی - ۲۱۰)
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود، بنگ، بنج، زمرّد گیاه، زمرّدگیا، شاهدانج، شهدانج، کنودانه
فرهنگ فارسی عمید
(فَ / فِ گَ)
افگن. افکن. رجوع به افگندن و افکندن و فکن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شیوه ها. روش ها، آداب و اصول:
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل.
منوچهری.
، انواع. اقسام:
ای در اصول فضل مقدم
ای در فنون علم مؤدب.
مسعودسعد.
در فنون علم و ادب متبحر. (ترجمه تاریخ یمینی). از فنون فضایل حظی وافر داشت. (گلستان).
سعدی از این پس نه عاقل است و نه هشیار
عشق بچربید بر فنون و فضائل.
سعدی.
بر او محاسن اخلاق چون رطب پربار
در او فنون فضایل چو دانه در رمان.
سعدی.
- ذوفنون، آنکه اقسام علم و دانش و هنر دارد و داند:
حلقه های سلسلۀ تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون.
مولوی.
، حیله ها و مکرها.
- پرفنون:
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفنون.
فردوسی.
ای گنبد زنگارگون، ای پرجنون ای پرفنون.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زالو. زلو. (فرهنگ فارسی معین). کرمی بود بزرگ و سبز، گاه دراز شود و گاه کوتاه. (اسدی). خونجو. زالو. زلو. زرو. (یادداشت مؤلف) :
بماندستم دلتنگ، به خانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ.
حکاک.
، فلاکت و پریشانی و بی سروسامانی، نباتی را گویند که بسیار تلخ است، و آن را به عربی حنظل خوانند. (برهان). حنظل. (فرهنگ فارسی معین). هندوانۀ ابوجهل، غر. فنج. دبه خایگی. (یادداشت مؤلف). باد فتق:
ای غریری اگر این باد که اندر سرم است
راه یابد سوی خایه کندم گند به فنگ.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(فَنْ نو)
دهی است از بخش حومه شهرستان مشهد که دارای 295 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصولش غله، چغندر و لوبیاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
شاخ. ج، افنان. جج، افانین. (منتهی الارب). شاخۀ درخت. ج، افنان. جج، افانین. (فرهنگ فارسی معین). غصن. شاخه. شاخ. (یادداشت مؤلف) :
طاوس ملائک به نوا مدح تو خواند
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ)
لنکن. (برهان). مصحف لنگهن. (حاشیۀ برهان). گرسنگی و فاقه و روزه باشد که هندوان موافق آئین و کیش و ملت خود بجای آورند. (آنندراج). لکهن:
گر ترا لنگنت کند فربه
سیر خوردن ترا ز لنگن به.
سنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
مخفف سنگین:
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگن خسروان میکنم.
نظامی.
رجوع به سنگین شود
لغت نامه دهخدا
(فِ نِ لُ)
فرانسوا د سالینیاک د لا موت (1651- 1715 میلادی). از شعرای فرانسوی. مانند لافونتن افسانه هایی پرداخته و کتابی نیز بنام سرگذشت تلماک دارد که در آن از طرز حکومت فرانسه در دورۀ لویی چهاردهم انتقاد کرده است. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَنْ نا)
گورخر که تگ و رفتار گوناگون دارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حمارالوحش. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی به مرو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ گِ)
چرکن. (برهان). فژاکن. فژاگن. فژاگین. فژاک. رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ)
موی زنگن، مجعد: شعر رجل، موئی نه زنگن ونه شیو. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ گَ)
جوی. فرغن. (اسدی). جو. فرکن. (یادداشت به خط مؤلف) :
دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرگن به جملگی فرکند.
خسروانی.
رجوع به فرکند، فرغن، فراکن و فرکن شود
لغت نامه دهخدا
گونه ای روباه کوچک اندام که به نام روباه خال دار نیز موسوم است قدش کوتاه و پوستش قرمز و پشتش دارای موهایی است که انتهای آنها سفید است. از پوست این حیوان در نواحی ترکستان پوستین های ذی قیمتی تهیه می کنند قارساق، شمع مانندی که دزدان و شبروان بر دست گیرند و هر گاه خواهند روشن شود دست را به جانب بالا تکان دهند و چون خواهند فرو نشانند بجانب پایین تکان دهند
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی باشد پهن با دسته ای چوبی که بهر دو طرف آن دو ریسمان بندند. یک شخص دسته آنرا و دیگری ریسمانهارا بگیرد و زمین را بدان هموار کنند، کج بیل باغبانی، قلابی که بدان علف هرزه را از کشتزار بر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فژگن
تصویر فژگن
چرکین چرک آلود پلید پلشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنون
تصویر فنون
شیوه ها، روشها، آداب و اصول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنان
تصویر فنان
پر فند، گور خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنن
تصویر فنن
شاخه، روش شاخه درخت، جمع افنان، جمع الجمع افانین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنگ
تصویر فنگ
((فَ نْ))
زالو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنن
تصویر فنن
((فَ نَ))
شاخه درخت، شاخه نرم و باریک، جمع افنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنون
تصویر فنون
((فُ))
جمع فن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنون
تصویر فنون
فندها
فرهنگ واژه فارسی سره
نوعی حشره ی گزنده، ساس
فرهنگ گویش مازندرانی
غرغر، کسی که حرفهایش تو دماغی باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
بگذار، بینداز
فرهنگ گویش مازندرانی
ساس
فرهنگ گویش مازندرانی
هنری، ناطق
دیکشنری اردو به فارسی