جدول جو
جدول جو

معنی فلیو - جستجوی لغت در جدول جو

فلیو
بیهوده، بی فایده، بیکاره، برای مثال تا به پای خویش باشند آمده / آن فلیوان جانب آتشکده (مولوی - ۲۷۷)
تصویری از فلیو
تصویر فلیو
فرهنگ فارسی عمید
فلیو(فَ وْ)
بیهوده و بی فایده. (غیاث، از لطایف). فلاد. (برهان). فلاده. به معنی سرگشته، حیران، سراسیمه و دیوانه است. در فرهنگها به معنی بیهوده نوشته اند و گویا بافلاذه اشتباه شده است. (یادداشت مؤلف) :
جام می هستی ّ شیخ است ای فلیو
کاندر او می درنگنجد بول دیو.
مولوی.
هیچ دیوانۀ فلیوی این کند
بر بخیلی، عاجزی، کدیه تند؟
مولوی.
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتشکده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
فلیو
بیهوده و بی فایده، سرگشته، حیران، سراسیمه
تصویری از فلیو
تصویر فلیو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیو
تصویر لیو
خورشید، آفتاب، برای مثال ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده / زآن می که رزش مادر و لیوش پدر آمد (انوری - لغت نامه - لیو)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
تیر دوشاخ بود. (یادداشت مؤلف) : فلنگ. بیلک:
فلیکش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباگاه.
دقیقی.
به کوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
فلیک پیش و به زه کرده نیم چرخ نهنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(فَ لُوو / فُ لُوو)
خرکره و اسب کرۀ یکساله یا ازشیربازکرده. ج، فلاوی ̍. (منتهی الارب). ج، فلاوی، افلاء. مؤنث آن فلوّه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ لُوو)
جمع واژۀ فلاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِلْوْ)
خرکره و اسب کرۀ یکساله یا ازشیربازکرده. ج، افلاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث آن فلوه است. (اقرب الموارد). رجوع به فلوه شود
لغت نامه دهخدا
نارمشک است، و هزارچشان را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). هزارچشان. هزارفشان. نارمشک. رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(هََ وْ)
سبدی را گویند که از چوب و نی بافند و چیزها در آن کنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ لُوْ وی)
منسوب به فلوّ که نام جد خاندانی است. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
به سریانی حجرالمغناطیس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
به سریانی عفص است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پیله باشد که ابریشم از آن به هم رسد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فُلْ لَ)
شفتالوی دانه کفیده. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (از اقرب الموارد). خوخ ابیض. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کار شگفت، بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، رگی که بر گردن بلند برآید، رگی در بازو، مغاکی پیش حلقوم شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِلْ لی یَ)
زمینی که باران سالش نرسیده، چندانکه باران سال آینده رسد وی را. ج، فلالی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فودنج بحری. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ لی وَ / وِ)
فلیو. بیفایده. بیهوده و بی نفع. (برهان). رجوع به فلیو شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ)
باز کردن کودک را از شیر، یا جدا نمودن آن را و دور داشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از شیر باز کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، زدن کسی را به شمشیر یابر سر کسی زدن شمشیر را. (منتهی الارب). زدن کسی را به شمشیر. (اقرب الموارد). شمشیر بر سر زدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سفر کردن، عاقل گردیدن بعد نادانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پروردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
ساذج است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(پِ یُ)
پل. شرق شناس فرانسوی معاصر، دارای تألیفات متعدد و تحقیقات مفید درباره زبان و تمدن آسیای مرکزی و چین است
لغت نامه دهخدا
تصویری از هلیو
تصویر هلیو
سبدی که از چوب ونی بافندوچیزها درآن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است فلیغ پلیغ پیله پیله ابریشم کار شگفت، پتیار (بلا)، رگ بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلی
تصویر فلی
لشکر شکست خورده
فرهنگ لغت هوشیار
چایمان انگلیسی شار ریزش، لوره لور (سیل) زبانزد زمین شناسی انگلیسی گربه رو، تنوره دود کش
فرهنگ لغت هوشیار
خورشید آفتاب: ای ساقی مه روی در انداز و مرا ده زان می که رزش مادر و لیوش پدر آمد. (انورر جها)
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر رخنه دار شمشیر لب شکسته، موی انبوه روغن خوشبویی که از گل موتیا و چنبیلی در هند سازند: کف مطرب از چربی و نرمی چوتیل تن هندوی عود را شد فلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلین
تصویر فلین
تازی گشته چوب پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته پلیون نزد ترسایان کودکی است که برای شستار آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلیو
تصویر هلیو
((هِ یا هَ))
سبدی که از چوب و نی بافند و چیزها در آن کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلیل
تصویر فلیل
((فُ لَ یا لِ))
روغن خوشبویی که از گل موتیا و جنبیلی در هند سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیو
تصویر لیو
خورشید، آفتاب
فرهنگ فارسی معین
جنگلی است در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
آب دهان
فرهنگ گویش مازندرانی