جدول جو
جدول جو

معنی فروگسلیدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروگسلیدن(دِ بَ نَ دَ)
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن:
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو هلیدن
تصویر فرو هلیدن
به پایین انداختن، بر زمین گذاشتن، فرو گذاشتن، پایین گذاشتن، آویزان کردن، رها کردن، آویزان شدن، کنایه از خراب شدن، فروهشتن، فروهیختن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ بَ گُ دَ)
فروگسستن. مقابل فروگسلیدن:
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ سِ پُ دَ)
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را.
سعدی.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور.
سعدی.
، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ دَ)
برگسستن. گسستن. بریدن. گسلیدن. قطع کردن:
مدار ایچ اندیشۀ بد به دل
همی شادی آرای و غم برگسل.
فردوسی.
وگر بیم داری ز خسرو به دل
پی از پارس وز طیسفون برگسل.
فردوسی.
پدر گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم دل.
فردوسی.
- دل برگسلیدن، دل برداشتن. چشم پوشیدن:
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن.
فردوسی.
که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل.
فردوسی.
و رجوع به گسستن و گسلیدن و برگسستن شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ گِ رِ تَ)
فروخفتن. خفتن. خوابیدن:
اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه
بی حذر باشد از آن شیری که هست اشترفکن.
منوچهری.
رجوع به فروختن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ کَ دَ)
پهن کردن. بر زمین گستردن:
ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادی ها فروگسترده بسترها.
منوچهری.
از آن پس زند شاخ و برگ آورد
دهد بار و سایه فروگسترد.
اسدی.
رجوع به گستردن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ جُ تَ)
کنایت از برچیدن و پیچیدن و افشردن باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ)
گسلیدن. گسیختن:
بدوگفت دست از جهان درگسل
که پایت قیامت برآید ز گل.
سعدی.
رجوع به گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ شُ دَ)
جیم شدن. پنهانی رفتن. به آهستگی و بی دیدن حاضران و التفات آنان غائب شدن. (از یادداشت بخط مؤلف) :
هرچه یابی وز آن فرومولی
نشمرند از تو آن به بشکولی.
عنصری.
ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان شد. (کلیله و دمنه). رجوع به مولیدن شود
لغت نامه دهخدا
پایین گذاشتن بر زمین نهادن، آویزان کردن، پایین افتادن، سست گشتن، آویزان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگسلیدن
تصویر برگسلیدن
قطع کردن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرومالیدن
تصویر فرومالیدن
مالیدن بمالیدن، افشردن عصاره گرفتن، تنبیه کردن، برچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرومولیدن
تصویر فرومولیدن
پنهانی رفتن، جیم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرومالیدن
تصویر فرومالیدن
((~. دَ))
مالیدن، مغلوب کردن، مجازات کردن، فشردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرومولیدن
تصویر فرومولیدن
((فُ دَ))
به پایین خزیدن، درنگ کردن، تأخیر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهلیدن
تصویر فروهلیدن
((~. هِ دَ))
پایین گذاشتن، بر زمین گذاشتن، آویزان کردن، فرو افتادن، سست شدن، آویزان شدن، فروهشتن
فرهنگ فارسی معین