فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را. سعدی. یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور. سعدی. ، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را. سعدی. یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور. سعدی. ، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
برگسستن. گسستن. بریدن. گسلیدن. قطع کردن: مدار ایچ اندیشۀ بد به دل همی شادی آرای و غم برگسل. فردوسی. وگر بیم داری ز خسرو به دل پی از پارس وز طیسفون برگسل. فردوسی. پدر گفت کز بدگمان برگسل به اندیشه بیدار کن چشم دل. فردوسی. - دل برگسلیدن، دل برداشتن. چشم پوشیدن: الا ای خریدار مغز سخن دلت برگسل زین سرای کهن. فردوسی. که دل را ز مهر کسی برگسل کجا نیستش با زبان راست دل. فردوسی. و رجوع به گسستن و گسلیدن و برگسستن شود
برگسستن. گسستن. بریدن. گسلیدن. قطع کردن: مدار ایچ اندیشۀ بد به دل همی شادی آرای و غم برگسل. فردوسی. وگر بیم داری ز خسرو به دل پی از پارس وز طیسفون برگسل. فردوسی. پدر گفت کز بدگمان برگسل به اندیشه بیدار کن چشم دل. فردوسی. - دل برگسلیدن، دل برداشتن. چشم پوشیدن: الا ای خریدار مغز سخن دلت برگسل زین سرای کهن. فردوسی. که دل را ز مهر کسی برگسل کجا نیستش با زبان راست دل. فردوسی. و رجوع به گسستن و گسلیدن و برگسستن شود
پهن کردن. بر زمین گستردن: ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها ز بوقلمون به وادی ها فروگسترده بسترها. منوچهری. از آن پس زند شاخ و برگ آورد دهد بار و سایه فروگسترد. اسدی. رجوع به گستردن شود
پهن کردن. بر زمین گستردن: ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها ز بوقلمون به وادی ها فروگسترده بسترها. منوچهری. از آن پس زند شاخ و برگ آورد دهد بار و سایه فروگسترد. اسدی. رجوع به گستردن شود
جیم شدن. پنهانی رفتن. به آهستگی و بی دیدن حاضران و التفات آنان غائب شدن. (از یادداشت بخط مؤلف) : هرچه یابی وز آن فرومولی نشمرند از تو آن به بشکولی. عنصری. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان شد. (کلیله و دمنه). رجوع به مولیدن شود
جیم شدن. پنهانی رفتن. به آهستگی و بی دیدن حاضران و التفات آنان غائب شدن. (از یادداشت بخط مؤلف) : هرچه یابی وز آن فرومولی نشمرند از تو آن به بشکولی. عنصری. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان شد. (کلیله و دمنه). رجوع به مولیدن شود