آویخته. (فرهنگ اسدی). مقابل افراشته. (یادداشت بخط مؤلف) : ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر. بوالمثل بخاری. (مردم روس) کلاههای پشمین به سر برنهاده دارند، دم از پس فروهشته. (حدود العالم). نقابی است هر سطر از این کتیب فروهشته بر عارضی دلفریب. سعدی. - لب فروهشته، آویزان لب. غمگین. آنکه لبهایش در اثر اندوه به پایین متمایل باشد: وی را دیدم لب فروهشته و تندنشسته. (گلستان سعدی). ، به پایین رهاشده و فروگذارنده از موی و جز آن: شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری. رجوع به فروهشتن شود
آویخته. (فرهنگ اسدی). مقابل افراشته. (یادداشت بخط مؤلف) : ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر. بوالمثل بخاری. (مردم روس) کلاههای پشمین به سر برنهاده دارند، دم از پس فروهشته. (حدود العالم). نقابی است هر سطر از این کتیب فروهشته بر عارضی دلفریب. سعدی. - لب فروهشته، آویزان لب. غمگین. آنکه لبهایش در اثر اندوه به پایین متمایل باشد: وی را دیدم لب فروهشته و تندنشسته. (گلستان سعدی). ، به پایین رهاشده و فروگذارنده از موی و جز آن: شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری. رجوع به فروهشتن شود
خوب رو، نیکو سیرت با ادب فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، طایر قدس، ملک، فریشته، امهراسپند، طایر فلک
خوب رو، نیکو سیرت با ادب فِرِشتِه، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، اَمشاسپَند، طایِرِ قُدس، مَلَک، فِریشتِه، اَمَهراَسپَند، طایِرِ فَلَک
ویژگی آنچه سطح آن گود شده باشد، کنایه از گذشته، سپری شده، برای مثال نه از آن روز فرورفتۀ عمر / پس پیشین خبری خواهم داشت (خاقانی - ۸۳)، کنایه از مستغرق، مشغول
ویژگی آنچه سطح آن گود شده باشد، کنایه از گذشته، سپری شده، برای مِثال نه از آن روز فرورفتۀ عمر / پس پیشین خبری خواهم داشت (خاقانی - ۸۳)، کنایه از مستغرق، مشغول
پسندیده، شایسته عاقل، دانا، خردمند، پیردل، متدبّر، متفکّر، صاحب خرد، خردومند، بخرد، فرزانه، فرزان، حصیف، راد، باخرد، اریب، لبیب، داناسر، خردور، نیکورای، خردپیشهبرای مثال هرکه فرهنگ از او فروهیده ست / تیزمغزی از او نکوهیده ست (عنصری - ۳۶۴)، دارای فر و شکوه
پسندیده، شایسته عاقِل، دانا، خِرَدمَند، پیردِل، مُتَدَبِّر، مُتِفَکِّر، صاحِب خِرَد، خِرَدومَند، بِخرَد، فَرزانِه، فَرزان، حَصیف، راد، باخِرَد، اَریب، لَبیب، داناسَر، خِرَدور، نیکورای، خِرَدپیشهبرای مِثال هرکه فرهنگ از او فروهیده ست / تیزمغزی از او نکوهیده ست (عنصری - ۳۶۴)، دارای فر و شکوه
فروگذاشتن. فرونهادن. نهادن. گذاشتن: چو نوذر فروهشت پی در حصار بدو بسته شد راه جنگ سوار. فردوسی. او چو فروهشت زیر پای ترا چون که تو او را ز دل برون نهلی ؟ ناصرخسرو. ، بازکردن و فروگذاردن و به پایین رها کردن موی و جز آن را: بیفکند پاره، فروهشت موی سوی داور دادگر کرد روی. دقیقی. فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته ست از شمشاد، شمشاد. زینبی. یکی تاج بر سر نهاده بلند فروهشته تا پای مشکین کمند. فردوسی. خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال. فردوسی. نگه کرد خسرو بر آن زشت روی چو دیوان به سر بر فروهشته موی. فردوسی. فروهشتن تاب زلف دراز خم جعد را دادن از حلقه ساز. اسدی. ، آویختن. (آنندراج). آویختن نقاب، پرده و جز آن و پوشانیدن چیزی را بدان: برآوردم زمامش تابناگوش فروهشتم هویدش تا به کاهل. منوچهری. حرص بینداز و آبروی نگهدار ستر قناعت بروی خویش فروهل. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. افتاد چنانکه دانه از کشت سربند قصب برخ فروهشت. نظامی. بیابان و سرما و باران و سیل فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل. سعدی. ، برپای کردن خیمه و خرگاه و جز آن را. در این معنی از اضداد است و به معنی برچیدن و خوابانیدن خیمه نیز آید. (از یادداشتهای مؤلف) : بفرمود تا کوس با کرنای زدند و فروهشت پرده سرای. فردوسی. برابر سر بت کله ای فروهشتند نگارکار به یاقوت و بافته به درر. فرخی. ، خوابانیدن خیمه و جمع کردن آن. (یادداشت بخط مؤلف) : الا یا خیمگی خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل. منوچهری. ، سرازیر کردن. روان کردن: عمر در من نگریست و آب از چشم فروهشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی) ، درآویختن و بند کردن: فروهشت از شاخ زرین سپر یکی بنده بر پیش او با کمر. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش از چاه باپایبند. فردوسی. ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای بقول دیو فروهشته بر خطر لنگر. فرخی. ، کنارزدن و بر گرفتن نقاب و جز آن را. در این معنی با حرف اضافۀ ’از’ همراه است: چو افکنده بودش چو سروران فروهشت برقع ز روی جوان. نظامی. ، غلطانیدن و به پایین انداختن: یکی سنگ از آن کوه خارا بکند فروهشت از آن کوهسار بلند. فردوسی
فروگذاشتن. فرونهادن. نهادن. گذاشتن: چو نوذر فروهشت پی در حصار بدو بسته شد راه جنگ سوار. فردوسی. او چو فروهشت زیر پای ترا چون که تو او را ز دل برون نهلی ؟ ناصرخسرو. ، بازکردن و فروگذاردن و به پایین رها کردن موی و جز آن را: بیفکند پاره، فروهشت موی سوی داور دادگر کرد روی. دقیقی. فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته ست از شمشاد، شمشاد. زینبی. یکی تاج بر سر نهاده بلند فروهشته تا پای مشکین کمند. فردوسی. خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال. فردوسی. نگه کرد خسرو بر آن زشت روی چو دیوان به سر بر فروهشته موی. فردوسی. فروهشتن تاب زلف دراز خم جعد را دادن از حلقه ساز. اسدی. ، آویختن. (آنندراج). آویختن نقاب، پرده و جز آن و پوشانیدن چیزی را بدان: برآوردم زمامش تابناگوش فروهشتم هُوَیدش تا به کاهل. منوچهری. حرص بینداز و آبروی نگهدار ستر قناعت بروی خویش فروهل. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. افتاد چنانکه دانه از کشت سربند قصب برخ فروهشت. نظامی. بیابان و سرما و باران و سیل فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل. سعدی. ، برپای کردن خیمه و خرگاه و جز آن را. در این معنی از اضداد است و به معنی برچیدن و خوابانیدن خیمه نیز آید. (از یادداشتهای مؤلف) : بفرمود تا کوس با کرنای زدند و فروهشت پرده سرای. فردوسی. برابر سر بت کله ای فروهشتند نگارکار به یاقوت و بافته به درر. فرخی. ، خوابانیدن خیمه و جمع کردن آن. (یادداشت بخط مؤلف) : الا یا خیمگی خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل. منوچهری. ، سرازیر کردن. روان کردن: عمر در من نگریست و آب از چشم فروهشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی) ، درآویختن و بند کردن: فروهشت از شاخ زرین سپر یکی بنده بر پیش او با کمر. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش از چاه باپایبند. فردوسی. ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای بقول دیو فروهشته بر خطر لنگر. فرخی. ، کنارزدن و بر گرفتن نقاب و جز آن را. در این معنی با حرف اضافۀ ’از’ همراه است: چو افکنده بودش چو سروران فروهشت برقع ز روی جوان. نظامی. ، غلطانیدن و به پایین انداختن: یکی سنگ از آن کوه خارا بکند فروهشت از آن کوهسار بلند. فردوسی
بزیررفته. پایین رفته. - فرورفته دم، ستم کش و مغموم و بلادیده. (ناظم الاطباء). بی زبان. کسی که هرچه ستم کنند دم برنیاورد. ، سپری شده. گذشته: نه از آن روز فرورفتۀ عمر پس پیشین خبری خواهم داشت. خاقانی
بزیررفته. پایین رفته. - فرورفته دم، ستم کش و مغموم و بلادیده. (ناظم الاطباء). بی زبان. کسی که هرچه ستم کنند دم برنیاورد. ، سپری شده. گذشته: نه از آن روز فرورفتۀ عمر پس پیشین خبری خواهم داشت. خاقانی
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند: فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. رجوع به فرونشاندن شود
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند: فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. رجوع به فرونشاندن شود
غائب شدن. (آنندراج) ، گردش کردن. گشتن: گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید او را گزید و کرد بنزدیک او قرار. فرخی. ، شکم دادن دیوار و نشست کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشته تر آمد بیم است که یکباره فروریزد دیوار. رودکی. رجوع به فروریختن شود
غائب شدن. (آنندراج) ، گردش کردن. گشتن: گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید او را گزید و کرد بنزدیک او قرار. فرخی. ، شکم دادن دیوار و نشست کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشته تر آمد بیم است که یکباره فروریزد دیوار. رودکی. رجوع به فروریختن شود