جدول جو
جدول جو

معنی فروشکستن - جستجوی لغت در جدول جو

فروشکستن
(دَ گِ رِ تَ)
شکستن. رجوع به شکستن شود، شکست دادن و خوار کردن. دماغ سوزاندن: اگر کسی دماغی دارد او را فروشکند و دعوی از سر بیرون کند. (تذکره الاولیاء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
خاموش کردن آتش یا چراغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو شستن
تصویر فرو شستن
شستن، پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو جستن
تصویر فرو جستن
جستن، جهیدن، به پایین جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو بستن
تصویر فرو بستن
بستن، کنایه از پیچیده و دشوار شدن، برای مثال به حاجتی که روی تازه روی وخندان رو / فرونبندد کار گشاده پیشانی (سعدی - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور شکستن
تصویر ور شکستن
شکست خوردن در معامله، واماندن در کسب و تجارت، ورشکسته شدن، زیان دیدن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ بُ دَ)
ورشکست شدن. مفلس شدن. نادار و پریشان گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دَ)
شکستن. خرد کردن. در هم خرد کردن:
نیم شبی نیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست.
عطار.
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست آن موسیی با یک عصا.
مولوی.
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجۀ نیروی من.
سعدی.
- با حق درشکستن، درافتادن و عاصی شدن:
نام و ناموس ملک را درشکست
کوری آنکس که با حق درشکست.
مولوی.
، تا شدن. بتو برگشتن. دوتا شدن. (ناظم الاطباء) :
طاق فلک ز زلزلۀ صور درشکست
زین طاق درشکسته سبکترگذشتنی است.
خاقانی.
- بهم درشکستن، داخل هم گردیدن. در هم آمیختن. در هم ریختن:
زآتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گردۀ یاقوت بست.
نظامی.
- درشکستن آستین (پاچه و غیره) ، ورمالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). برزدن آستین.
- درشکستن شب، بیوقت شدن، و شب از مواقع اعتدال خود گذشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پاسی از آن گذشتن یا از نیمه گذشتن:
سپهدار ترکان چو شب درشکست
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هرچه بستدی در وجه یاران خرج کردی، اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی. یک شب یاران گفتند او دیرمیآید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم. (تذکره الاولیاء عطار).
، پیر شدن. سالخورده شدن. شکسته شدن:
چه رسیده ست از زمانه ترا
پیر ناگشته در شکستی زود.
ابن یمین.
، کاستن. زیان کردن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تخته های درشکستن و آن از چوب باشد اکثر و بعضی جاها از سنگ مرمر نیز دیده شده. (آنندراج) :
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پر هیزم است.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ نُ / نِ / نَ دَ)
بستن:
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند.
رودکی.
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان.
فرخی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن:
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.
نظامی.
- فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن:
دلاّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی (گلستان).
- فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن.
- ، در بیت زیر کنایه است از مردن:
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی (اقبالنامه ص 257).
، بسته شدن. بند آمدن.
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت.
فردوسی.
- فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن:
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم.
فردوسی.
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی.
- فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن:
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش.
نظامی.
- فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن:
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش.
نظامی.
- فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی.
سعدی (طیبات)
- فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن:
دل بشد از دست، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم.
خاقانی.
، مقید کردن:
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی (بوستان)
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب.
سعدی (بدایع)
- فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن:
وفاتش فروبست دست از عمل.
سعدی (بوستان)
- فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او:
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای.
نظامی.
، منعقد کردن:
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.
خاقانی.
، ضد گشادن. بستن:
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
نظامی.
، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ مَ دَ)
بزیر جستن. مقابل برجستن. (یادداشت بخط مؤلف) : از اسب فروجست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
پاکیزه شده. شسته:
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه.
نظامی.
رجوع به فروشستن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گو نَ / نِ کَ دَ)
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند:
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
نظامی.
رجوع به فرونشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءَ)
شکستن:
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف).
- برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گو شُ دَ)
کاستن. کم کردن، پایین آوردن. فرودآوردن:
بر بال عقاب آمد آن تیر جگرسوز
وز عالم افرازش زی شیب فروکاست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ گِ رِ تَ)
قطع شدن. از هم گسستن: سلک جمعیت ایشان فروگسست. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروگسلیدن شود، قطع کردن. فروگسلانیدن. رجوع به فروگسلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دُ دَ)
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن:
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.
فرخی.
میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
آتش که تو میکنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش.
سعدی.
، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن:
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرونشستم و بگریستم بزاری زار.
فرخی.
گفتم که ساعتی به بر من فرونشین
گفتا که باد سرد زمانی فرونشان.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
شستن و پاکیزه کردن:
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی رازی.
- دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
چو در کیلۀ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی.
، زدودن و پاک کردن:
آن کو ز دل خلق فروشست بمردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال.
فرخی.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد.
فروشست خور تختۀ لاجورد
بسیمین نقطها بزد آب زرد.
اسدی.
گرد از دل سیاه فروشوید
حج و نماز و روزۀ پیوسته.
ناصرخسرو.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
هوا را بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از طرف خاور.
ناصرخسرو.
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج.
نظامی.
جهاندار فرمود کآن زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد.
نظامی.
خردمند شه گفت کای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد.
نظامی.
گر طبیبی را رسد زینسان جنون
دفتر طب را فروشوید به خون.
مولوی.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم.
سعدی.
، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
فروهشتن. (آنندراج). مخفف فروهشتن است
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن بشستن، محو کردن پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروگسستن
تصویر فروگسستن
قطع شدن، از هم گسستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
اعراض کردن، ترک دادن منصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروکشتن
تصویر فروکشتن
چراغ را خاموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورشکستن
تصویر ورشکستن
ورشکسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو بستن
تصویر فرو بستن
بستن مسدود کردن، مضبوط کردن، یا فرو بستن چشم بستن چشم، طمع بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو جستن
تصویر فرو جستن
پایین جستن پایین آمدن، جستن جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
خاموش کردن (آتش و چراغ) اطفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکستن
تصویر پر شکستن
شکستن بال و پر مرغ، با هم جمع کردن مرغ پر را برای پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
((~. کُ تَ))
خاموش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
((بَ ش ِ کَ تَ))
دوری کردن، روی برتافتن، شمردن، حساب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن، محو کردن، پاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو کاستن
تصویر فرو کاستن
تنزل دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
شکستن، شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد