مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول، کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹) کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت، کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت، کنایه از معاوضه کردن، برای مثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸) چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
مقابلِ خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول، کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مِثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹) کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت، کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت، کنایه از معاوضه کردن، برای مِثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸) چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
ویژگی آنچه سطح آن گود شده باشد، کنایه از گذشته، سپری شده، برای مثال نه از آن روز فرورفتۀ عمر / پس پیشین خبری خواهم داشت (خاقانی - ۸۳)، کنایه از مستغرق، مشغول
ویژگی آنچه سطح آن گود شده باشد، کنایه از گذشته، سپری شده، برای مِثال نه از آن روز فرورفتۀ عمر / پس پیشین خبری خواهم داشت (خاقانی - ۸۳)، کنایه از مستغرق، مشغول
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مِثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
مشتعل شده. (ناظم الاطباء). مشتعل شده. شعله ور. (فرهنگ فارسی معین). فروزان. ملتهب. وهاج. مسجور. (یادداشت دهخدا) : نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته. فردوسی. جهانی به آتش بد افروخته همه کاخها کنده و سوخته. فردوسی. هرآینه که همی روشنی بچشم آید کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان. فرخی. جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ص 357). صد مشعله افروخته گردد بچراغی آن نور تو داری ودگر مقتبسانند. سعدی. در دل سعدیست چراغ غمت مشعله ای تا ابد افروخته. سعدی.
مشتعل شده. (ناظم الاطباء). مشتعل شده. شعله ور. (فرهنگ فارسی معین). فروزان. ملتهب. وهاج. مسجور. (یادداشت دهخدا) : نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته. فردوسی. جهانی به آتش بُد افروخته همه کاخها کنده و سوخته. فردوسی. هرآینه که همی روشنی بچشم آید کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان. فرخی. جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ص 357). صد مشعله افروخته گردد بچراغی آن نور تو داری ودگر مقتبسانند. سعدی. در دل سعدیست چراغ غمت مشعله ای تا ابد افروخته. سعدی.
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن: فرورفت و بررفت روز نبرد به ماهی نم خون و بر ماه گرد. فردوسی. فرورفتن آبها از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان. نظامی. به کام دل نفسی با تو التماس من است بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام. سعدی. چو پیلش فرورفت گردن به تن نگشتی سرش تا نگشتی بدن. سعدی. - در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن: نیوشنده شد زین سخن تنگدل بفکرت فرورفت چون خر به گل. سعدی. شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان). - در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن. ، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء). به ما در فرورفتن آفتاب اشارت به چشمه ست و دریای آب. نظامی. ، درگذشتن و مردن: اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار. فرخی. تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن: فرورفت و بررفت روز نبرد به ماهی نم خون و بر ماه گرد. فردوسی. فرورفتن آبها از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان. نظامی. به کام دل نفسی با تو التماس من است بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام. سعدی. چو پیلش فرورفت گردن به تن نگشتی سرش تا نگشتی بدن. سعدی. - در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن: نیوشنده شد زین سخن تنگدل بفکرت فرورفت چون خر به گل. سعدی. شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان). - در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن. ، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء). به ما در فرورفتن آفتاب اشارت به چشمه ست و دریای آب. نظامی. ، درگذشتن و مردن: اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار. فرخی. تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود
افروخته. فروزان. درخشان. (برهان). روشن: همچو دلها بدو فروخته باد صدر و ایوان و مجلس و میدان. فرخی. پیش تن دوستان ز رنج پناهی در جگر دشمنان فروخته ناری. فرخی. چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان فروخته ست زمانه به دولت سلطان. عنصری. - فروخته روی، زیباروی. افروخته روی: بدین فروخته رویان نگه کنم که همی به فعل طبعی روی زمین فروزانند. مسعودسعد. - فروخته شدن، روشن شدن: چو آتش است حسامت که چون فروخته شد بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب. مسعودسعد. رجوع به افروخته شود
افروخته. فروزان. درخشان. (برهان). روشن: همچو دلها بدو فروخته باد صدر و ایوان و مجلس و میدان. فرخی. پیش تن دوستان ز رنج پناهی در جگر دشمنان فروخته ناری. فرخی. چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان فروخته ست زمانه به دولت سلطان. عنصری. - فروخته روی، زیباروی. افروخته روی: بدین فروخته رویان نگه کنم که همی به فعل طبعی روی زمین فروزانند. مسعودسعد. - فروخته شدن، روشن شدن: چو آتش است حسامت که چون فروخته شد بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب. مسعودسعد. رجوع به افروخته شود
خفتن. خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : چو من چفته شدم جاناو چون چوگان فروخفتم اگر بدرود خواهی کرد زوتر کن که من رفتم. دقیقی. ، هنگفت و غلیظ شدن مانند شیر، جامد و بسته شدن مانند عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به خفتن شود
خفتن. خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : چو من چفته شدم جاناو چون چوگان فروخفتم اگر بدرود خواهی کرد زوتر کن که من رفتم. دقیقی. ، هنگفت و غلیظ شدن مانند شیر، جامد و بسته شدن مانند عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به خفتن شود
بزیررفته. پایین رفته. - فرورفته دم، ستم کش و مغموم و بلادیده. (ناظم الاطباء). بی زبان. کسی که هرچه ستم کنند دم برنیاورد. ، سپری شده. گذشته: نه از آن روز فرورفتۀ عمر پس پیشین خبری خواهم داشت. خاقانی
بزیررفته. پایین رفته. - فرورفته دم، ستم کش و مغموم و بلادیده. (ناظم الاطباء). بی زبان. کسی که هرچه ستم کنند دم برنیاورد. ، سپری شده. گذشته: نه از آن روز فرورفتۀ عمر پس پیشین خبری خواهم داشت. خاقانی
آویخته. (فرهنگ اسدی). مقابل افراشته. (یادداشت بخط مؤلف) : ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر. بوالمثل بخاری. (مردم روس) کلاههای پشمین به سر برنهاده دارند، دم از پس فروهشته. (حدود العالم). نقابی است هر سطر از این کتیب فروهشته بر عارضی دلفریب. سعدی. - لب فروهشته، آویزان لب. غمگین. آنکه لبهایش در اثر اندوه به پایین متمایل باشد: وی را دیدم لب فروهشته و تندنشسته. (گلستان سعدی). ، به پایین رهاشده و فروگذارنده از موی و جز آن: شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری. رجوع به فروهشتن شود
آویخته. (فرهنگ اسدی). مقابل افراشته. (یادداشت بخط مؤلف) : ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر. بوالمثل بخاری. (مردم روس) کلاههای پشمین به سر برنهاده دارند، دم از پس فروهشته. (حدود العالم). نقابی است هر سطر از این کتیب فروهشته بر عارضی دلفریب. سعدی. - لب فروهشته، آویزان لب. غمگین. آنکه لبهایش در اثر اندوه به پایین متمایل باشد: وی را دیدم لب فروهشته و تندنشسته. (گلستان سعدی). ، به پایین رهاشده و فروگذارنده از موی و جز آن: شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری. رجوع به فروهشتن شود