جدول جو
جدول جو

معنی فروآسودن - جستجوی لغت در جدول جو

فروآسودن
(دُ مَ تَ)
آسودن. برآسودن. استراحت کردن:
در آن دیر کهن فرزانه شاپور
فروآسود کز ره بود رنجور.
نظامی.
، خفتن. بخواب رفتن:
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فروآسوده یکسر مرغ و ماهی.
نظامی.
رج__وع به آسودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)،
مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر آسودن
تصویر بر آسودن
آسایش یافتن، آرام یافتن، آرمیدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ دَ)
ساییدن. تراش دادن، ساییده شدن. سودن. رجوع به سودن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ تَ)
زدودن. ستردن:
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فروزدایی.
ناصرخسرو.
اکنون مردم شوی گر از دل
دیوی بخرد فروزدایی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ گَ دَ)
پایین آوردن. فرودآوردن. رجوع به فرودآوردن شود، منزل دادن و جای دادن بکسی. (یادداشت بخط مؤلف) : او را... به سرای هرچه نیکوتر فروآوردند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آسودن. رجوع به آسودن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ نُ / نِ / نَ دَ)
آسودن:
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد از خواب و خورد خود را بهر.
نظامی.
رجوع به آسودن شود
لغت نامه دهخدا
(دُمَ شُ دَ)
فروافتادن و ریخته شدن خانه و دیوار. (آنندراج). پایین آمدن و افتادن:
بسنگ آسیا ماند بگردش
فروآید همی چون سنگ بر سر.
ناصرخسرو.
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرونمی آید.
سعدی.
، پایین آمدن سر به کنایت از احترام و تعظیم یا سازش و موافقت:
به این هفت هیکل که دارد سپهر
سرم هم فروناید از راه مهر.
نظامی.
، سازگار شدن. درساختن:
ترا سری است که با ما فرونمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید.
سعدی.
، ماندن. پیاده شدن. منزل کردن: از جیحون گذر کرد و بر ساحل قطان فروآمد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، فروآمدن به چیزی، میل کردن بدان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ گِ رِ تَ)
از: فر + سا، در اوستا فرسان. (از حاشیۀ برهان چ معین). فرساییدن. (یادداشت به خط مؤلف). سودن. ساییدن. به تدریج از میان بردن. نابود کردن:
تو در ولایت و دولت همی گسار مدام
مخالفان را در بند و غم همی فرسای.
فرخی.
چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود
بر مرگ کسی چه شادمان باید بود؟
(از قابوسنامه).
، زدودن، مالیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). مالش دادن چیزی مانند مشک و عنبر تا شمیم آن برآید:
تاش نسایی ندهد بوی مشک
فضل از این است به فرسودنم.
ناصرخسرو.
، به رنج افکندن و خسته کردن:
بکردند آنکو بفرمودشان
گر آسودشان یا بفرسودشان.
فردوسی.
، فرسوده شدن. ساییده شدن. از میان رفتن. پوسیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). اندک اندک از میان رفتن:
ز سور فرخ تو روی خرمی بفروخت
ز فتح شامل تو جان کافری فرسود.
مسعودسعد.
، کهنه شدن. زنگ زدن:
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست.
خاقانی.
، پیر شدن. از میان رفتن. نابود شدن:
چه تدبیر سازم چه درمان کنم
که از غم بفرسود جان و تنم.
سعدی.
، کاسته شدن. کم شدن. مقابل افزودن:
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو.
رجوع به فرسوده، فرساییده، فرسائیده، فرساییدن و فرسائیدن شود
لغت نامه دهخدا
فرساینده فرسوده فرسایش) ساییدن مالیدن، کهنه کردن، پوسیده کردن، زدودن، محو کردن نابود کردن، کاستن کم کردن، لگد زدن، آزار رسانیدن اذیت کردن، ساییده شدن 10 کهنه شدن، پوسیده شدن، عاجز شدن مانده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروآوردن
تصویر فروآوردن
پائین آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآسودن
تصویر برآسودن
استراحت کردن آسایش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین آمدن بزیر آمدن نزول کردن، فرو رفتن غروب کردن، بزیر آب رفتن غوطه ور شدن، به منزل کسی نزول کردن وارد شدن بر کسی، میل کردن، یا فرو آمدن خانه (دیوار بنا) فرو افتادن و ریختن خانه (دیوار و بنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو آسودن
تصویر فرو آسودن
استراحت کردن، آسودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآسودن
تصویر برآسودن
((بَ. دَ))
استراحت کردن، آسایش یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
((فَ دَ))
ساییده شدن، کهنه و پوسیده شدن، ساییدن، کهنه و پوسیده کردن
فرهنگ فارسی معین
آرامش یافتن، آسوده گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خستن، خسته کردن، پوسیدن، پوساندن، ساییدن، مالیدن، زدودن، محو کردن، نابود کردن، به ستوه آوردن، عاجز کردن، درمانده کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد