جدول جو
جدول جو

معنی فرهودن - جستجوی لغت در جدول جو

فرهودن
(مُ دَ / دِ رَ / رِ دَ)
پرهودن. برهودن. رنگ بگردانیدن در مجاورت آتش. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به پرهودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرهود
تصویر فرهود
(پسرانه)
صداقت و راستی در دین، پرهود، فلزی که رنگ آن به علت حرارت دگرگون شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریدون
تصویر فریدون
(پسرانه)
دارای شکوهی اینچنین، پادشاه پیشداری که بر ضحاک ماردوش غلبه کرد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر آبتین و فرانک، از پادشاهان پیشدادی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراوند
تصویر فراوند
چوب بزرگی که برای جلوگیری از بازشدن در، پشت آن قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرکندن
تصویر فرکندن
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)،
مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمودن
تصویر فرمودن
دستور دادن، امر کردن،
معادلی احترام آمیز برای «گفتن» و «بیان کردن» مثلاً جناب عالی فرمودید فردا تشریف نمی آورید،
برای دعوت کسی به انجام کاری گفته می شود مثلاً بفرمایید میوه میل کنید،
کردن، نمودن، دادن در ترکیب با فعل دیگر مثلاً امر فرمود، میل فرمود،
هنگامی گفته می شود که با احترام کسی را دعوت به کاری کنند مثلاً بفرمایید از دهان می افتد،
واژۀ مؤدبانه برای انجام دادن کار یا رفتاری مثلاً ایشان ملاحظه فرمودند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرودین
تصویر فرودین
فروردین، ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرودین
تصویر فرودین
زیرین، پایینی، کنایه از زمینی، کنایه از پست تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهومند
تصویر فرهومند
فرهمند، باشکوه، با شان و شوکت، دانا، هوشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهمند
تصویر فرهمند
باشکوه، با شان و شوکت، کنایه از دانا، هوشمند، برای مثال فرهمندی را به دل در جای ده / سود کی داردت شخصی فرهمند (ناصرخسرو - مجمع الفرس - فرهمند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخویدن
تصویر فرخویدن
پیراستن و بریدن شاخه های زائد درخت، برای مثال ز فرخویدنش چون بپرداختی / چو گل جایگاه از چمن ساختی (عنصری - لغت نامه - فرخویدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرموده
تصویر فرموده
گفته شده، حکم، دستور، امر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهودن
تصویر برهودن
سوزاندن، برای مثال چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو / مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود (ناصرخسرو - ۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهختن
تصویر فرهختن
تربیت کردن، ادب آموختن، فرهیختن، برای مثال پی فرهختن این تند توسن / بر ابروی غضب چینی برافکن (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
اداره. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کسی را گویند که در دین و ملت و مذهب خود
راست و درست و راسخ باشد. (برهان). دساتیری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، نیم سوز. نیم سوخته. رنگ بگردیده در مجاورت آتش. (ازیادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ گِ رِ تَ)
از: فر + سا، در اوستا فرسان. (از حاشیۀ برهان چ معین). فرساییدن. (یادداشت به خط مؤلف). سودن. ساییدن. به تدریج از میان بردن. نابود کردن:
تو در ولایت و دولت همی گسار مدام
مخالفان را در بند و غم همی فرسای.
فرخی.
چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود
بر مرگ کسی چه شادمان باید بود؟
(از قابوسنامه).
، زدودن، مالیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). مالش دادن چیزی مانند مشک و عنبر تا شمیم آن برآید:
تاش نسایی ندهد بوی مشک
فضل از این است به فرسودنم.
ناصرخسرو.
، به رنج افکندن و خسته کردن:
بکردند آنکو بفرمودشان
گر آسودشان یا بفرسودشان.
فردوسی.
، فرسوده شدن. ساییده شدن. از میان رفتن. پوسیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). اندک اندک از میان رفتن:
ز سور فرخ تو روی خرمی بفروخت
ز فتح شامل تو جان کافری فرسود.
مسعودسعد.
، کهنه شدن. زنگ زدن:
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست.
خاقانی.
، پیر شدن. از میان رفتن. نابود شدن:
چه تدبیر سازم چه درمان کنم
که از غم بفرسود جان و تنم.
سعدی.
، کاسته شدن. کم شدن. مقابل افزودن:
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو.
رجوع به فرسوده، فرساییده، فرسائیده، فرساییدن و فرسائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ اُ دَ دَ رِ کَ)
برهودن. بیهودن. (لغت نامۀ اسدی ص 111). پیهودن. (لغت فرس اسدی ص 476). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود گویند بیهود و برهود نیز گویند. (لغت فرس اسدی ص 111). بگردانیدن آفتاب و آتش رنگ چیزی را. داغ دار شدن از تابش آتش. زردرنگ شدن از اثر حرارت. تلویح. قشف. قشافت:
جگر بخواهم پرهود من به باده چنانک
ترا روان و دل از عشق آن کمین (کذا) پرهود.
ابوشکور (از فرهنگ شعوری).
آب کز آتش است جنبش او
بس کزو سوخته ست یا پرهود.
خسروی.
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم آنجای پرهودم.
کسائی (از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی).
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی
بسوز دست مر آنرا که مر ترا پرهود.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ رَ تَ)
سوختن و متغیر شدن رنگ از حرارت آتش. (آنندراج). بیهودن. رجوع به پرهودن شود.
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
در زبان پهلوی فرموتن و در پارسی باستان فرما و در کردی فرمون. (حاشیۀ برهان چ معین). حکم کردن. امر نمودن. فرمان دادن. (ناظم الاطباء) :
اگر بگروی تو به روز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید بلخی.
نزد آن شاه جهان کردش پیام
دارویی فرمای زامهران به نام.
رودکی.
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
بوشکور.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی رازی.
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند به گاه.
فردوسی.
به خیره همی جنگ فرمایدم
بترسم که سوگند بگزایدم.
فردوسی.
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن جایگه افکنند اندر آب.
فردوسی.
در خمار می دوشینه ام ای نیک حبیب
خون انگور دوسالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
مکن بد با کس و کس را مفرمای
به نام نیک گیتی را بیارای.
(ویس و رامین).
نامه ها فرمود سوی سپهسالار غازی و سوی قضاه و... (تاریخ بیهقی). اگر بفرمایی نزدیک وی روم. (تاریخ بیهقی). از این چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت شادمانه شد. (تاریخ بیهقی).
همه روز فرمایشان دار و برد
سواری و شور و سلیح و نبرد.
اسدی.
دیوت از راه ببرده ست مفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
دانی که خداوند نفرمود بجز حق
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور.
ناصرخسرو.
این هر سه را در وقت سیاست فرمودندی. (نوروزنامه).
که فرمایدت کآشنای خسان شو؟
که گوید که هرای زر بر خر افکن ؟
خاقانی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
بفرمود اسب را زین برنهادن
صبا را مهد زرین برنهادن.
نظامی.
چو روزی چند از عشرت برآسود
چو سیر آمد ز عشرت کوچ فرمود.
نظامی.
به خردان مفرمای کاردرشت
که سندان نشاید شکستن به مشت.
سعدی.
هر آنکست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکت است آن به کشتنش فرمای.
سعدی.
دایۀ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد. (گلستان).
مرا روزازل کاری بجز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
، نشستن. (ناظم الاطباء). در حالت احترام و بزرگداشت و در تداول عامه فعل امر این مصدر به کار رود، به جای بسیاری از افعال از قبیل خوردن، نوشیدن، نشستن، گفتن، راه افتادن، گرفتن و جز آن به زبان ادب در صیغۀ امر به کار رود. (یادداشت به خط مؤلف) ، کردن. (یادداشت به خط مؤلف). در این معنی با کلمات دیگر ترکیب میشود:
- آزار فرمودن، آزار کردن. آزار دادن:
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
حافظ.
- التفات فرمودن، توجه کردن. لطف کردن:
ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن
که او به گوشۀ چشم التفات فرماید.
سعدی.
- تأدیب فرمودن، تأدیب کردن یا امر به تأدیب کسی نمودن.
- دعوت فرمودن، دعوت کردن. خواندن:
به خلدم دعوت ای زاهد مفرمای
که این سیب زنخ زآن بوستان به.
حافظ.
- عفو فرمودن، عفو کردن. بخشیدن: او را به زندان فرستادندی تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی. (نوروزنامه).
- عقوبت فرمودن، مجازات کردن یا امر کردن به مجازات کسی.
- قبول فرمودن، قبول کردن:
به صدر صاحب صاحبقران فرستادند
مگر به عین عنایت قبول فرماید.
سعدی.
- مدد فرمودن، مدد کردن. یاری کردن:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد.
حافظ.
- ناز فرمودن، ناز کردن. ناز فروختن:
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده ای.
حافظ.
، تجویز کردن پزشک: با شراب کهن بدهند و بفرمایند دوید. مادۀ یرقان را به ادرار بیرون آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، لطف و عنایت کردن. (ناظم الاطباء). اجازت دادن:
چه کند بندۀ مخلص که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمی فرمایی.
سعدی.
، گفتن. (یادداشت به خط مؤلف) :
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن الاّخرون السابقون.
مولوی.
- دشنام فرمودن، بد گفتن. دشنام دادن:
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
، آمدن و رسیدن. (ناظم الاطباء). آمدن ورفتن. (غیاث) ، آوردن برای کسی.
- مژده فرمودن، مژده دادن:
ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فرهود که پدر بطنی است. (منتهی الارب). رجوع به فرهود و فراهید شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرهود
تصویر فرهود
فروند زیبا، بچه بز کوهی، بره
فرهنگ لغت هوشیار
گردیدن رنگ چیزی از آفتاب و آتش داغدار شدن از آتش زرد رنگ شدن از اثر حرارت برهودن بیهودن پیهودن تلویح قشف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهودن
تصویر برهودن
سوختن ومتغیر شدن رنگ از حرارت آتش، بیهودن
فرهنگ لغت هوشیار
فرساینده فرسوده فرسایش) ساییدن مالیدن، کهنه کردن، پوسیده کردن، زدودن، محو کردن نابود کردن، کاستن کم کردن، لگد زدن، آزار رسانیدن اذیت کردن، ساییده شدن 10 کهنه شدن، پوسیده شدن، عاجز شدن مانده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمودن
تصویر فرمودن
حکم کردن و امر نمودن و فرمان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربودن
تصویر سربودن
برتر بودن، شهیر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
((فَ دَ))
ساییده شدن، کهنه و پوسیده شدن، ساییدن، کهنه و پوسیده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمودن
تصویر فرمودن
((فَ دَ))
امر کردن، دستور دادن، گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرهودن
تصویر پرهودن
((پَ دَ))
نزدیک به سوختن رسیدن، در اثر حرارت تغییر رنگ دادن، برهودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهودن
تصویر برهودن
((بَ هُ دَ))
نزدیک به سوختن رسیدن، در اثر حرارت تغییر رنگ دادن، پرهودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسوده
تصویر فرسوده
مستهلک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرنودن
تصویر فرنودن
اثبات کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
خستن، خسته کردن، پوسیدن، پوساندن، ساییدن، مالیدن، زدودن، محو کردن، نابود کردن، به ستوه آوردن، عاجز کردن، درمانده کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد