برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مِثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)، مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مِثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)، مقابلِ افزودن، کم شدن، برای مِثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
دستور دادن، امر کردن، معادلی احترام آمیز برای «گفتن» و «بیان کردن» مثلاً جناب عالی فرمودید فردا تشریف نمی آورید، برای دعوت کسی به انجام کاری گفته می شود مثلاً بفرمایید میوه میل کنید، کردن، نمودن، دادن در ترکیب با فعل دیگر مثلاً امر فرمود، میل فرمود، هنگامی گفته می شود که با احترام کسی را دعوت به کاری کنند مثلاً بفرمایید از دهان می افتد، واژۀ مؤدبانه برای انجام دادن کار یا رفتاری مثلاً ایشان ملاحظه فرمودند
دستور دادن، امر کردن، معادلی احترام آمیز برای «گفتن» و «بیان کردن» مثلاً جناب عالی فرمودید فردا تشریف نمی آورید، برای دعوت کسی به انجام کاری گفته می شود مثلاً بفرمایید میوه میل کنید، کردن، نمودن، دادن در ترکیب با فعل دیگر مثلاً امر فرمود، میل فرمود، هنگامی گفته می شود که با احترام کسی را دعوت به کاری کنند مثلاً بفرمایید از دهان می افتد، واژۀ مؤدبانه برای انجام دادن کار یا رفتاری مثلاً ایشان ملاحظه فرمودند
کسی را گویند که در دین و ملت و مذهب خود راست و درست و راسخ باشد. (برهان). دساتیری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، نیم سوز. نیم سوخته. رنگ بگردیده در مجاورت آتش. (ازیادداشتهای مؤلف)
کسی را گویند که در دین و ملت و مذهب خود راست و درست و راسخ باشد. (برهان). دساتیری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، نیم سوز. نیم سوخته. رنگ بگردیده در مجاورت آتش. (ازیادداشتهای مؤلف)
از: فر + سا، در اوستا فرسان. (از حاشیۀ برهان چ معین). فرساییدن. (یادداشت به خط مؤلف). سودن. ساییدن. به تدریج از میان بردن. نابود کردن: تو در ولایت و دولت همی گسار مدام مخالفان را در بند و غم همی فرسای. فرخی. چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود بر مرگ کسی چه شادمان باید بود؟ (از قابوسنامه). ، زدودن، مالیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). مالش دادن چیزی مانند مشک و عنبر تا شمیم آن برآید: تاش نسایی ندهد بوی مشک فضل از این است به فرسودنم. ناصرخسرو. ، به رنج افکندن و خسته کردن: بکردند آنکو بفرمودشان گر آسودشان یا بفرسودشان. فردوسی. ، فرسوده شدن. ساییده شدن. از میان رفتن. پوسیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). اندک اندک از میان رفتن: ز سور فرخ تو روی خرمی بفروخت ز فتح شامل تو جان کافری فرسود. مسعودسعد. ، کهنه شدن. زنگ زدن: مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست. خاقانی. ، پیر شدن. از میان رفتن. نابود شدن: چه تدبیر سازم چه درمان کنم که از غم بفرسود جان و تنم. سعدی. ، کاسته شدن. کم شدن. مقابل افزودن: فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. رجوع به فرسوده، فرساییده، فرسائیده، فرساییدن و فرسائیدن شود
از: فر + سا، در اوستا فرسان. (از حاشیۀ برهان چ معین). فرساییدن. (یادداشت به خط مؤلف). سودن. ساییدن. به تدریج از میان بردن. نابود کردن: تو در ولایت و دولت همی گسار مدام مخالفان را در بند و غم همی فرسای. فرخی. چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود بر مرگ کسی چه شادمان باید بود؟ (از قابوسنامه). ، زدودن، مالیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). مالش دادن چیزی مانند مشک و عنبر تا شمیم آن برآید: تاش نسایی ندهد بوی مشک فضل از این است به فرسودنم. ناصرخسرو. ، به رنج افکندن و خسته کردن: بکردند آنکو بفرمودشان گر آسودشان یا بفرسودشان. فردوسی. ، فرسوده شدن. ساییده شدن. از میان رفتن. پوسیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین). اندک اندک از میان رفتن: ز سور فرخ تو روی خرمی بفروخت ز فتح شامل تو جان کافری فرسود. مسعودسعد. ، کهنه شدن. زنگ زدن: مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست. خاقانی. ، پیر شدن. از میان رفتن. نابود شدن: چه تدبیر سازم چه درمان کنم که از غم بفرسود جان و تنم. سعدی. ، کاسته شدن. کم شدن. مقابل افزودن: فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. رجوع به فرسوده، فرساییده، فرسائیده، فرساییدن و فرسائیدن شود
برهودن. بیهودن. (لغت نامۀ اسدی ص 111). پیهودن. (لغت فرس اسدی ص 476). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود گویند بیهود و برهود نیز گویند. (لغت فرس اسدی ص 111). بگردانیدن آفتاب و آتش رنگ چیزی را. داغ دار شدن از تابش آتش. زردرنگ شدن از اثر حرارت. تلویح. قشف. قشافت: جگر بخواهم پرهود من به باده چنانک ترا روان و دل از عشق آن کمین (کذا) پرهود. ابوشکور (از فرهنگ شعوری). آب کز آتش است جنبش او بس کزو سوخته ست یا پرهود. خسروی. جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم بخواهم سوختن دانم که هم آنجای پرهودم. کسائی (از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی بسوز دست مر آنرا که مر ترا پرهود. ناصرخسرو
برهودن. بیهودن. (لغت نامۀ اسدی ص 111). پیهودن. (لغت فرس اسدی ص 476). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود گویند بیهود و برهود نیز گویند. (لغت فرس اسدی ص 111). بگردانیدن آفتاب و آتش رنگ چیزی را. داغ دار شدن از تابش آتش. زردرنگ شدن از اثر حرارت. تلویح. قشف. قشافت: جگر بخواهم پرهود من به باده چنانک ترا روان و دل از عشق آن کمین (کذا) پرهود. ابوشکور (از فرهنگ شعوری). آب کز آتش است جنبش او بس کزو سوخته ست یا پرهود. خسروی. جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم بخواهم سوختن دانم که هم آنجای پرهودم. کسائی (از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی بسوز دست مر آنرا که مر ترا پرهود. ناصرخسرو
در زبان پهلوی فرموتن و در پارسی باستان فرما و در کردی فرمون. (حاشیۀ برهان چ معین). حکم کردن. امر نمودن. فرمان دادن. (ناظم الاطباء) : اگر بگروی تو به روز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی. نزد آن شاه جهان کردش پیام دارویی فرمای زامهران به نام. رودکی. چنین گفت هارون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ. بوشکور. سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جای بستایمت. منطقی رازی. بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا برنشیند به گاه. فردوسی. به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم. فردوسی. بفرمود کو را به هنگام خواب از آن جایگه افکنند اندر آب. فردوسی. در خمار می دوشینه ام ای نیک حبیب خون انگور دوسالیم بفرموده طبیب. منوچهری. مکن بد با کس و کس را مفرمای به نام نیک گیتی را بیارای. (ویس و رامین). نامه ها فرمود سوی سپهسالار غازی و سوی قضاه و... (تاریخ بیهقی). اگر بفرمایی نزدیک وی روم. (تاریخ بیهقی). از این چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت شادمانه شد. (تاریخ بیهقی). همه روز فرمایشان دار و برد سواری و شور و سلیح و نبرد. اسدی. دیوت از راه ببرده ست مفرمای هلا تات زیر شجر گوز بسوزند سپند. ناصرخسرو. دانی که خداوند نفرمود بجز حق حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور. ناصرخسرو. این هر سه را در وقت سیاست فرمودندی. (نوروزنامه). که فرمایدت کآشنای خسان شو؟ که گوید که هرای زر بر خر افکن ؟ خاقانی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. بفرمود اسب را زین برنهادن صبا را مهد زرین برنهادن. نظامی. چو روزی چند از عشرت برآسود چو سیر آمد ز عشرت کوچ فرمود. نظامی. به خردان مفرمای کاردرشت که سندان نشاید شکستن به مشت. سعدی. هر آنکست که به آزار خلق فرماید عدوی مملکت است آن به کشتنش فرمای. سعدی. دایۀ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد. (گلستان). مرا روزازل کاری بجز رندی نفرمودند هرآن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. ، نشستن. (ناظم الاطباء). در حالت احترام و بزرگداشت و در تداول عامه فعل امر این مصدر به کار رود، به جای بسیاری از افعال از قبیل خوردن، نوشیدن، نشستن، گفتن، راه افتادن، گرفتن و جز آن به زبان ادب در صیغۀ امر به کار رود. (یادداشت به خط مؤلف) ، کردن. (یادداشت به خط مؤلف). در این معنی با کلمات دیگر ترکیب میشود: - آزار فرمودن، آزار کردن. آزار دادن: رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟ حافظ. - التفات فرمودن، توجه کردن. لطف کردن: ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن که او به گوشۀ چشم التفات فرماید. سعدی. - تأدیب فرمودن، تأدیب کردن یا امر به تأدیب کسی نمودن. - دعوت فرمودن، دعوت کردن. خواندن: به خلدم دعوت ای زاهد مفرمای که این سیب زنخ زآن بوستان به. حافظ. - عفو فرمودن، عفو کردن. بخشیدن: او را به زندان فرستادندی تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی. (نوروزنامه). - عقوبت فرمودن، مجازات کردن یا امر کردن به مجازات کسی. - قبول فرمودن، قبول کردن: به صدر صاحب صاحبقران فرستادند مگر به عین عنایت قبول فرماید. سعدی. - مدد فرمودن، مدد کردن. یاری کردن: فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد. حافظ. - ناز فرمودن، ناز کردن. ناز فروختن: ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده ای. حافظ. ، تجویز کردن پزشک: با شراب کهن بدهند و بفرمایند دوید. مادۀ یرقان را به ادرار بیرون آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، لطف و عنایت کردن. (ناظم الاطباء). اجازت دادن: چه کند بندۀ مخلص که قبولش نکنند ما حریصیم به خدمت تو نمی فرمایی. سعدی. ، گفتن. (یادداشت به خط مؤلف) : بهر این فرموده است آن ذوفنون رمز نحن الاّخرون السابقون. مولوی. - دشنام فرمودن، بد گفتن. دشنام دادن: اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را. حافظ. ، آمدن و رسیدن. (ناظم الاطباء). آمدن ورفتن. (غیاث) ، آوردن برای کسی. - مژده فرمودن، مژده دادن: ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود. حافظ
در زبان پهلوی فرموتن و در پارسی باستان فرما و در کردی فرمون. (حاشیۀ برهان چ معین). حکم کردن. امر نمودن. فرمان دادن. (ناظم الاطباء) : اگر بگروی تو به روز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی. نزد آن شاه جهان کردش پیام دارویی فرمای زامهران به نام. رودکی. چنین گفت هارون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ. بوشکور. سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جای بستایمت. منطقی رازی. بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا برنشیند به گاه. فردوسی. به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم. فردوسی. بفرمود کو را به هنگام خواب از آن جایگه افکنند اندر آب. فردوسی. در خمار می دوشینه ام ای نیک حبیب خون انگور دوسالیم بفرموده طبیب. منوچهری. مکن بد با کس و کس را مفرمای به نام نیک گیتی را بیارای. (ویس و رامین). نامه ها فرمود سوی سپهسالار غازی و سوی قضاه و... (تاریخ بیهقی). اگر بفرمایی نزدیک وی روم. (تاریخ بیهقی). از این چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت شادمانه شد. (تاریخ بیهقی). همه روز فرمایشان دار و برد سواری و شور و سلیح و نبرد. اسدی. دیوت از راه ببرده ست مفرمای هلا تات زیر شجر گوز بسوزند سپند. ناصرخسرو. دانی که خداوند نفرمود بجز حق حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور. ناصرخسرو. این هر سه را در وقت سیاست فرمودندی. (نوروزنامه). که فرمایدت کآشنای خسان شو؟ که گوید که هرای زر بر خر افکن ؟ خاقانی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. بفرمود اسب را زین برنهادن صبا را مهد زرین برنهادن. نظامی. چو روزی چند از عشرت برآسود چو سیر آمد ز عشرت کوچ فرمود. نظامی. به خردان مفرمای کاردرشت که سندان نشاید شکستن به مشت. سعدی. هر آنکست که به آزار خلق فرماید عدوی مملکت است آن به کشتنش فرمای. سعدی. دایۀ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد. (گلستان). مرا روزازل کاری بجز رندی نفرمودند هرآن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. ، نشستن. (ناظم الاطباء). در حالت احترام و بزرگداشت و در تداول عامه فعل امر این مصدر به کار رود، به جای بسیاری از افعال از قبیل خوردن، نوشیدن، نشستن، گفتن، راه افتادن، گرفتن و جز آن به زبان ادب در صیغۀ امر به کار رود. (یادداشت به خط مؤلف) ، کردن. (یادداشت به خط مؤلف). در این معنی با کلمات دیگر ترکیب میشود: - آزار فرمودن، آزار کردن. آزار دادن: رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟ حافظ. - التفات فرمودن، توجه کردن. لطف کردن: ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن که او به گوشۀ چشم التفات فرماید. سعدی. - تأدیب فرمودن، تأدیب کردن یا امر به تأدیب کسی نمودن. - دعوت فرمودن، دعوت کردن. خواندن: به خلدم دعوت ای زاهد مفرمای که این سیب زنخ زآن بوستان به. حافظ. - عفو فرمودن، عفو کردن. بخشیدن: او را به زندان فرستادندی تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی. (نوروزنامه). - عقوبت فرمودن، مجازات کردن یا امر کردن به مجازات کسی. - قبول فرمودن، قبول کردن: به صدر صاحب صاحبقران فرستادند مگر به عین عنایت قبول فرماید. سعدی. - مدد فرمودن، مدد کردن. یاری کردن: فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد. حافظ. - ناز فرمودن، ناز کردن. ناز فروختن: ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده ای. حافظ. ، تجویز کردن پزشک: با شراب کهن بدهند و بفرمایند دوید. مادۀ یرقان را به ادرار بیرون آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، لطف و عنایت کردن. (ناظم الاطباء). اجازت دادن: چه کند بندۀ مخلص که قبولش نکنند ما حریصیم به خدمت تو نمی فرمایی. سعدی. ، گفتن. (یادداشت به خط مؤلف) : بهر این فرموده است آن ذوفنون رمز نحن الاَّخرون السابقون. مولوی. - دشنام فرمودن، بد گفتن. دشنام دادن: اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را. حافظ. ، آمدن و رسیدن. (ناظم الاطباء). آمدن ورفتن. (غیاث) ، آوردن برای کسی. - مژده فرمودن، مژده دادن: ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود. حافظ