برهودن. بیهودن. (لغت نامۀ اسدی ص 111). پیهودن. (لغت فرس اسدی ص 476). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه ای که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود گویند بیهود و برهود نیز گویند. (لغت فرس اسدی ص 111). بگردانیدن آفتاب و آتش رنگ چیزی را. داغ دار شدن از تابش آتش. زردرنگ شدن از اثر حرارت. تلویح. قشف. قشافت: جگر بخواهم پرهود من به باده چنانک ترا روان و دل از عشق آن کمین (کذا) پرهود. ابوشکور (از فرهنگ شعوری). آب کز آتش است جنبش او بس کزو سوخته ست یا پرهود. خسروی. جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم بخواهم سوختن دانم که هم آنجای پرهودم. کسائی (از نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی بسوز دست مر آنرا که مر ترا پرهود. ناصرخسرو
فرمودن، دستور دادن، امر کردن، معادلی احترام آمیز برای «گفتن» و «بیان کردن» مثلاً جناب عالی فرمودید فردا تشریف نمی آورید، برای دعوت کسی به انجام کاری گفته می شود مثلاً بفرمایید میوه میل کنید، کردن، نمودن، دادن در ترکیب با فعل دیگر مثلاً امر فرمود، میل فرمود، هنگامی گفته می شود که با احترام کسی را دعوت به کاری کنند مثلاً بفرمایید از دهان می افتد، واژۀ مؤدبانه برای انجام دادن کار یا رفتاری مثلاً ایشان ملاحظه فرمودند