جدول جو
جدول جو

معنی فرخشی - جستجوی لغت در جدول جو

فرخشی(فَ رَ)
منسوب به فرخشان که از قراء بخاراست. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فرخشی(فَ رَ)
محمد بن حامد بن احمد فقیه، مکنی به ابی بکر. از ابورجاء محمد بن حمدویه و گروهی دیگر حدیث شنید و ابوعبدالله محمد بن احمد از او روایت کند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمشی
تصویر فرمشی
فراموشی، برای مثال مبادا به هشیاری و بیهشی / کسی را ز فرمان او فرمشی (نظامی۵ - ۸۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخش
تصویر فرخش
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخش، پرخچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخشه
تصویر فرخشه
نوعی شیرینی که از آرد سفید، شکر، روغن و مغز بادام یا پسته تهیه می کردند، لوزینه، برای مثال بسا کسا که بره است و فرخشه برخوانش / بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر (رودکی - ۵۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخوی
تصویر فرخوی
خوش خلق، خوش اخلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراشی
تصویر فراشی
شغل و عمل فرّاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
زشت، نازیبا، برای مثال نامم همای دولت و شهباز حضرت است / نه کرکس فرجحی و نه زاغ تخجم است (خاقانی - ۸۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
قابل فروش. فروختنی. درخور فروش. مال فروش. برای فروش. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ)
مخفف فراموشی. ازیادبردگی. ازیادرفتگی:
مبادا به هشیاری و بیهشی
کسی را ز فرمان او فرمشی.
نظامی.
ز گفتار بد به بود فرمشی
پشیمان نگردد کس از خامشی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
منسوب به فرخ که نام مردی است. (سمعانی). رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
منسوب به فراش: جارو فراشی
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
مبارکی. میمنت. یمن. خجستگی. فرخندگی. (یادداشت به خط مؤلف). کامیابی: از هیچ جنگ روی نگردانیده بود الا به فرخی و فیروزی. (تاریخ بلعمی).
کز او فرخی بود و پیروزیش
همان کام و نام و دل افروزیش.
فردوسی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.
فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
مرا جمال تو هر روز عید نوروز است
ز عید و نوروزم با فرخی و بهروزی.
سوزنی.
قفل غم را درش کلید آمد
کآمد او فرخی پدید آمد.
نظامی.
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی.
نظامی.
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد.
نظامی.
رجوع به فرخ و فرخندگی شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
گرگانی. از شعرای آل سلجوق. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 45). احتمال میرود مراد فخرالدین اسعد جرجانی صاحب مثنوی معروف ویس و رامین باشد و ’فرخی’ سهواً به جای ’فخری’ نوشته شده باشد. (از تعلیقات چهارمقاله به قلم محمد قزوینی). در یک نسخه از تاریخ گزیده نیز ’برخی گرگانی’ آمده. امابرخی با باء بلاشک غلط است، چنانکه از ذکر آن مابین اسماء دیگر که به ترتیب حروف معجم است واضح میشود و مقصود ناسخ لابد ’فرخی’ با فاء بوده است و اگرچه فرخی نیز ظاهراً غلط است به جای ’فخری’ ولی توارد جمیع نسخ چهارمقاله با این نسخۀ تاریخ گزیده، فرخی به جای فخری، توارد غریبی است و انسان را به شک می اندازد که شاید فی الواقع تخلص این شاعر فرخی بوده است نه فخری، لکن این شک فقط توهم و احتمال ضعیفی است و مشهور درنزد عامۀ ناس و مسطور در غالب کتب تذکره و غیرها، فخر یا فخری گرگانی است. (از تعلیقات چهارمقاله حواشی معین ص 144). رجوع به فخرالدین اسعد گرگانی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ گَ)
دهی است از دهستان جندق بیابانک بخش خور بیابانک شهرستان نائین، واقع در 14هزارگزی شمال باختری خور، متصل به راه خور به جندق. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 632 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
کفل اسب و استر و گاو و دیگر چارپایان باشد. (برهان). پرخش. کفل اسب. (یادداشت به خط مؤلف) :
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند.
سوزنی (دیوان ص 62).
فرخچ. فرخج. رجوع به فرخج و پرخش شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
منسوب به فرش. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
حسن بن حسین بن عتیق، مکنی به ابومحمد. از احمد بن حسن المقری روایت کند و ابوالقاسم سعد بن علی زنجانی و جز او را از وی روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ را)
کار فرّاش. رجوع به فراش شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج + یاء مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نیز روا دارد از فرخجی این شعر
گر به چنین شعر من ورا نستایم.
سوزنی.
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است.
خاقانی.
رجوع به فرخج و فرخچ شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب به بنی فراشه که نام اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ شَ / شِ)
قطایف. (صحاح). به معنی فرخشته است که نان کوچک پر مغز پسته و لوزینه باشد و بعضی گویند نانی که از نشاسته و لوزینه پزند و به عربی قطیفه خوانند و بعضی دیگر گویند فرخشه رشتۀ قطائف است. (برهان). نانی که از نشاسته و لوزینه پزند. (آنندراج). قطائف باشد. زبان ماوراءالنهر است. (اسدی) :
بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فریش که بطنی است از تیم الرباب. (سمعانی)
منسوب به فریش که بلدی است در اندلس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
منسوب است به زرخش که از قرای بخارا است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
احمد بن محمد بن اسماعیل بن اسحاق بن ابراهیم بخاری، رئیس و پیشوای علمای معروف به اسماعیلی بود. وی در سن هشتاد وچهارسالگی به سال 384 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اسماعیلی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نسبت است به افرخش که قریه ای است از قراء بخارا. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
نام یکی از دروازه های ربض سمرقند بوده است. (المسالک و الممالک اصطخری ص 294). رجوع به فرخشی و فرخشا و فرخشان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
در تداول فارسی زبانان، زمینی. ارضی. مقابل عرشی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
زشتی بدگلی، ناشایستگی عدم تناسب، پلیدی، سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی شیرینی که آن را با آرد شکر روغن و مغز بادام سازند قطائف لوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
از یاد رفتگی نسیان مقابل یاد ذکر یا بباد فراموشی دادن 0 کاملا از یاد بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخش
تصویر فرخش
((فَ رَ خْ))
پرخچ، کفل، سرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخشه
تصویر فرخشه
((فَ رَ ش))
فرخشته، لوزینه، نوعی شیرینی که با آرد، شکر، روغن و مغز بادام درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
دورانی، گردشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فراشی نمودن، دلیل است بر زن دلاله که از بهر مردم خواهد. اگر دید که فراشی می کرد، دلیل است از بهر خود یا از بهر دیگران زن خواهد - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب