پیش آوردن. نزدیک ساختن. پائین آوردن: گر ستوهی ز قال حدثنا سر به سرّ خدای دار فراز. ناصرخسرو. ، در برابر چیزی نگه داشتن: ماهی از دریا برآوردی و به آفتاب چشمه فرازداشتی تا بریان شدی و بخوردی. (ترجمه تاریخ طبری). رجوع به فراز شود
پیش آوردن. نزدیک ساختن. پائین آوردن: گر ستوهی ز قال حدثنا سر به سرّ خدای دار فراز. ناصرخسرو. ، در برابر چیزی نگه داشتن: ماهی از دریا برآوردی و به آفتاب چشمه فرازداشتی تا بریان شدی و بخوردی. (ترجمه تاریخ طبری). رجوع به فراز شود
خم کردن. فروآوردن: چون دو جهان دیده بر او داشتند سر ز پی سجده فروداشتند. نظامی. ، رها کردن. - دست فروداشتن، دست کشیدن. چیزی را از دست رها کردن: فروداشت دست از کمربند اوی شگفتی فروماند از بند اوی. فردوسی. ، متوقف کردن و مانع حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : به دروازه برشان فروداشتند سوی شهرشان هیچ نگذاشتند. فردوسی. و فروداشته است ایشان را به مرو. (تاریخ بیهقی). زدی دست و پیل دوان را دو پای گرفتی فروداشتی هم بجای. اسدی. نهاد اندر آوردگه، پای پیش سپه را فروداشت بر جای خویش. اسدی. ، (اصطلاح موسیقی) بازایستادن از نواختن. ادامه ندادن نوازندگی و خوانندگی: چون مطربان فروداشتند، او چنگ برگرفت و در پردۀ عشاق این قصیده آغاز کرد. (چهارمقاله). رجوع به فروداشت، برداشت و برداشتن شود
خم کردن. فروآوردن: چون دو جهان دیده بر او داشتند سر ز پی سجده فروداشتند. نظامی. ، رها کردن. - دست فروداشتن، دست کشیدن. چیزی را از دست رها کردن: فروداشت دست از کمربند اوی شگفتی فروماند از بند اوی. فردوسی. ، متوقف کردن و مانع حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : به دروازه برشان فروداشتند سوی شهرشان هیچ نگذاشتند. فردوسی. و فروداشته است ایشان را به مرو. (تاریخ بیهقی). زدی دست و پیل دوان را دو پای گرفتی فروداشتی هم بجای. اسدی. نهاد اندر آوردگه، پای پیش سپه را فروداشت بر جای خویش. اسدی. ، (اصطلاح موسیقی) بازایستادن از نواختن. ادامه ندادن نوازندگی و خوانندگی: چون مطربان فروداشتند، او چنگ برگرفت و در پردۀ عشاق این قصیده آغاز کرد. (چهارمقاله). رجوع به فروداشت، برداشت و برداشتن شود
اپاک داشتن، ، منع نمودن باشد. (برهان). (ترجمان القرآن). ممانعت. (زوزنی). منع کردن. (آنندراج). عصر. غرض. عفس. عفک. عرس. عجس. تعکیظ. التحاص. صری. اجذا. اعتام. عذب. اعدام. اعذاب. صبن. تعجیز. جعظ. دقل. دقن. منع. ذب ّ. ذأذاءه. تذۀ ذوء. تمنیع. خطّ. تقلید. شمظ، بازداشتن کسی را از چیزی و برگردانیدن. (منتهی الارب). حجابه. حجب. حجاب. حصر. حظر. ثنی. (دهار). احکام. حبس. صبر. حجز. عزب. حد. حصر. تبر. قصر. کفکفه. لیت. ضبن. عوق. عجس. تعویذ. (تاج المصادر بیهقی). مانع شدن. ممنوع داشتن. جلوگیری کردن: اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز. ابوشکور. من موسی را بکشم، او را گوی خدای خویش را بخوان تا مرا ازاو بازدارد. (ترجمه طبری بلعمی). کافران آب همی خوردند و مسلمانان ایشان را بازداشتند و پیغمبر علیه السلام گفت بازمدارید. (ترجمه طبری بلعمی). سپه را ز راه بدی بازداشت که با پاک یزدان به دل راز داشت. فردوسی. ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا بجز آن کس که بود سفله دل و غمازا. ابوالعباس. نهی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و اصحابه و سلم عن لبس الشهرتین، و بازداشت رسول صلی اﷲعلیه و آله و اصحابه و سلم امت را از پوشیدن جامه ای که سبب دو شهرت گردد. (بخاری). کسی کوشود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند. فردوسی. چه بهتر کزو بازداریم چنگ گرفتن چه بهتر ز بهر درنگ. فردوسی. از چنین باده در چنین مجلس هیچ زاهد مرا ندارد باز. فرخی. هر چه خواهی کن با تن که تو سالار تنی لیک او را زپرستیدن شه بازمدار. فرخی. از روی او و روی همه اولیای او مکروه بازداری ای ذوالجلال بار. منوچهری. اکنون که آن شهنشه بر بنده کرد شفقت کوشی که رحمت شه از بنده بازداری ؟ منوچهری. اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). شمشیر برکشدو هر کس که وی را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی). از ایشان گنه پهلوان درگذاشت سپه را ز تاراج و خون بازداشت. اسدی (گرشاسب نامه). یا کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آنکس را از آن باز نتواند داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس ادریس ایشان رابخدای تعالی می خواند. و از آتش پرستیدن بازمیداشت. (قصص الانبیاء ص 30). و خاصیتش آنک (خاصیت فیروزه) چشم زدگی بازدارد. (نوروزنامه). چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کارکش کنم آغاز. مسعودسعد. خانه را خداوندی است که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). تظلم کنم تا ستم بازدارد ملک خان عادل، علی بن هارون. سوزنی. تا اوباش را از تهییج حرب و فتنه بازدارند. (سندبادنامه ص 202). بردم از جامه و جواهر و گنج آنچه ز اندیشه بازدارد رنج. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بیدانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. غم فرزند و نان و جامه و قوت بازدارد ز سیر در ملکوت. سعدی. خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل. سعدی (گلستان).
اپاک داشتن، ، منع نمودن باشد. (برهان). (ترجمان القرآن). ممانعت. (زوزنی). منع کردن. (آنندراج). عَصر. غَرض. عَفس. عَفک. عُرَس. عَجس. تعکیظ. اِلتحاص. صَری. اجذا. اِعتام. عَذب. اِعدام. اِعذاب. صَبن. تعجیز. جَعظ. دَقل. دَقن. منع. ذَب ّ. ذَأذَاءه. تَذۀ ذُوء. تمنیع. خطّ. تقلید. شَمظ، بازداشتن کسی را از چیزی و برگردانیدن. (منتهی الارب). حجابه. حَجب. حجاب. حَصر. حَظر. ثَنی. (دهار). احکام. حبس. صبر. حجز. عَزب. حَد. حَصر. تبر. قصر. کفکفه. لیت. ضبن. عوق. عَجس. تعویذ. (تاج المصادر بیهقی). مانع شدن. ممنوع داشتن. جلوگیری کردن: اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز. ابوشکور. من موسی را بکشم، او را گوی خدای خویش را بخوان تا مرا ازاو بازدارد. (ترجمه طبری بلعمی). کافران آب همی خوردند و مسلمانان ایشان را بازداشتند و پیغمبر علیه السلام گفت بازمدارید. (ترجمه طبری بلعمی). سپه را ز راه بدی بازداشت که با پاک یزدان به دل راز داشت. فردوسی. ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا بجز آن کس که بود سفله دل و غمازا. ابوالعباس. نهی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و اصحابه و سلم عن لبس الشهرتین، و بازداشت رسول صلی اﷲعلیه و آله و اصحابه و سلم امت را از پوشیدن جامه ای که سبب دو شهرت گردد. (بخاری). کسی کوشود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند. فردوسی. چه بهتر کزو بازداریم چنگ گرفتن چه بهتر ز بهر درنگ. فردوسی. از چنین باده در چنین مجلس هیچ زاهد مرا ندارد باز. فرخی. هر چه خواهی کن با تن که تو سالار تنی لیک او را زپرستیدن شه بازمدار. فرخی. از روی او و روی همه اولیای او مکروه بازداری ای ذوالجلال بار. منوچهری. اکنون که آن شهنشه بر بنده کرد شفقت کوشی که رحمت شه از بنده بازداری ؟ منوچهری. اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). شمشیر برکشدو هر کس که وی را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی). از ایشان گنه پهلوان درگذاشت سپه را ز تاراج و خون بازداشت. اسدی (گرشاسب نامه). یا کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آنکس را از آن باز نتواند داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس ادریس ایشان رابخدای تعالی می خواند. و از آتش پرستیدن بازمیداشت. (قصص الانبیاء ص 30). و خاصیتش آنک (خاصیت فیروزه) چشم زدگی بازدارد. (نوروزنامه). چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کارکش کنم آغاز. مسعودسعد. خانه را خداوندی است که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). تظلم کنم تا ستم بازدارد ملک خان عادل، علی بن هارون. سوزنی. تا اوباش را از تهییج حرب و فتنه بازدارند. (سندبادنامه ص 202). بردم از جامه و جواهر و گنج آنچه ز اندیشه بازدارد رنج. نظامی. چه مشغولی از دانشت بازداشت به بیدانشی عمر نتوان گذاشت. نظامی. غم فرزند و نان و جامه و قوت بازدارد ز سیر در ملکوت. سعدی. خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل. سعدی (گلستان).
داشتن سرّ. دارا بودن راز: هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار. سوزنی. هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید. سوزنی. - راز داشتن چیزی از کسی، پنهان کردن آن، مستور داشتن آن: مراشاه کرد از جهان بی نیاز سزد گر ندارم من از شاه راز دقیقی. ششم هر که آمد ز راه دراز همی داشت درویشی خویش راز. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد فراز ز شهر و ز لشکر همی داشت راز. فردوسی
داشتن سرّ. دارا بودن راز: هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار. سوزنی. هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید. سوزنی. - راز داشتن چیزی از کسی، پنهان کردن آن، مستور داشتن آن: مراشاه کرد از جهان بی نیاز سزد گر ندارم من از شاه راز دقیقی. ششم هر که آمد ز راه دراز همی داشت درویشی خویش راز. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد فراز ز شهر و ز لشکر همی داشت راز. فردوسی
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
آسودگی داشتن. فراغت داشتن. رجوع به فراغت داشتن و فراغ شود، بی اعتنا بودن و بی نیازی نمودن: بزرگان فراغ از نظر داشتند از آن پرنیان آستر داشتند. سعدی. رجوع به فراغ و فراغت داشتن شود
آسودگی داشتن. فراغت داشتن. رجوع به فراغت داشتن و فراغ شود، بی اعتنا بودن و بی نیازی نمودن: بزرگان فراغ از نظر داشتند از آن پرنیان آستر داشتند. سعدی. رجوع به فراغ و فراغت داشتن شود
دراز گردانیدن. طولانی کردن. مشروح و مفصل یاد کردن. تفصیل دادن: این دراز از آن دارم که تا مقرر گردد که من در این تاریخ چون احتیاط می کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). - دراز داشتن سخن، طولانی کردن آن: بدو گفت شاه آنچه دانی ز راز بگوی و مدار این سخن را دراز. فردوسی
دراز گردانیدن. طولانی کردن. مشروح و مفصل یاد کردن. تفصیل دادن: این دراز از آن دارم که تا مقرر گردد که من در این تاریخ چون احتیاط می کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). - دراز داشتن سخن، طولانی کردن آن: بدو گفت شاه آنچه دانی ز راز بگوی و مدار این سخن را دراز. فردوسی
افراختن و بلند کردن. (ناظم الاطباء) ، به سویی متوجه کردن. فراپیش بردن. رجوع به فرادادن شود، نگه داشتن: چراغی فرا راه من دارید. (یادداشت بخط مؤلف) : من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرامیداشتم. (سندبادنامه ص 50) ، منصوب کردن. گماشتن: دو پسر خویش را ابوالحسن و ابوسعید به نیابت خویش فراداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). - گوش فراداشتن، استماع. (یادداشت بخط مؤلف)
افراختن و بلند کردن. (ناظم الاطباء) ، به سویی متوجه کردن. فراپیش بردن. رجوع به فرادادن شود، نگه داشتن: چراغی فرا راه من دارید. (یادداشت بخط مؤلف) : من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرامیداشتم. (سندبادنامه ص 50) ، منصوب کردن. گماشتن: دو پسر خویش را ابوالحسن و ابوسعید به نیابت خویش فراداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). - گوش فراداشتن، استماع. (یادداشت بخط مؤلف)
آسوده بودن فارغ بودن، یا فراغ داشتن از. بی نیاز بودن از: دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد. (حافظ 79)، بی اعتنا بودن بی نیاز نمودن
آسوده بودن فارغ بودن، یا فراغ داشتن از. بی نیاز بودن از: دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد. (حافظ 79)، بی اعتنا بودن بی نیاز نمودن