جدول جو
جدول جو

معنی فراز داشتن

فراز داشتن((~. تَ))
پیش آوردن، نزدیک ساختن، پایین آوردن، در برابر چیزی نگه داشتن
تصویری از فراز داشتن
تصویر فراز داشتن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فراز داشتن

فراز داشتن

فراز داشتن
پیش آوردن نزدیک ساختن، پایین آوردن، برابر چیزی نگهداشتن
فراز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

فراغ داشتن

فراغ داشتن
آسوده بودن فارغ بودن، یا فراغ داشتن از. بی نیاز بودن از: دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد. (حافظ 79)، بی اعتنا بودن بی نیاز نمودن
فرهنگ لغت هوشیار

دراز داشتن

دراز داشتن
دراز گردانیدن. طولانی کردن. مشروح و مفصل یاد کردن. تفصیل دادن: این دراز از آن دارم که تا مقرر گردد که من در این تاریخ چون احتیاط می کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681).
- دراز داشتن سخن، طولانی کردن آن:
بدو گفت شاه آنچه دانی ز راز
بگوی و مدار این سخن را دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

فراغ داشتن

فراغ داشتن
آسودگی داشتن. فراغت داشتن. رجوع به فراغت داشتن و فراغ شود، بی اعتنا بودن و بی نیازی نمودن:
بزرگان فراغ از نظر داشتند
از آن پرنیان آستر داشتند.
سعدی.
رجوع به فراغ و فراغت داشتن شود
لغت نامه دهخدا

فرا داشتن

فرا داشتن
بلند کردن و بر سر دست گرفتن، نگه داشتن، منصوب کردن، گماشتن
گوش فراداشتن: گوش دادن، شنیدن
فرا داشتن
فرهنگ فارسی عمید

فرا داشتن

فرا داشتن
بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگهداشتن: من آن شب درآن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم، نصب کردن گماشتن 0 یا گوش فرا داشتن 0 استماع کردن
فرهنگ لغت هوشیار

فرا داشتن

فرا داشتن
بر سر دست گرفتن، بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگه داشتن
فرا داشتن
فرهنگ فارسی معین

فرازداشتن

فرازداشتن
پیش آوردن. نزدیک ساختن. پائین آوردن:
گر ستوهی ز قال حدثنا
سر به سرّ خدای دار فراز.
ناصرخسرو.
، در برابر چیزی نگه داشتن: ماهی از دریا برآوردی و به آفتاب چشمه فرازداشتی تا بریان شدی و بخوردی. (ترجمه تاریخ طبری). رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا

راز داشتن

راز داشتن
داشتن سرّ. دارا بودن راز:
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت
از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید.
سوزنی.
- راز داشتن چیزی از کسی، پنهان کردن آن، مستور داشتن آن:
مراشاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز
دقیقی.
ششم هر که آمد ز راه دراز
همی داشت درویشی خویش راز.
فردوسی.
چو هنگامۀ زادن آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا