آسوده بودن فارغ بودن، یا فراغ داشتن از. بی نیاز بودن از: دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد. (حافظ 79)، بی اعتنا بودن بی نیاز نمودن
دراز گردانیدن. طولانی کردن. مشروح و مفصل یاد کردن. تفصیل دادن: این دراز از آن دارم که تا مقرر گردد که من در این تاریخ چون احتیاط می کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). - دراز داشتن سخن، طولانی کردن آن: بدو گفت شاه آنچه دانی ز راز بگوی و مدار این سخن را دراز. فردوسی
آسودگی داشتن. فراغت داشتن. رجوع به فراغت داشتن و فراغ شود، بی اعتنا بودن و بی نیازی نمودن: بزرگان فراغ از نظر داشتند از آن پرنیان آستر داشتند. سعدی. رجوع به فراغ و فراغت داشتن شود
پیش آوردن. نزدیک ساختن. پائین آوردن: گر ستوهی ز قال حدثنا سر به سرّ خدای دار فراز. ناصرخسرو. ، در برابر چیزی نگه داشتن: ماهی از دریا برآوردی و به آفتاب چشمه فرازداشتی تا بریان شدی و بخوردی. (ترجمه تاریخ طبری). رجوع به فراز شود
داشتن سرّ. دارا بودن راز: هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار. سوزنی. هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید. سوزنی. - راز داشتن چیزی از کسی، پنهان کردن آن، مستور داشتن آن: مراشاه کرد از جهان بی نیاز سزد گر ندارم من از شاه راز دقیقی. ششم هر که آمد ز راه دراز همی داشت درویشی خویش راز. فردوسی. چو هنگامۀ زادن آمد فراز ز شهر و ز لشکر همی داشت راز. فردوسی