جدول جو
جدول جو

معنی فدن - جستجوی لغت در جدول جو

فدن
صبغ سرخ پیر (؟). (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فدم شود، کوشک. (آنندراج). در منتهی الارب و اقرب الموارد این معنی ضبط نشده است
لغت نامه دهخدا
فدن(فِ دُ)
یکی از شاگردان سقراط. (یادداشت بخط مؤلف). فادو. از فیلسوفان یونان و از مردم مدینۀ الیس بود. در آخرین سالهان قرن پنجم قبل از میلاد به دنیا آمد و در جنگی که در سالهای 401 و 400 قبل از میلاد میان اسپارت و الیس درگرفت وی در آتن بود و در مکتب سقراط درس میخواند. با افلاطون همدرس بود و به همین سبب افلاطون یکی از رساله های خود را به نام او ’رسالۀ فدن’ خوانده است. پس از مرگ سقراط فدن (فادو) به الیس بازگشت. افکار و عقاید خاص او روشن نیست و از آثار افلاطون نیز مطلب جالب توجهی که نشانۀ اندیشه های خاص او باشد دستگیر نمیشود. نوشته های او نیز مانند رساله های افلاطون صورت مباحثه داشته است. (از دایرهالمعارف بریتانیکا). نام این شخص در کتب فارسی فادن، فدن و فاذن آمده است ولی ضبط آن در منابع اروپایی فادو است. رجوع به فاذن و فادن شود
لغت نامه دهخدا
فدن
شتر دراز کوهان کوشک استوار، سرخابی از رنگ ها
تصویری از فدن
تصویر فدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هفدن
تصویر هفدن
(دخترانه)
وزن شعر (نگارش کردی: ههدهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عدن
تصویر عدن
(پسرانه)
بهشت زمینی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فند
تصویر فند
مکر، حیله، فریب، نیرنگ، دروغ، ترفند، برای مثال چه کند با تو حیلۀ بدخواه / پیش معجز چه قدر دارد فند (شمس فخری - مجمع الفرس - فند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فدا
تصویر فدا
چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرف نظر می کنند، برای مثال فدای پیرهن چاک ماهرویان باد / هزار جامۀ تقوا و خرقۀ پرهیز (حافظ - ۵۳۶)
صرف نظر کردن از چیزی به خاطر کسی یا برای رسیدن به هدفی،
مالی که در قبال آزاد شدن اسیر پرداخت می شود، سربها، فدیه
فدا شدن: در راه کسی یا مقصودی جان خود را دادن
فدا کردن: صرف نظر کردن از جان، مال یا چیزهای دیگر در راه کسی یا برای رسیدن به مقصودی، برای مثال یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند / تا در سبیل دوست به پایان برد وفا (سعدی۲ - ۶۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فدان
تصویر فدان
مزرعه، جای کشت و زرع، کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدن
تصویر شدن
درخت گلی شبیه یاسمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدن
تصویر مدن
مدینه ها، شهرها، جمع واژۀ مدینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لدن
تصویر لدن
نزد، پیش، پیش کسی، در کنار یا برابر کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفن
تصویر دفن
چیزی را زیر خاک کردن و پنهان ساختن، پنهان کردن، به خاک سپردن مرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدن
تصویر شدن
انجام یافتن، گشتن، گردیدن، رفتن، گذشتن، روان گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتن
تصویر فتن
فتنه ها، فسادها، شورش ها، عذاب ها، آزمایش ها، گمراهی ها، عاشقها، جمع واژۀ فتنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسن
تصویر فسن
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرن
تصویر فرن
تابۀ مخصوص نان پزی، کنایه از نانوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فطن
تصویر فطن
فطنت ها، درک کردن ها، زیرک و دانا بودن ها، هوشیاری ها، زیرکی ها، دانایی ها، جمع واژۀ فطنت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدن
تصویر بدن
جسم انسان غیر از سر، تن، جسم برخی از اشیا مثلاً بدن شمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتدن
تصویر فتدن
افتادن، فتیدن، افتدن، اوفتادن، افتیدن، فتادن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زدن
تصویر زدن
چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن مثلاً تخم مرغ را زد به دیوار،
وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی مثلاً زد توی سر خودش
کنایه از نصب کردن،
چسباندن مثلاً تابلو را به دیوار زدم
وارد کردن ضربه به کسی، کتک زدن
مورد اصابت گلوله قرار دادن مثلاً از پشت زدندش،
اصابت کردن وسیلۀ نقلیه با کسی مثلاً یک موتوری به او زده بود
نیش زدن،
دزدیدن، ربودن مثلاً کیفم را زدند
نواختن و به صدا درآوردن آلات موسیقی،
تراشیدن، اصلاح کردن مثلاً ریشش را زد
کنایه از استعمال کردن مواد مخدر
کنایه از خوردن، به ویژه خوردن مایعات مثلاً چند تا لیوان زدم،
مالیدن یا افشاندن چیزی به بدن به ویژه مواد آرایشی مثلاً عطر تندی زده بود
بازی کردن، به ویژه قمار،
ایجاد کردن، تاسیس کردن مثلاً یک مغازه زده بود
مخلوط کردن دو چیز با یکدیگر،
کنایه از کم کردن مثلاً دو متر از پارچه زده بود
طلوع کردن، به ویژه خورشید
فشار دادن دکمه برای به کار افتادن دستگاه
با بدگویی از کسی موقعیت او را خراب کردن مثلاً همکارانش برایش زده بودند
کنایه از بسیار تلاش کردن،
تپیدن مثلاً قلبم می زند،
پارک کردن مثلاً ماشینش را بد جایی زده بود،
رفتن مثلاً زدم بیرون،
یورش بردن، حمله کردن مثلاً بر دشمن زدند،
ایجاد کردن صدایی از دهان، به زبان آوردن مثلاً داد نزن،
برابری و مقابله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فدی
تصویر فدی
فدا، چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرف نظر می کنند، سربها، فدیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدن
تصویر شدن
سپری کردن، گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پرده داری دربانی در خدایخانه یابتخانه، فرو هشتن جامه را پرده پرده بارگیر پرده کجاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدن
تصویر خدن
یار، دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدن
تصویر ثدن
بویناکی بو گرفتن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدن
تصویر زدن
آسیب رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردن
تصویر ردن
رشته، خز، پوسته زهدان تریز بن آستین بن آستین و تریز جمع اردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن، جسدانسان، اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدن
تصویر آدن
پسوندیست که باخر ریشه دستوری ملحق گردد و مصدرسازد: گشادن نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفن
تصویر دفن
پوشیده وپنهان کردن در خاک، مستور و مخفی کردن چون دفن میت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدن
تصویر عدن
اقامت کردن، همیشه بودن بجائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتن
تصویر فتن
شمایل، حالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فند
تصویر فند
شگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دفن
تصویر دفن
خاکسپاری، گوراندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن
فرهنگ واژه فارسی سره