جدول جو
جدول جو

معنی فخب - جستجوی لغت در جدول جو

فخب
(فَ رُدْ دَ لَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت واقع در سه هزارگزی شمال رشت و کنار راه فرعی رشت به پیربازار. ناحیه ای است جلگه، معتدل مرطوب که دارای 700 تن سکنه میباشد. آب آن از رود خانه صیقلان مشروب میشود. محصولش برنج، صیفی، مرغابی است. اهالی به کشاورزی و صید گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فخن
تصویر فخن
درون و میان باغ، برای مثال فخن باغ بین ز ابر و ز نم / گشته چون عارض بتان خرم (دقیقی - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخم
تصویر فخم
فهمیدن، درک کردن، دریافتن، پی بردن، فهم داشتن، حس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخر
تصویر فخر
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳)، بزرگ منشی
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوب
تصویر فوب
فوت، بادی که با فشار از میان دو لب بیرون می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
ران، قسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
قبیله، گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخب
تصویر نخب
نخبه ها، برگزیده ها، برگزیده از چیزها، کنایه از دانایان، باهوش ها، جمع واژۀ نخبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخم
تصویر فخم
یک جرعه آب، برای مثال کسی که جوی روان است ده به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷)، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴)
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
فرهنگ فارسی عمید
(دَ خَ قَ)
هیچکاره گردانیدن چیزی را و بی تیمار گذاشتن. (منتهی الارب). ضایع گردانیدن چیزی را. (اقرب الموارد از ابن عبّاد)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
بانگ وفریاد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به صخب شود
لغت نامه دهخدا
(سُ خُ)
جمع واژۀ سخاب. رجوع به سخاب شود
لغت نامه دهخدا
(صَ خِ)
مرد با بانگ و فریاد. یقال: ماء صخب الاّذی، آب با بانگ و آواز موج، و عین صخبه، چشمۀ بابانگ و فریاد جوش، و حمار صخب الشوارب، خر سخت بانگ و آن که نهیق را در حلق خود گرداند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَب ب)
گربزتر. مراوغ تر.
- امثال:
اخب ﱡ من ضب ّ. و منه اشتقوا قولهم فلان خب ﱡ ضب ﱡ. (مجمع الامثال میدانی چ طهران ص 206)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
کوهی است به نجد بنی کلاب را و نزدیک آن کوه کان زر و کان مهرۀ سپید است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مولانا فخر، میر علیشیر نوایی آرد: جوانی لطیف و ظریف بود، و این مطلع از اوست:
دار دنیا نه مقام من ثابت قدم است
من و آن دار که دروازۀ ملک عدم است.
(از مجالس النفائس چ حکمت ص 401)
لغت نامه دهخدا
جمع نخبه، برگزیدگان کون، دروستگانی، مرد بد دل جمع نخبه: ازنخب ادب و غرردر ولطایف نکت... نصیبی کافی ووافرحاصل کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخج
تصویر فخج
دور رانی دور بودن ران ها از هم بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صخب
تصویر صخب
فغان هنگام شکنجه فغاننده جیغ زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخه
تصویر فخه
دام کوچک، زن چرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخن
تصویر فخن
میان باغ صحن روضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخم
تصویر فخم
بزرگ قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخر
تصویر فخر
چیره شدن بر کسی در مفاخرت و نبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
ران، از لگن خاصره تا سر زانو
فرهنگ لغت هوشیار
مهتاب، دام شکاری، واگشادن آوند، سر زدن با شمشیر، بانگیدن کوکو، سوراخ بام پخت پهن پخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخب
تصویر سخب
جمع سخاب، گلوبند ها بانگ فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
بادی که برای چشم بد از دهان بیرون کنند: همی فوب کردند گاوان مراو را که گاو چغانی بریش چغانی (ک) توضیح در فرهنگ جهانگیری باین معنی فوت آورده مرحوم دهخدا نوشته اند: فوب صحیح است و با فوت مشتبه نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوب
تصویر فوب
((فُ))
فوت، بادی که پس از خواندن دعا یا افسون با دهان به طرف کسی بدمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخت
تصویر فخت
((فَ))
پخت، پهن، پخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخذ
تصویر فخذ
((فَ مَ))
ران، مفرد افخاذ، خویشاوندان مرد که از نزدیک ترین عشیره او باشد، مفرد افخاذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخر
تصویر فخر
((فَ خْ))
نازیدن، مباهات کردن، بزرگ منشی، افتخار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((خَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، بفخم، پخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((فَ خْ))
گرامی، بزرگوار، سخن جزل و فصیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخم
تصویر فخم
((فَ خَ))
جرعه ای از آب
فرهنگ فارسی معین
تفاخر، غرور، مفتخر
دیکشنری اردو به فارسی