جدول جو
جدول جو

معنی غنویدن - جستجوی لغت در جدول جو

غنویدن
غنودن، خفتن، خوابیدن، درخواب شدن، آرمیدن
تصویری از غنویدن
تصویر غنویدن
فرهنگ فارسی عمید
غنویدن
(مُ فَ / فِ عَ / عِ بُ دَ)
خوابیدن. (برهان قاطع). خفتن. (صحاح الفرس). غنودن. (برهان قاطع). رجوع به غنودن شود:
این تخم به غفلت غنویدن ندهد
جز حسرت وقت درویدن ثمرت.
سراج بلخی.
، آسودن وآرمیدن. (برهان قاطع). رجوع به غنودن شود
لغت نامه دهخدا
غنویدن
غنود خواهد غنود بغنو غنونده غنوده) بخواب رفتن در خواب شدن، آسودن آرمیدن، مانده شدن خسته شدن، مردن به خواب ابدی رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
غنویدن
((غُ نُ دَ))
غنودن
تصویری از غنویدن
تصویر غنویدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنویدن
تصویر شنویدن
شنیدن، درک کردن صدا به وسیلۀ قوۀ شنوایی، گوش دادن، درک کردن بوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نویدن
تصویر نویدن
لرزیدن، جنبیدن
زاری کردن، نالیدن، برای مثال کنون زود پیرایه بگشای و رو / به پیش پدر رو به زاری بنو (فردوسی - ۱/۲۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنودن
تصویر غنودن
خفتن، خوابیدن، درخواب شدن، آرمیدن، برای مثال وگر بدکنی جز بدی ندروی / شبی در جهان شادمان نغنوی (فردوسی - ۵/۵۳۲)، با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست / با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی (فرخی - ۴۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز کردن، کرشمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نُنَ مَ شِ کَ تَ)
زاری کردن. نالیدن. (برهان قاطع) :
کنون زود پیرایه بگشا و رو
به پیش پدر بس بزاری بنو.
فردوسی.
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
لبیبی.
نوان از نود شد کز او برگذشت
ز درد گذشته نود می نود.
ناصرخسرو.
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
بر درد مالی و غم مغبونی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 381).
چنان در هجر او شبها نویده
که خلق از نالۀ او نغنویده.
ناصر بجه.
، جنبیدن. حرکت کردن. (برهان قاطع) :
قدح به کار نیاید به رطل و باطیه خور
چنانکه گر بخرامی نه می نوی بخزی.
منوچهری.
، جنبش جهودانه باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). جنبش چون جهودان. (صحاح الفرس). چون ناو ایستاده به چپ و راست متمایل شدن. ناویدن. جنبیدن به سوی چپ و راست در حال ایستادگی مانند کشتی ایستاده نوسان داشتن. (از یادداشتهای مؤلف). لرزیدن. (برهان قاطع) :
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده.
عماره (از فرهنگ اسدی).
راه دین رو که راه دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی.
سنائی.
از بهر خوشه ای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده.
مسعودسعد (فرهنگ خطی).
ابری که زو گوهر بود با دست او بر خود نود
باشد خجل گرچه بود هر دو جهانش یک عطا.
جمال الدین اشهری (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ عَ / عِ اُ دَ)
به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اخفاق. خفوق. (منتهی الارب). سنه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
فردوسی.
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش.
فردوسی.
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی.
فردوسی.
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
لبیبی.
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان.
فرخی.
بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان.
فرخی.
گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی).
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
اسدی.
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
مسعودسعد.
از روان شرع را متابع شو
پس مرفه به کام دل بغنو.
سنایی (از فرهنگ رشیدی).
شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند
بروز آری تا بامداد و کم غنوی.
سوزنی.
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی.
خاقانی.
روز از پی هجر تو بفرسود دلم
شب در پی وصل نغنود دلم.
خاقانی.
بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست.
ظهیر فاریابی.
چون بر آن داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم.
نظامی.
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه.
نظامی (خسرو و شیرین).
منتظر بنشست و خوابش درربود
اوفتاد و گشت بیخویش و غنود.
مولوی (مثنوی).
نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب
دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی.
سعدی (بدایع).
شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم
این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود.
سعدی (طیبات).
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود.
سعدی (بوستان).
همه شب غنودند تا صبحدم
از این سو به شادی وز آن سو به غم.
امیرخسرو.
جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب
عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید.
حافظ.
، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی:
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.
فردوسی.
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایۀ فرّ او بغنویم.
فردوسی.
از این کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود.
فردوسی.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی.
فرخی.
تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب
ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی.
ناصرخسرو.
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت.
نظامی.
صد قدح خونش بباید گریست
هرکه دمی خوش بغنود ای غلام.
عطار.
، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) :
غنوده تن مردم از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب.
نظامی (از آنندراج).
، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ / غِ زَ دَ)
فحش گفتن. (آنندراج). زشت گفتن. زشت گویی کردن. (ناظم الاطباء) ، هزل وبازی نمودن. (آنندراج). بذله گویی کردن. بازی کردن، استهزاء کردن. (ناظم الاطباء) ، ناز و غمزه کردن. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 190 ب). ظاهراً مصدر جعلی از غنج بمعنی ناز و غمزه است
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ / غِ کَ دَ)
به سفاهت حرف زدن. (آنندراج). هرزه و هذیان گویی. (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غُ نَ وی دَ / دِ)
خوابیده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن و غنویدن شود:
بر خاک درت ملک تو گویی که به آرام
طفلی است در آغوش رقیبان غنویده.
انوری.
، آسوده و آرمیده. (برهان قاطع). رجوع به غنودن و غنویدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَ گَ تَ)
شور و بانگ کردن. (آنندراج) ، ظاهر شدن و دیده شدن. (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ اَ تَ)
شنودن. (فرهنگ فارسی معین). شنیدن. (آنندراج). استماع کردن. نیوشیدن. بشنیدن. (یادداشت مؤلف) :
چو رودابه این از پدر بشنوید
دلش گشت پرخون رخش شنبلید.
فردوسی.
چو یزدان پرستنده او را بدید
چنان نالۀ زار او بشنوید.
فردوسی.
امیر آواز ابواحمد بشنوید بیگانه، پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد. (تاریخ بیهقی) ، گوش دادن. (یادداشت مؤلف) ، بو کردن. (آنندراج). بوئیدن
لغت نامه دهخدا
(لُ رَ تَ)
زنوئیدن. (ناظم الاطباء). آواز کردن اسب و گرگ و سگ باشد. و نیز آه زدن و نالیدن. (آنندراج). رجوع به زنوییدن شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناغنودن. نخوابیدن. غافل نشدن. نیارمیدن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقابل غنویدن. رجوع به غنویدن و غنودن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نویدن
تصویر نویدن
زاری کردن، نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندیدن
تصویر دندیدن
زیر لب و آهسته با خود سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن غله و علف از روی زمین درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
کمک کردن یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
بستن، قید کردن مقید کردن، حبس کردن زندان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تراشیدن چوب و فلز رنده کردن، جلا دادن صیقل دادن، هموار کردن برابر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
غنود خواهد غنود بغنو غنونده غنوده) بخواب رفتن در خواب شدن، آسودن آرمیدن، مانده شدن خسته شدن، مردن به خواب ابدی رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنویدن
تصویر شنویدن
شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنویده
تصویر غنویده
خفته، آسوده آرمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز و غمزه کردن، بذله - گویی کردن هزل و بازی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنودن
تصویر غنودن
((غُ دَ))
خوابیدن، آرمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
((غَ یا غُ دَ))
ناز و غمزه کردن، بذله گویی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنویده
تصویر غنویده
((غُ نُ دَ یا دِ))
خفته، آرمیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نویدن
تصویر نویدن
((نَ دَ))
نالیدن، زاری کردن، جنبیدن، لرزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داویدن
تصویر داویدن
ادعا کردن، دعوی کردن، مدعی شدن، ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زندیدن
تصویر زندیدن
توضیح دادن، تشریح کردن، شرح دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جاویدن
تصویر جاویدن
ابدالاباد
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمیدن، آسودن، خفتن، خوابیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد