جدول جو
جدول جو

معنی غنجده - جستجوی لغت در جدول جو

غنجده
(غُ جُ دَ)
نام مادر رافع بن حارث صحابی. (منتهی الارب). نام ام رافع بن حارث یا عبدالحارث صحابی بدری، و بعضی آن را عنجره به عین مهمله یا عنتره گفته اند. (از تاج العروس). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنجده
تصویر کنجده
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجیده، بارزد، بیرزد، بیرزه، بریزه، زنجرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنجه
تصویر غنجه
ناز و کرشمه، غنج، برای مثال به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش/ هزار دل بربایی هزار جان شکری (سوزنی - لغتنامه - غنجه)
غنجۀ کبک دری: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو کردی غنجۀ کبک دری تیز / ببردی غنجۀ کبک دلاویز (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنده
تصویر غنده
هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که گلوله کرده باشند برای رشتن، گلولۀ پنبۀ زده شده، پنجک، پاغند،
در علم زیست شناسی عنکبوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنجه
تصویر غنجه
غنچه، گل ناشکفته، گلی که هنوز شکفته و باز نشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنوده
تصویر غنوده
غنویده، خوابیده، خفته، آرمیده
فرهنگ فارسی عمید
(کُجَ دَ / دِ)
یکی از عیوب یاقوت است. بیرونی آرد: و خلط الحجاره و تسمی الحرملیات، و الحرمل هوالابیض و یسمی بالفارسیه کنجده. (الجماهر بیرونی ص 38)
لغت نامه دهخدا
(غَ جَ / جِ)
بمعنی غنجه و غنچه است. رجوع به همین کلمه ها شود:
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنجه شد.
سعدی (بوستان).
، جمع کردن و گردآوری نمودن. (از برهان قاطع). فراهم آوری و جمعکردگی و گردآوری. (ناظم الاطباء) ، سرشتن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، رعنایی و ناز و غنج. (فرهنگ اسدی) :
برداشته تا حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه.
منوچهری.
به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش
هزار دل بربایی هزار جان شکری.
سوزنی.
چو کردی غنچۀ کبک دری تیز
ببردی غنجۀ کبک دلاویز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَ نِ جَ)
زن باکرشمه. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث غنج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ جَ / جِ)
جمع کردن و گردآوری نمودن، و به همین معنی به فتح اول بنظر آمده است. (برهان قاطع). رجوع به غنچه شود، سرشتن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، گل ناشکفته. دراصل گنجه مأخوذ از گنجیدن بود زیرا در ذات او گنجیدگی است، و برگ غنجه در اندرون با هم مجتمع و گنجان است، و گاف را برای فصاحت به غین معجمه بدل کرده اند. و بقولی غنجه به جیم فارسی است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و بعضی آن را مأخوذ از غنج بمعنی ناز وکرشمه دانسته اند و این محل تأمل است. و شعرا دهان محبوب و دل عشاق را بجهت تنگی بدان تشبیه کرده اند، واز صفات آن است: دلگیر، بیهده خند، خندان، نشکفته، سربسته، خاموش، بیدار، پاکیزه دامان، نوکیسه، نوخیز و سنگ آغوش و از تشبیهات آن است: حباب، فواره، سبوی، تکمۀ کلاه، طلسم، قفل، عروس، مهد، فانوس، کره، طفل، اخگر، مجمر، شیشه، مینا، ناخن، دست، نامه، کوچه و ناوک. (از آنندراج). غنچۀ گل را گویند بسبب جمع کردن و گرد آوردن برگها. (برهان قاطع). رجوع به غنچه شود
لغت نامه دهخدا
(غِ دَ)
گیلاسی که دم کوتاه دارد. نوعی گیلاس. (دزی ج 2 ص 229)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ دَ)
عصای سبک که بدان ستور رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است که باردان پالان را پر کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که پالان دوز بدان پر می کند جوف پالان را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ جِ / جَ / جُ دَ / دِ)
به معنی کنجدک است که عنزروت باشد. (برهان). نام صمغی است که به عربی انزروت خوانند و کحل فارسی و کحل کرمانی و به شیرازی کدر و به هندی لایی و آن صمغ درخت خارداری است که آن را شایکه نامند و به بلندی دو زرع، برگ آن شبیه به برگ مورد و درخت کندر و منبت آن فارس و ترکستان وبهترین آن سفید مایل به زردی تازه آن است که در بالیدگی مانند کندر صغار و زودشکن باشد و طعم آن تلخ و شیرین و در دوای چشم به کار برند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی اصفهانی انزروت است و نیز کنجدک اسم فارسی پادزهر است. (فهرست مخزن الادویه). کنجدک. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گوزده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عنزروت. انزروت. صمغ درختی خارناک است و اندر ناحیۀ پارس روید و اندر وی تلخی است. بهترین آن آن باشد که با زردی گراید. هر چه شب از درخت بترابد یا اندر سایه بود سپید بود و هر چه اندر آفتاب بود سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کلفۀ رو یعنی خالهای سفید ریزه که بر روی و اندام آدمی افتد و بدن و رو را افشان کند. (برهان). کلفی که بر روی افتد که برش خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کک مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پازهر. (برهان). در فرهنگ فخر قواس به معنی پازهر است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خال. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کنجدک شود، کنجاره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین. دارای 149 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(غَ جَ رَ / رِ)
سرخی و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجر. غنجار. غنجاره. رجوع به همین کلمه ها شود:
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونه اش یاوه شده غنجره.
مولوی (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خُ جِ دِ)
چراغ پره. شب پره. پروانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ دَ)
جمع واژۀ نجود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمینهای بلند. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پنج در سیستان بود، و در تاریخ سیستان گاهی به عین مهمله آمده است واصطخری به غین آورده است. رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 240 و فهرست اماکن تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دِ)
سریشمی که ازپوست و سایر مواد حیوانی اخذ شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
دلیری. (جهانگیری) (غیاث اللغات). مردانگی. (جهانگیری). شجاعت. (غیاث اللغات). نجده، قوت. سختی. (جهانگیری). رجوع به نجدت و نجده شود، سرود. (غیاث اللغات) :
نجده ای ساز از شکسته دلان
اینچنین نجده را شکست مده.
خاقانی.
، مجازاً، بمعنی شجاع. (غیاث اللغات) ، یار. یاور:
شیران شده یاوران رزمت
اقبال تو نجده یاوران را.
خاقانی.
، یاری. یاوری: چون سلطان او را در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ دِ)
گل سرخ. (ناظم الاطباء) ، شکارگاه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
مویز عنجد گشتن انگور. (از منتهی الارب) (آنندراج). مویز گشتن انگور. (از ناظم الاطباء). عنجدشدن انگور. (از اقرب الموارد). رجوع به عنجد شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ / دِ)
در خواب شده. (برهان قاطع). خفته. رجوع به غنودن شود:
همانا که برگشت پیکار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما.
فردوسی.
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی.
فردوسی.
خروس غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد بر تبیره دوال.
نظامی.
، بعضی بمعنی نیم خواب گفته اند. (برهان قاطع). چرت زننده. به خواب سبک رفته: وسنان، غنوده و خوابناک. (منتهی الارب) ، آرمیده. (برهان قاطع). آسوده. آرامش یافته. رجوع به غنودن شود
لغت نامه دهخدا
بوی بد. فراهم آمده جمع شده، پنبه گرد و گلوله کرده گلوله پنبه که آماده رشتن است، گلوله خمیر نان، کلوج کلوچه، نفیر غندرود غنده رود، عنکبوت، رتیلا
فرهنگ لغت هوشیار
غنچه: دلش گر چه در حال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنجه شد، (بوستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنجده
تصویر کنجده
کلفه ای که برروی آدمی بهم رسد، خال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجره
تصویر غنجره
سرخیی که زنان در روی مالند گلگونه غازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنوده
تصویر غنوده
در خواب شده، خفته
فرهنگ لغت هوشیار
نجدت در فارسی: تفتود: استواری و دلیری برابر کاری دشوار و چیزی ترسناک، بی باکی دلیری مردانگی، سختی، جنگ، ترس، سرود، یار یاور، یاریگری (مصدر. اسم) سرود: نجده سازازدل شکسته دلان این چنین نجده راشکست مده. (خاقانی. سج. 800) -8 شجاع، یاریاور: شیران شده یاوران رزمت اقبال تونجده یاوران را. (خاقانی. سج. 34)، یاری یاوری: چون سلطان اورا درحالت آن محنت بدیدکوکبه جماعتی ازخواص غلامان به نجده اوفرستاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنده
تصویر غنده
((غَ دِ))
بوی بد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنده
تصویر غنده
هرچیز پیچیده و گلوله شده، پنبه گلوله کرده، عنکبوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنجه
تصویر غنجه
((غَ جِ))
ناز و کرشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نجده
تصویر نجده
((نَ دَ یا دِ))
سرود، شجاع، یار، یاور، یاری، یاوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنوده
تصویر غنوده
((غُ دِ))
به خواب رفته، آسوده
فرهنگ فارسی معین
آرمیده، آسوده، خسبیده، خفته، خوابیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد