بمعنی غنجه و غنچه است. رجوع به همین کلمه ها شود: دلش گرچه در حال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنجه شد. سعدی (بوستان). ، جمع کردن و گردآوری نمودن. (از برهان قاطع). فراهم آوری و جمعکردگی و گردآوری. (ناظم الاطباء) ، سرشتن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، رعنایی و ناز و غنج. (فرهنگ اسدی) : برداشته تا حجاب شرم از رخ گه شادی و گه نشاط و گه غنجه. منوچهری. به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش هزار دل بربایی هزار جان شکری. سوزنی. چو کردی غنچۀ کبک دری تیز ببردی غنجۀ کبک دلاویز. نظامی