جدول جو
جدول جو

معنی غلت - جستجوی لغت در جدول جو

غلت
غلتیدن، در موسیقی گردانیدن آواز در حلق، کشش دادن صوت هنگام آوازه خوانی، تریل
غلت خوردن: در حالت خواب یا دراز کشیدگی بر روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گشتن، غلتیدن
غلت دادن: کسی یا چیزی را در روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گرداندن، غلتانیدن
غلت زدن: در حالت خواب یا دراز کشیدگی بر روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گشتن، غلتیدن، غلت خوردن
غلت و واغلت: غلتیدن پی در پی
غلت و واغلت خوردن: غلتیدن پی در پی، غلت و واغلت
غلت و واغلت زدن: غلتیدن پی در پی، غلت و واغلت
تصویری از غلت
تصویر غلت
فرهنگ فارسی عمید
غلت
(تَ)
غلط کردن. یا غلت درحساب است و غلط در قول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غلط کردن در حساب. (تاج المصادر بیهقی). ناصواب اگر در حساب باشد. (از رسائل تاریخ بیهقی پارسی نغز ص 396). غلط در حساب و کتاب و شماره. (برهان قاطع)
برانداختن بیع. (منتهی الارب). به هم زدن بیع و شری: غلت البیع و الشراء غلتاً، اقاله. (اقرب الموارد) ، تنزل قیمت متاعی به سبب کمی مقدار یا خرابی کیفیت آن. عدم اعتبار از حیث کیفیت یا کمیت. (دزی ج 2 ص 221)
لغت نامه دهخدا
غلت
(غَ)
اسم مصدر از غلتیدن. به معنی غلط است که از غلطیدن باشد، و غلط معرب آن است. (از برهان قاطع) (آنندراج). غلتیدن بود و به پهنا گردیدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چرخیدگی به روی خود (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- غلت خوردن. غلت دادن. غلت زدن. رجوع به همین مدخل ها شود.
، تحریر (در آواز). رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
غلت
(غَلْلَ)
غله. رجوع به غله شود: و چون به کنار دریا رسیدند وهزر جملۀ ذخیره و غلت کی مانده بود به دریا افگند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96)
لغت نامه دهخدا
غلت
(غِلْ لَ)
در قزوین و بعض جاهای دیگر به معنی قطر و ستبری و کلفتی و ضخامت و ثخن و عمق آید. ظاهراً کلمه ای است ترکی اصل و ریشه غلظت عرب، و یا غلت مصحف مخففی از غلظت عرب است: آفرین به غلتش صلوات بر کلفتیش. (در تداول قزوینیان در وصف خیار)
لغت نامه دهخدا
غلت
غلتیدن، به پهلو گردیدن
تصویری از غلت
تصویر غلت
فرهنگ لغت هوشیار
غلت
((غَ لْ))
گشتن از یک پهلو به پهلوی دیگر
تصویری از غلت
تصویر غلت
فرهنگ فارسی معین
غلت
((غَ لَ))
اشتباه کردن در حساب و شماره
تصویری از غلت
تصویر غلت
فرهنگ فارسی معین
غلت
غلط
تصویری از غلت
تصویر غلت
فرهنگ واژه فارسی سره
غلت
بخش و محوطه، ابتدای حلق، تنگه، محل گذر جانوران، جمعیت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلتنک
تصویر غلتنک
غلتک، استوانه ای سنگین وزن از جنس سنگ یا فولاد که برای هموار کردن خاک، آسفالت یا کاهگل به کار می رود، غلتبان، خودرویی با چرخ های استوانه ای شکل وسنگین که برای تسطیح و هموار ساختن آسفالت تازۀ جاده، خیابان و امثال آن استفاده می شود، استوانه ای از جنس فولاد یا چدن که برای نورد کردن به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتک
تصویر غلتک
استوانه ای سنگین وزن از جنس سنگ یا فولاد که برای هموار کردن خاک، آسفالت یا کاهگل به کار می رود، غلتبان، خودرویی با چرخ های استوانه ای شکل وسنگین که برای تسطیح و هموار ساختن آسفالت تازۀ جاده، خیابان و امثال آن استفاده می شود، استوانه ای از جنس فولاد یا چدن که برای نورد کردن به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتنده
تصویر غلتنده
آنکه بغلتد، غلت زننده،، آنچه در روی زمین به پهلوی خود بگردد و حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلته
تصویر غلته
غلتک، استوانه ای سنگین وزن از جنس سنگ یا فولاد که برای هموار کردن خاک، آسفالت یا کاهگل به کار می رود، غلتبان، خودرویی با چرخ های استوانه ای شکل وسنگین که برای تسطیح و هموار ساختن آسفالت تازۀ جاده، خیابان و امثال آن استفاده می شود، استوانه ای از جنس فولاد یا چدن که برای نورد کردن به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتبان
تصویر غلتبان
غلتک
دیوث، زن به مزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتگاه
تصویر غلتگاه
جای غلتیدن، محل غلت زدن، برای مثال تو را این جای ملعون غلتگاه است / بغلت آسان در او و گرد بفشان (ناصرخسرو - ۱۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتاندن
تصویر غلتاندن
کسی یا چیزی را در روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گرداندن، غلت دادن، گردانیدن به پهلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلت و واغلت زدن
تصویر غلت و واغلت زدن
غلتیدن پی در پی، غلت و واغلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلت و واغلت خوردن
تصویر غلت و واغلت خوردن
غلتیدن پی در پی، غلت و واغلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتاق
تصویر غلتاق
چوب بندی زین اسب، چوب زین، پارچۀ کهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتانیده
تصویر غلتانیده
چیزی که به پهلو غلت داده شده، غلت داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتان
تصویر غلتان
غلتنده، درحال غلتیدن، کنایه از هر چیز گرد و مدور، بن مضارع غلتاندن و غلتانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ذَ رَ)
بر غفلت گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ)
اول شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَتَ)
یک سهو در حساب. ج، غلتات. (فرهنگ ناظم الاطباء). قیاساً میتواند اسم مره از غلت باشد
لغت نامه دهخدا
(غُ تَ)
اسم مصدر از غلت به معنی غلط. (از اقرب الموارد). رجوع به غلت شود
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ)
از غلت + ک پسوند آلت، غلطک، و آن چوبی باشد گرد و میان سوراخ بزرگ، آن را پایۀ ارابه کنند، و کوچک آن را بر بالای چاه بندند، و ریسمان را بر بالای آن اندازند و به یاری آن آب را آسان از چاه کشند، و غلطک معرب آن است. (برهان قاطع). غلتنک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوبی که بر او رسن بگردد و او را بغلطاند و پایه گردان نیز گویند و غلطان و غلتیده نیز نامند. (از انجمن آرا) (آنندراج). چوبی که برو رسن بگردد و پایۀ گردون را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به غلطک شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُ تَ / تِ)
چوبی گرد و استوانه ای که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء) ، غلته به فتح اول نوردی که کلاهدوزان به کار برند و آن را مردانه نامند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 185ب)
لغت نامه دهخدا
محلی است در تونس
لغت نامه دهخدا
واهریدن زپاکیدن (غلت کردن) آغاز شب چوبی استوانه یی که بدان خمیر نان را پهن کنند، لوله کوچکی که می غلتد
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی گرد و میان سوراخ بزرگ که آن را پایه ارابه کنند، چوبی گرد که آن را بر بالای چاه بندند و ریسمان را بدان بندند و بیاری وی آب از چاه آسان کشند، سنگ استوانه شکل که آنرا روی بام غلتانند تا محکم شود و آب باران در آن نفوذ نکند غلتان، آلتی که برای مسطح کردن خیابانها و کوچه ها به کاربرند، آلتی که به زمین های شخم زده کشند تا تخمها زیر خاک روند. یا روی غلتک افتادن کاری. براه افتادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلتک
تصویر غلتک
((غَ تَ))
سنگی استوانه ای شکل که روی بام های کاهگلی می غلتانند تا کاهگل سفت و محکم شود، بام غلتان، وسیله ای برای تسطیح جاده و هموار ساختن آسفالت تازه خیابان ها، چوبی گرد و میان سوراخ که آن را پایه ارابه کنند
روی غلتک افتادن: کنایه از روال شدن امور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلته
تصویر غلته
((غَ یا غُ تِ))
چوبی استوانه ای شکل که با آن خمیر نان را پهن کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلتیدن
تصویر غلتیدن
غلطیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
آشغال ریز، غوطه
فرهنگ گویش مازندرانی