جدول جو
جدول جو

معنی غازی - جستجوی لغت در جدول جو

غازی
(پسرانه)
جنگجوی مذهبی، عنوان چندتن از پادشاهان و افراد تاریخی
تصویری از غازی
تصویر غازی
فرهنگ نامهای ایرانی
غازی
مجاهد، جنگجو، کسی که در راه خدا با دشمنان دین می جنگد
نوعی سکۀ قدیمی معادل بیست قرش
بند باز، رسن باز، ریسمان باز، برای مثال سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت / غازی نگردد ارچه برآید به ریسمان (مجیرالدین بیلقانی - ۱۵۲)، سغبۀ خلقم چو صوفی در کنش / شهرۀ شهرم چو غازی بر رسن (سعدی۲ - ۶۶۰)
معرکه گیر
تصویری از غازی
تصویر غازی
فرهنگ فارسی عمید
غازی
(غازی)
نعت فاعلی از غزو. مرد پیکار و با دشمن دین کارزارکننده. ج، غزّی ̍، غزّی، غزاه، غزّاء و منه قوله تعالی: او کانوا غزی لوکانوا عندنا. (منتهی الارب). آنکه به جهت ثواب با اعدای دین حرب کند. (برهان). تاراج کننده. (دهار). مجاهد. (مهذب الاسماء) :
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
آن کو به هندوان شد یعنی که غازیم
از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده ست.
ناصرخسرو.
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در ترا مسکن نباشد ماهی ای غازی.
ناصرخسرو.
تو کبک کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی.
ناصرخسرو.
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی.
مسعودسعد.
و آنگاه بکردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار.
مسعودسعد.
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او فرق سپهر چنبری.
خاقانی.
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده.
خاقانی.
به تو و زلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد.
خاقانی.
چون شه پیل تن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل بجای معرکه.
خاقانی.
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی.
نظامی.
خسرو غازی آهنگ خراسان دارد
زده از غزنین تا جیحون تاج و خرگاه.
بهرامی غزنوی.
به خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.
آن مساس طفل چبود؟ بازیی
با جماع رستمی و غازیی.
مولوی (مثنوی).
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه زن.
مولوی (مثنوی).
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی.
سعدی.
نمیداند که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (صاحبیه).
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی.
(گلستان).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو.
نفس کافر ترا از او ببرید
هر که او نفس کشت، غازی بود.
اوحدی.
غازی چو تویی، رواست کافر بودن.
اوحدالدین کرمانی.
، کلمه غازی گاه در فارسی با کلمات دیگر ترکیب شود مانند غازی پیشه: چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر. (حدود العالم). و مردمان بخارا تیرانداز و غازی پیشه اند. (حدود العالم). و مردمان وی (خوارزم) مردمانی غازی پیشه و جنگی اند. (حدود العالم). و این (ماوراءالنهر) ناحیتی است عظیم آبادان... و مردمانی اند جنگی و غازی پیشه و تیرانداز. (حدود العالم).
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکزثبات و خسرو خسرونشان.
سیدحسن غزنوی.
، در تاریخ بیهقی گاهی کلمه غازی را با سپاهسالار توأم می کند و گاهی با حاجب و از تعبیرات مختلف چنین مستفاد میشود که کلمه غازی مانند لقبی بوده است که هم بر فرماندهان بزرگ سپاه اطلاق میشده است و آنان را غازی سپاه سالار یا سپاه سالار غازی می گفته اند و هم بر فرماندهان سپاهی و لشکریانی که نگاهبان پادشاه بوده اند اطلاق می کرده اند و آنان را حاجب غازی یا غازی حاجب می گفته اند. رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی فیاض ص 27، 34، 36- 39، 46، 51، 53، 55، 58، 59، 61- 64، 68، 69، 82، 90، 129، 131، 137، 138، 140، 142، 143، 163، 218- 229، 230- 238، 319، 332، 337، 424، 432، 451، 459، 538، 570، 582 شود، هر پادشاه جنگجو را غازی گویند. و گاهی بعضی از پادشاهان بعد از عنوان شاه این کلمه را روی سکه ها افزوده اند. (النقود العربیه ص 134). رجوع به مادۀ بعد شود، اغلب امرای رستمدار مازندران شاه غازی لقب داشته اند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 331 و رجوع به غازی (شاه) شود: در مازندران پادشاهی غازی بود از تخمۀ یزدگردبن شهریار سام، فرومایه ای ابورضانام برگزید و به مرتبه ای بلند رسانید و خواهر خود را به زنی بدو داد. ابورضا بر شاه غازی غدرکرد و کفران نعمت نمود و او را بکشت. خواهر شاه غازی که زن ابورضا بود دست از آستین غیرت و مروت بیرون کرد و شوهر را به خون برادر بکشت... (تاریخ گزیده چ لندن ص 494)، در بعضی از ممالک با افزودن کلمه ای بر نوعی از سکۀ طلا اطلاق شود مانند:
1- غازی خیری: پول طلایی که ترکان عثمانی در عراق رایج ساختند و قیمت آن برابر با 84 قرش بوده است. و این سکه بنام یکی از پادشاهان جنگجو که با دشمن پیکار و اموالشان را غارت کردند، نامیده شده است. صاحب محیط المحیط گفته است: ’غازی نوعی است از مسکوکات قدیم که تقریباً با بیست غرش برابر است’. ج، غوازی، غازیات. ولی در تداول عوام به معنی غازی خیری وسعت داده شده است و بر هرگونه سکه ای چه از طلا وچه از مس که آب طلا روی آن داده باشند اطلاق شده است.
2- غازی عتیق: پولی است که ترکان عثمانی در عراق رایج کرده اند و قیمت آن برابر با 95 غرش رائج بوده است. (از النقود العربیه ص 180 و 181)
لغت نامه دهخدا
غازی
ابن عبداﷲ، یکی از جنگجویان و مجاهدین اسلام که در زمان عمر بن عبدالعزیز برای چنگ با دشمنان اسلام به فارس آمده و در آن جا شهید و در شهر شیراز در باغچه ای که معروف است به سه شنبه و به باغ میدان متصل است دفن شده است، (از شدالازار چ وزارت فرهنگ ص 271)
ابن گمشتکین، از امرای سلسلۀ دانشمندی که در ولایت کاپادوکیا حکمرانی میکردند و در جنگهای صلیبی دخالتهای مهم داشتند و به دست سلاجقۀ روم منقرض شدند، حکومت آنان از سال 1105 تا 1135 هجری قمری بوده است، (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 139)
ابن عثمان، ادیبی شافعی مذهب و دمشقی، خط نیکو می نوشته و بر نظم شعر قدرت داشته و بسیار تلاوت قرآن میکرده و گشاده روی بوده است و در جمادی الاولی سال 755 هجری قمری وفات یافته است، (الدررالکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216)
ابن قراارسلان یک تن از سلسلۀ امرایی که در ماردین فرمانروایی داشته اند، آغاز حکومت این سلسله بر ماردین بعداز سال 490 و پایان آن در سال 809 هجری قمری بوده است، (الدرر الکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216 و 217)
الحلاوی ابومحمد بن ابی الفضل بن عبدالوهاب الدمشقی (عن حنبل و ابن طبرزد)، وی مدتی دراز بزیست و در مصر در اسناد عالی ترین رتبت را داشت و در قاهره به صفر سال 690 در 95 سالگی درگذشت، (حسن المحاضره ص 176)
ابن احمد، فرزند ابومنصور سامانی و از شاگردان شیخ طوسی است، مردی فاضل و زاهد و پرهیزگار بوده و در کوفه وفات یافته است، او راست: کتاب بیان، (الذریعه ج 3 ص 171)
ابن ظاهر، ملقب به غیاث الدین از ایوبیان حلب که از سال 1186 تا 1216 هجری قمری فرمانروایی کرده است، (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 68)
ابن صلاح الدین یوسف، رجوع به ظاهر غازی غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب شود، (اعلام زرکلی ج 2 ص 756)
ابن صلاح الدین مکنی به ابومنصور و کنیت دیگر او ابوالفتح است، شرح حال او ذیل کلمه ’ابوالفتح غازی ... ’ آمده است
مظفر غازی از امرای ایوبی الجزیره از سال 1230 تا سال 1245 هجری قمری (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 68)
ابن ارتق، از امرای ایوبی در دیاربکر در قرن سیزدهم هجری، (النقود العربیه ص 128)، و رجوع به نجم الدین شود
یکی از امرای ایوبیین در حلب، (النقود العربیه ص 128)
لغت نامه دهخدا
غازی
ابوال غازی نام سه تن از خانان خیوه که از سال 921 تا 1289 هجری قمری در خیوه حکومت داشته اند، (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 250)
لغت نامه دهخدا
غازی
زن فاحشه، (از برهان)، چرب رودۀ پرمصالح، (برهان)، چرغند، لقمۀ بزرگ، پیتۀ درشت دبله، (منتهی الارب)، معرکه گیر، (از برهان)، ریسمان باز، (برهان) (جهانگیری)، رسن باز:
بر زلف شبان غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد،
مولوی (از جهانگیری)،
سالک به سیر شو نه بصورت که عنکبوت
غازی نگردد ارچه براید به ریسمان،
مجیرالدین بیلقانی (از جهانگیری)،
چوغازی به خود در نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای،
سعدی (ازآنندراج)،
سخرۀ عقلم چو صوفی در کنشت
شهرۀ شهرم چو غازی در رسن،
سعدی،
و برای آنکه از غازی به معنی غزاکننده ممیزگردد او را گدا غازی نیز گویند، (آنندراج)، و مؤلف آنندراج نوشته: ’غازی، ریسمان باز که گاهی بر اسب چوبین سوار شود’، و این بیت بسحاق اطعمه را شاهد آورده است:
از شوق غازی اسب آن کس که کشته گردد
دین لوت خواران باشد شهید غازی،
و خود او در ذیل ’غازی اسب’ آن را قسمی از مأکولات اهل توران معنی کرده است، و همین معنی مناسب این بیت مینماید، (رجوع به غازی اسپ شود)، و گویا معنی ’ریسمان باز، که گاهی بر اسب چوبین سوار شود’، را از همین بیت استنباط کرده اند، (!)
لغت نامه دهخدا
غازی
مرد پیکار و با دشمن دین کارزار کننده، جنگجو
تصویری از غازی
تصویر غازی
فرهنگ لغت هوشیار
غازی
معرکه گیر، رسن باز
تصویری از غازی
تصویر غازی
فرهنگ فارسی معین
غازی
جنگ جو، کسی که در راه خدا می جنگد
تصویری از غازی
تصویر غازی
فرهنگ فارسی معین
غازی
جنگجو، جهادگر، مبارز، مجاهد، رسن باز، طناب باز، معرکه گیر، لقمه بزرگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازی
تصویر نازی
(دخترانه)
زیبا، منسوب به ناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غاذی
تصویر غاذی
غذادهنده، خورش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغازی
تصویر مغازی
مغزاها، مقصودها، مراد ها، مربوط به مغز ها، باریکه های از پارچه که در کناره های یخه یا سر آستین یا میان دو لبه های دوختنی بگذارند ها و بدوزند، جمع واژۀ مغزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غایی
تصویر غایی
نهایی، پایان و آخر چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رازی
تصویر رازی
اهل ری، از مردم ری
بنّایی، برای مثال ای ز تو بر عمارت عالم / یافته عدل خلعت رازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غادی
تصویر غادی
کسی که در بامداد می رود، اسد، شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازی
تصویر نازی
پیرو حزب ناسیونالیسم افراطی آلمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمازی
تصویر غمازی
غماز بودن، سخن چینی، برای مثال میسرت نشود سرّ عشق پوشیدن / که عاقبت بکند آب دیده غمازی (سعدی۲ - ۵۱۸)، ناز و عشوه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازی
تصویر تازی
عرب، عربی، اسبی از نژاد عربی
نوعی سگ شکاری بسیار دونده و تیزرو با بدن لاغر و پاهای دراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غازه
تصویر غازه
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن، برای مثال بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت / کافروخته از پردۀ مستور برآمد (مولوی۲ - ۲۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالی
تصویر غالی
گران قیمت، گران بها
از حد در گذرنده، غلو کننده، غلات
قالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازی
تصویر بازی
فعالیتی برای سرگرمی یا تفریح، ورزش، اجرای نقش در نمایش، فیلم، ومانند آن، قمار کردن، بیهوده، عبث
بازی کردن: چیزی در دست گرفتن و خود را بیهوده با آن سر گرم ساختن، به تفنن کاری کردن، قمار کردن، کاری به قصد تفریح یا ورزش انجام دادن
بازی دادن: کسی را به کاری یا چیزی سرگرم ساختن، فریب دادن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ عَ کَ)
با همدیگر جنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مغزی ̍. جنگها. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جمع واژۀ مغزاه. (ناظم الاطباء) :
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی.
مسعودسعد.
، مواضع یا زمانهای جنگ. (از اقرب الموارد) ، مناقب و بیان اوصاف غازیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مناقب غازیان و این کلمه مفردی ندارد و یا مفرد آن مغزی ̍ و یامغزاه است به معنی غزوه. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) :
چرا نامۀ الهی را نخوانی
چه گردی گرد افسانۀ مغازی.
ناصرخسرو.
به هنگام عزم تو مر شاعران را
سخن دست ندهد جز اندر مغازی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 508)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازی
تصویر تازی
کسی که در عربستان میماند، عربی
فرهنگ لغت هوشیار
هر کاری که مایه سرگرمی باشد، رفتار کودکانه و غیر جدی برای سرگرمی، کار تفریحی، لهو لهب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جازی
تصویر جازی
از ریشه پارسی جایزه دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
در جزو اخیر بعض کلمات مرکب آید بمعنی سازندگی بنا کردن عمل آوردن و آن عمل و شغل سازنده آنرا رساند: آباژور سازی آبجو سازی بخاری سازی چرمسازی: صابون سازی کاشی سازی مجسمه سازی یراق سازی، گاه محل و مکان و دکان و کارخانه ای را که در آن چیزی سازند رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رازی
تصویر رازی
منسوب به ری. اهل ری از مردم ری، زبان مردم ری
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره اسفناجیان که جزو دسته چغندر است و مانند آن در ریشه اش مواد غذایی اندوخته میکند سلق پاژو سلیقه. سلقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغازی
تصویر مغازی
جمع مغزی، دینرزم ها، جنگ ها، رزمنامه ها
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به آغاز ابتدایی بدوی، جانور و گیاه تک یاخته، جمع آغازیان موجوداتی که دارای یک یاخته هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غامی
تصویر غامی
ضعیف ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازی
تصویر آغازی
((گَ))
ابتدایی، بدوی، جانور و گیاه تک یاخته
فرهنگ فارسی معین
جنگها، نبردها، حربها، کارزارها، میدانهای جنگ، عرصه های نبرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد