جدول جو
جدول جو

معنی عور - جستجوی لغت در جدول جو

عور
نابینا شدن از یک چشم، یک چشم شدن، یک چشمی
تصویری از عور
تصویر عور
فرهنگ فارسی عمید
عور
برهنه، لخت، عریان، لاج، معرّیٰ، ورت، لچ، متجرّد، اوروت، غوشت، عاری، تهک، پتی، رت، لوت برای مثال شنگی دوسه از پس اوفتاده / چون او همه عور و سرگشاده (نظامی۴ - ۳۹۲)
کنایه از فقیر، بی چیز، ناتوان
تصویری از عور
تصویر عور
فرهنگ فارسی عمید
عور
دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو با 683 تن سکنه، آب آن از رود خانه کرکری، محصول آن غلات و حبوبات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
عور
(عَ وِ)
بدباطن زشت سرشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدباطن. (غیاث اللغات). بدسریرت، و مؤنث آن عوره باشد، چیزی که آن را حافظ نباشد. (از اقرب الموارد). معور. رجوع به معور شود
لغت نامه دهخدا
عور
برهنه، (غیاث اللغات)، لخت و برهنه، (فرهنگ فارسی معین)، رت، روت، روخ، رود، عریان، غوشت، عری، تهک، مجرد:
چون نکوشی که بپوشی شکم عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی،
ناصرخسرو،
از تو زاری نکو و زور بداست
عور زنبور خانه شور، بد است،
سنائی،
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری،
خاقانی،
این عروسان عور رعنا را
برسر از آب چادر اندازد،
خاقانی،
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گویی ز مادر کنون آمدیم،
خاقانی،
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده،
نظامی،
اول میان خون بده ای در رحم اسیر
وآخر بخاک آمده ای عور بی نوا،
عطار،
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگوئیدش که ای بطال عور،
مولوی،
گفت ای شه بر من عور گدا
قول دشمن مشنو ازبهر خدا،
مولوی،
یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه،
اوحدی،
آمدن همچو ’الف’ عور و ز شرم جودت
سرفکنده ز در لطف تو چون ’بی’ رفتن،
رضی نیشابوری،
یکی فقیر در آن شب لب تنور گرفت
لب تنور بر آن مستمند عور گذشت،
؟ (از شاهد صادق)،
- سنگ عور، حجرالعور، حجرالیرقان، حجرالخطاطیف، سنگ پرستوک، نوعی سنگ است: در جملۀ تحف کمری بود از سنگ عور که سنگ یرقان نیز خوانند، (جهانگشای جوینی)، رجوع به حجرالخطاطیف شود،
- عور گشتن، لخت شدن، برهنه شدن:
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور و برهنه گشت جز کاسما،
ناصرخسرو،
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی مرا نیاید عار،
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
عور
جمع واژۀ أعور، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، رجوع به اعور شود، جمع واژۀ عوراء، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به عوراء شود
لغت نامه دهخدا
عور
(نَ)
رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک چشم کور شدن. (غیاث اللغات). حس یکی از دو چشم کسی از بین رفتن، از بین رفتن حس چشم و یا ناقص شدن و گود افتادن چشم. (از اقرب الموارد) ، فساد. (ناظم الاطباء) ، ترک کردن حق را. (از اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
عور
لخت و برهنه، عریان
تصویری از عور
تصویر عور
فرهنگ لغت هوشیار
عور
جمع اعور، یک چشم، در فارسی به معنی لخت، برهنه
تصویری از عور
تصویر عور
فرهنگ فارسی معین
عور
برهنه، پتی، عریان، لخت، لوت، یک چشمی
متضاد: مستور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، حس کردن، فهم و ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عورات
تصویر عورات
عورت ها، اموری که انسان از آن شرم داشته باشد، عضوی که انسان از روی شرم و حیا می پوشاند، شرمگاه ها، کنایه از جنس زن ها، جمع واژۀ عورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عورا
تصویر عورا
مؤنث واژۀ اعور، کسی که یک چشمش نابینا شده باشد، یک چشم، رودۀ کور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عورت
تصویر عورت
امری که انسان از آن شرم داشته باشد، عضوی که انسان از روی شرم و حیا می پوشاند، هرچه موضع ستر باشد، آلت تناسلی، شرمگاه، شرم جای، کنایه از جنس زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعور
تصویر اعور
کسی که یک چشمش نابینا شده باشد، یک چشم، در علم زیست شناسی رودۀ کور، جمع عور و عوران
فرهنگ فارسی عمید
(اَعْ وَ)
شخص یک چشم. (غیاث اللغات). مرد یک چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک چشم. (مصادر زوزنی) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). ج، عور، عوران، عیران. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد. مؤنث: عوراء. ج، عور، عوران، عیران. (از اقرب الموارد). یک چشم. مبخوق العین. ابخق. باخق. بخیق. (از یادداشت بخط مؤلف) :
هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت
او بچشم راست در دین اعور است.
ناصرخسرو.
ایزد نکند جز که همه داد ولیکن
خرسند نگردد خرداز دیدۀ اعور.
ناصرخسرو.
کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک
وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه.
خاقانی.
خنجر او چو حربۀ مهدی است
که به دجّال اعور اندازد.
خاقانی.
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری.
مولوی.
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست بر
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است.
امیرعلیشیر.
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
شعر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دریافتن و دانستن، و با لفظ گرفتن مستعمل. (آنندراج). دانستن و دریافتن. (غیاث اللغات). آگاهی یافتن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دانستن از طریق حس. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعر شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
متذعر. ترسنده، زن ترسنده از ریبه و تهمت. زن ترسان از بدنامی. زنی ترسنده. (مهذب الاسماء). زن ترسنده از بهتان و سخن بد، ناقۀ ذعور، ماده شتری که چون دست بر پستان وی نهند خویشتن را درکشد
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
پدر بطنی است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
عاریت گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاریت خواستن. (از اقرب الموارد) ، همدیگر به نوبت گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فرسوده شدن کتاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
محمد بن عمر بن محمد بن علی شیرازی سرخسی مکنی به ابوالفتح، به این نام شهرت دارد. وی بدست طایفۀ غزدر رجب سال 540 هجری قمری صبراً (یعنی زندانی شدن و سنگ باران کردن تا بمیرد) کشته شد. (از لباب الانساب) ، جمع واژۀ عین. چشمها. (آنندراج) (غیاث اللغات). جمع واژۀ عین. باصره. گاه بر حدقه و گاه بر مجموع پلکها و حدقۀ چشم اطلاق شود. و جمعهای دیگر آن: اعین، عیون، عیون و اعینات که کلمه جمعالجمع است و مصغرآن ’عیینه’ است. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عین، یعنی چشم. جمعهای دیگر عیون، عیون و اعین و مصغر آن ’عیینه’. (منتهی الارب). و رجوع به عین شود، اشیاء و ذوات موجوده در خارج. (غیاث اللغات) (آنندراج). ذاتها. (کشف الاعیان از آنندراج). ذوات موجودات در خارج. (ناظم الاطباء). ذاتها. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، برادران. (مؤید الفضلاء) (کشاف الاعیان بنقل آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون) ، همچشمان. (مؤیدالفضلاء) (کشف الاعیان از آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح سالکان، اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند. پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرد. ذات و صفات و افعال رااز اینجا معلوم کن. (آنندراج). در اصطلاح سالکان اعیان صور علمیه را گویند. و اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند و پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرده است و بعد از آن در ارواح مجرد تجلی کرده ذات و صفات و افعال از اینجا معلوم کن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لاهیجی گوید: بدان که هر عینی از اعیان موجوده در خارج را دو اعتبار است یکی از اعتبار من حیث الحقیقه که عبارت از ظهور حق در صور مظاهر ممکنات می باشند که آنرا تجلی شهودی میخوانند و دیگری اعتبار آن من حیث التعین و التشخص است و به این اعتبار است که اشیاء را خلق و ممکن می نامند و جمیع نقایص از این وجه بموجودات ممکنه منسوب است. (از شرح گلشن راز ص 9). و عرفا اعیان را بصور علمیه تعبیر کنند. رجوع به اعیان ثابته شود، آنکه قائم بذات باشد یعنی در تحیز تابع چیز دیگر نباشد بخلاف عرض که در تحیز تابع موضوع خود می باشد. (تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح حکما، ماهیات اشیاء باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). اعیان موجودات خارجی را گویند بطور کلی جوهر باشد یا عرض و آن جمیع عین است. یعنی موجود خارجی همچنان که ’صور’ یعنی موجودات ذهنی جمع صورت است که بمعنی صورت ذهنی باشد. بنابراین اعیان موجودات شامل جواهر و اعراض هر دو میشود. و گاهی اعیان گویند و از آن موجودات قائم بنفس اراده کنند که بدین معنی مقابل اعراض است. و معنی قائم بنفس بودن آنست که بذات خویش دارای حیز است و در تحیز تابع چیز دیگر نیست بخلاف اعراض که تحیز تبعی دارند و مکان و حیز آنها تابع حیز جواهری باشد که موضوع اعراض قرار گیرند. این نظر متکلمان است ولی بعقیدۀ فلاسفه معنی قیام بنفس آنست که از قیام بمحل بی نیاز باشد و معنی قائم بودن به امر دیگر آنست که اختصاص بدان امر داشته باشد. بدان صورت امر اول صفت باشد مر امر دوم را. خواه منعوت یعنی امری که عرض بدان قائم است، دارای حیز و مکان باشد همچون جسم که سیاهی بدان قائم باشد یا دارای حیز نباشد چنانکه در صفات مجردات همچون صفات باری تعالی و عقول و نفوس فلکی. (از دستورالعلماء ج 1 ص 137). مقابل اعراض. رجوع به عین و عرض شود.
، در اصطلاح حقوق، اعیان مقابل عرصه است، یعنی بنا. اعیان و زمین را عرصه گویند.
- اعیان ثابته، در اصطلاح سالکان صور اسماء الهی را گویند که آن صورتها معقوله است در علم حق تعالی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع بهمین کلمه و حکمهالاشراق ص 159 شود:
حداعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان کزان نبود گزیر.
مولوی.
- بنوالاعیان، برادران از یک پدر و مادر. فرزندان از یک پدر و مادر. (یادداشت مؤلف)
ابوالاعور سلمی. از سرداران معاویه در جنگ صفین و جنگ قسطنطنیه بود. رجوع به تاریخ اسلام فیاض ص 135 و 142 و عقدالفرید ج 4 ص 51 شود
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
ابراهیم بن احمد بن عبدالله مستملی همدانی مکنی به ابواسحاق، به این نام شهرت دارد. وی بسال 355 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
حارث. از صحابۀ حضرت علی (ع) بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عورتینه
تصویر عورتینه
زنینه دختینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عورضات غیر حکمی
تصویر عورضات غیر حکمی
خراج های بی فرمان پارک بد گند (رشوه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عورتین
تصویر عورتین
بترجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستن و دریافتن، آگاهی یافتن از طریق حس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعور
تصویر تعور
هم پستایی (پستا نوبت)، سپنج ستدن (سپنج عاریت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعور
تصویر اعور
مرد یک چشم، شخص تک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعور
تصویر زعور
گوجه وحشی، زالزالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعور
تصویر ذعور
ترسنده زن ترسنده از چفته (اتهام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعور
تصویر شعور
دریافتن، ادراک، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعور
تصویر اعور
((اَ وَ))
یک چشم، روده کور، روده وسطی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعور
تصویر شعور
دانستگی، خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاهی، ادراک، بینش، خرد، فهم 2، مخ، مدرک، مشعر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگاهی
دیکشنری اردو به فارسی