جدول جو
جدول جو

معنی عور

عور
برهنه، لخت، عریان، لاج، معرّیٰ، ورت، لچ، متجرّد، اوروت، غوشت، عاری، تهک، پتی، رت، لوت برای مثال شنگی دوسه از پس اوفتاده / چون او همه عور و سرگشاده (نظامی۴ - ۳۹۲)
کنایه از فقیر، بی چیز، ناتوان
تصویری از عور
تصویر عور
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با عور

عور

عور
برهنه، (غیاث اللغات)، لخت و برهنه، (فرهنگ فارسی معین)، رت، روت، روخ، رود، عریان، غوشت، عری، تهک، مجرد:
چون نکوشی که بپوشی شکم عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی،
ناصرخسرو،
از تو زاری نکو و زور بداست
عور زنبور خانه شور، بد است،
سنائی،
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری،
خاقانی،
این عروسان عور رعنا را
برسر از آب چادر اندازد،
خاقانی،
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گویی ز مادر کنون آمدیم،
خاقانی،
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده،
نظامی،
اول میان خون بده ای در رحم اسیر
وآخر بخاک آمده ای عور بی نوا،
عطار،
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگوئیدش که ای بطال عور،
مولوی،
گفت ای شه بر من عور گدا
قول دشمن مشنو ازبهر خدا،
مولوی،
یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه،
اوحدی،
آمدن همچو ’الف’ عور و ز شرم جودت
سرفکنده ز در لطف تو چون ’بی’ رفتن،
رضی نیشابوری،
یکی فقیر در آن شب لب تنور گرفت
لب تنور بر آن مستمند عور گذشت،
؟ (از شاهد صادق)،
- سنگ عور، حجرالعور، حجرالیرقان، حجرالخطاطیف، سنگ پرستوک، نوعی سنگ است: در جملۀ تحف کمری بود از سنگ عور که سنگ یرقان نیز خوانند، (جهانگشای جوینی)، رجوع به حجرالخطاطیف شود،
- عور گشتن، لخت شدن، برهنه شدن:
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور و برهنه گشت جز کَاسما،
ناصرخسرو،
سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی مرا نیاید عار،
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا

عور

عور
جَمعِ واژۀ أعوَر، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، رجوع به اعور شود، جَمعِ واژۀ عَوراء، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به عوراء شود
لغت نامه دهخدا

عور

عور
دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو با 683 تن سکنه، آب آن از رود خانه کرکری، محصول آن غلات و حبوبات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

عور

عور
رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک چشم کور شدن. (غیاث اللغات). حس یکی از دو چشم کسی از بین رفتن، از بین رفتن حس چشم و یا ناقص شدن و گود افتادن چشم. (از اقرب الموارد) ، فساد. (ناظم الاطباء) ، ترک کردن حق را. (از اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا

عور

عور
بدباطن زشت سرشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدباطن. (غیاث اللغات). بدسریرت، و مؤنث آن عوره باشد، چیزی که آن را حافظ نباشد. (از اقرب الموارد). مُعوِر. رجوع به معور شود
لغت نامه دهخدا