برهنه، (غیاث اللغات)، لخت و برهنه، (فرهنگ فارسی معین)، رت، روت، روخ، رود، عریان، غوشت، عری، تهک، مجرد: چون نکوشی که بپوشی شکم عورت دیگران را چه دهی خیره گریبانی، ناصرخسرو، از تو زاری نکو و زور بداست عور زنبور خانه شور، بد است، سنائی، عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی مریم عور را کند برگ درخت معجری، خاقانی، این عروسان عور رعنا را برسر از آب چادر اندازد، خاقانی، ز خون خوردن و حبس جستیم عور تو گویی ز مادر کنون آمدیم، خاقانی، یاری دو سه از پس اوفتاده چون او همه عور و سرگشاده، نظامی، اول میان خون بده ای در رحم اسیر وآخر بخاک آمده ای عور بی نوا، عطار، پس ز حق امر آید از اقلیم نور که بگوئیدش که ای بطال عور، مولوی، گفت ای شه بر من عور گدا قول دشمن مشنو ازبهر خدا، مولوی، یافتندش به کنج میخانه مفلس و عور و مست و دیوانه، اوحدی، آمدن همچو ’الف’ عور و ز شرم جودت سرفکنده ز در لطف تو چون ’بی’ رفتن، رضی نیشابوری، یکی فقیر در آن شب لب تنور گرفت لب تنور بر آن مستمند عور گذشت، ؟ (از شاهد صادق)، - سنگ عور، حجرالعور، حجرالیرقان، حجرالخطاطیف، سنگ پرستوک، نوعی سنگ است: در جملۀ تحف کمری بود از سنگ عور که سنگ یرقان نیز خوانند، (جهانگشای جوینی)، رجوع به حجرالخطاطیف شود، - عور گشتن، لخت شدن، برهنه شدن: ناموخت خدای ما مر آدم را چون عور و برهنه گشت جز کاسما، ناصرخسرو، سخت مجهول نیستی آخر عور گردی مرا نیاید عار، مسعودسعد