جدول جو
جدول جو

معنی عقل - جستجوی لغت در جدول جو

عقل
قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح رفتار معنوی انسان و مانند آن را هدایت می کند، خرد، ذهن، اندیشه،
در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده، عقل اول
در علم عروض انداختن لام متحرک از مفاعلتن که تبدیل به مفاعلن شود
بستن و بند کردن، بستن بازو و پای شتر
عقل اول: در فلسفه آنچه نخستین بار از ذات حق صادر شده
عقل ثاقب: عقل نافذ
تصویری از عقل
تصویر عقل
فرهنگ فارسی عمید
عقل
(خَ)
بندکردن دوا شکم را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و چنین دارویی را عقول و شکم را معقول گویند. (ازاقرب الموارد). قبض آوردن دارو شکم را. (دهار) (المصادر زوزنی). بستن شکم به دارو و جز آن. بند آمدن.
- عقل بطن، ببستن شکم. بندآوردن اسهال. بند آمدن شکم. حبس بطن. قبض بطن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقل طبیعت، بست کردن شکم. بندآوردن اسهال. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، دریافتن و دانستن، نقیض جهل. (از منتهی الارب). ادراک. (از اقرب الموارد). خردمند شدن و دریافتن. (المصادرزوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). معقول. و رجوع به معقول شود، فهمیدن. (از منتهی الارب). فهمیدن و تدبیر کردن کاری را. (از اقرب الموارد) ، غلبه کردن کسی به عقل. (دهار) (از تاج المصادر بیهقی) ، بستن وظیف و ساق شتر را. (از منتهی الارب). خم کردن وظیف و ذراع شتر را و بستن آنها را به وسیلۀ ’عقال’. (از اقرب الموارد). بستن زانوی شتر، و لنگ شتر با دست بستن. (دهار). زانوی اشتر ببستن. (المصادر زوزنی) ، دیت بدادن کشته را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیه دادن. (دهار). دیت بدادن. (المصادر زوزنی) ، دیت و تاوان پذیرفتن بر خیانت، پس ادا کردن. (از منتهی الارب). دیت رااز جانب کسی پذیرفتن و آن را پرداختن، در این صورت فعل آن با ’عن’ متعدی میشود. (از اقرب الموارد). دیه از کسی دادن. (دهار) ، ماندن و ترک دادن قصاص را از جهت دیت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از قصاص دست بداشتن از بهر دیه. (دهار) ، پذیرفتن نخل گشنی را. (از اقرب الموارد) ، بر کوه برآمدن آهو، پناه جستن به آن. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). عقول. و رجوع به عقول شود، قائم شدن سایه وقت نصف نهار، پناه جستن به کسی، خوردن شتر گیاه عاقول را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به بند ’شغزبیه’ بر زمین افکندن کسی را در کشتی، شانه کردن زن موی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عقول. و رجوع به عقول شود. موی به شانه کردن. (دهار) ، دیت را بر همدیگر قسمت نمودن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عقل
(خَ فَ)
أعقل بودن شتر. (از اقرب الموارد). رجوع به اعقل و عقل در معنی اسمی شود
لغت نامه دهخدا
عقل
(عَ)
لقب سعید بن فاضل بن بشاره. به سال 1306 هجری قمری در دامور (لبنان) متولد شد و به هیجده سالگی به مکزیک رفت و روزنامۀ ’صدی المکسیک’ را انتشار داد. آنگاه به بیروت بازگشت و روزنامۀ ’البیرق’ را منتشر ساخت سپس در نوشتن مطالب روزنامه های الاحوال و لسان الحال و الاصلاح و الاتحاد العثمانی که همگی از روزنامه های مهم بیروت بشمار می آیند شرکت نمود. وی در جنگ جهانی اول به اتهام کوشش برای تشکیل دولت مستقل عربی بازداشت شد و به سال 1334هجری قمری در بیروت اعدام گردید. (از الاعلام زرکلی)
لقب ودیعبن سدیدبن بشارۀ فاضل. از روزنامه نگاران و شاعران معاصر لبنان (1299- 1352 ه. ق.). رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 شود
لغت نامه دهخدا
عقل
(عَ قَ)
برتافتگی پای شتر و بر همدیگر خوردن زانوی آن. (از منتهی الارب). اصطکاک دو زانو، یا پیچیدگی در پای، و گشادگی عرقوب بزرگ و آن ناپسند است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عقل
(عَ قَ نَ)
نام کوهی است. (منتهی الارب). نام قلعه ای است در تهامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عقل
(عُ قُ)
جمع واژۀ عقال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقال شود
لغت نامه دهخدا
عقل
دریافتن و دانستن، نقیص جهل
تصویری از عقل
تصویر عقل
فرهنگ لغت هوشیار
عقل
((عَ))
دریافتن، فهمیدن، نیروی ادراک، کل بسیار دانا و خردمند، سلیم اندیشه و دریافت انسان سالم و طبیعی
عقل کسی پاره سنگ برداشتن: کنایه از کم عقل و سبک مغز بودن
عقل مردم در چشمشان است: کنایه از ظاهربینی مردم
تصویری از عقل
تصویر عقل
فرهنگ فارسی معین
عقل
بستن، بند کردن، بستن بازو و پای شتر
تصویری از عقل
تصویر عقل
فرهنگ فارسی معین
عقل
خرد
تصویری از عقل
تصویر عقل
فرهنگ واژه فارسی سره
عقل
خرد، دها، ذکاوت، فهم، معرفت، هوش، کله، مخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عقل
دیدن عقل و جان، دلیل برمادر و پدر باشد. اگر زنده باشند. اگر غایب باشند، دلیل که ایشان را باز بیند. اگر ایشان مرده باشند، دلیل که دعا و صدقات او به ایشان رسیده بود. جابر مغربی
دیدن عقل در خواب بر چهار وجه است. اول: بخت و دولت. دوم: مادر و پدر. سوم: پادشاه و فرزند او. چهارم: مال فراوان .
اگر در خواب عقل و جان خود را به صورت آدمی بیند و به تحقیق داند که ایشانند و ایشان نیز گویند که ما عقل و جان توایم دولت و بخت و اقبال مساعد او گرداند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقلانی
تصویر عقلانی
مربوط به عقل، عاقلانه، خردمندانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعقل
تصویر تعقل
هوش و خرد پیدا کردن و به نیروی عقل به امری پی بردن، از روی فکر و خرد به کاری اندیشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقل تر، خردمندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقلی
تصویر عقلی
مبتنی بر عقل، ویژگی آنچه ادراک آن با قوۀ عقل صورت می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقلا
تصویر عقلا
عاقل ها، داناها، هوشیارها، زیرک ها، خردمندها، در فقه دهنده های دیه مقتول، جمع واژۀ عاقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقله
تصویر عقله
بند، بندی که بر دست یا پا ببندند، از اشکال رمل
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لَ)
بند آمدن زبان از سخن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
عقلاء. جمع واژۀ عاقل. خردمندان. مردمان عاقل و خردمند و هوشیار. (ناظم الاطباء). رجوع به عقلاء و عاقل شود:
سخن رسول دل و جان تست اگرخوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است.
ناصرخسرو.
موسی زمان راتو یکی شهره عصائی
بشناسند آنانکه عصای عقلااند.
ناصرخسرو.
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی حساب فرزندم.
سعدی.
- عقلای سبعه، حکمای سبعه. خردمندان هفتگانه. نام هفت تن خردمند معروف یونان باستان. رجوع به حکمای سبعه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
شکلی است از اشکال رمل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از منتهی الارب). شکلی است منحوس از اشکال رمل. (غیاث اللغات) ، بندی است از بندهای کشتی. (منتهی الارب) :لفلان عقله یعقل بها الناس، هرگاه با مردم کشتی میگیرد پایهای آنان را می بندد و آن همان شغزبیه است. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آنچه بدان بسته شود چون قید یا عقال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
عاقل تر. داناتر. (ناظم الاطباء). خردمندتر. (آنندراج). بخردتر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعقل من ابن تقن. (از مجمع الامثال میدانی). و رجوع به همان متن شود.
لغت نامه دهخدا
در یکدیگر آوردن انگشتان هر دو دست را تا بر شتر ایستاده سوار شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پای را دوتاکرده بر بن ران یا پیش مقدم زین نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بند آوردن دوا شکم کسی را، بستن وظیف و ساق شتر را با هم. (ناظم الاطباء) ، هوش بخود آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فکرنمودن. (غیاث اللغات). درک کردن. (از اقرب الموارد). دریافت و ادراک و تفکر و تفهم. (ناظم الاطباء). قسمتی از ادراک باشد و آن عبارت است از ادراک شیئی در حال تجرد و برهنگی از لواحق مادی و آن را عقل نیز نامند و بعضی علم هم گویند و گاه بر مطلق ادراک اطلاق شود خواه شی ٔ ادراک شده مجرد و خواه مادی باشد... (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و آلتهای حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد. (سندبادنامه ص 315) ، خردمندی نمودن. (دهار). تکلف عقل. (از اقرب الموارد). و رجوع به عقل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عقل. هر امری که حس باطن را در آن مدخلیتی نباشد، آن را عقلی نامند، و این معنی بنا بر قول مشهور باشد. و گاه اطلاق شود بر چیزی که آن چیز و یا مادۀ آن به تمامی به یکی از حواس ظاهره ادراک نشود خواه جزئی از مادۀ آن چیز ادراک شده یا نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقابل حسی. و رجوع به عقل شود:
نظر تیره در این راه نداند سر خویش
ورچه رهبر بسوی عالم عقلی نظر است.
ناصرخسرو.
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود.
مولوی.
- دلیل و حجت عقلی، برهانی که مبنای آن بر استدلال عقلی باشد، در مقابل دلیل نقلی. (از فرهنگ فارسی معین) :
ظاهری راحجت از ظاهر برم
پیش عاقل حجت عقلی برم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعقل
تصویر تعقل
فکر نمودن، دریافتن و هوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقلتر، خردمندتر، داناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقله
تصویر عقله
ستور بند، نهال نهاله (قلمه)
فرهنگ لغت هوشیار
مردمان عاقل و خردمند و هوشیار، جمع عاقل، خرد مندان جمع عاقل خردمندان هوشمندان، جمع عاقل خردمندان هوشمندان
فرهنگ لغت هوشیار
خردیک خردی منسوب به عقل. یا دلیل عقلی. برهانی که مبنای آن بر استدلال عقلی باشد مقابل دلیل نقلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقلا
تصویر عقلا
((عُ قَ))
جمع عاقل، خردمندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعقل
تصویر تعقل
((تَ عَ قُّ))
اندیشه کردن، خردمندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقلانیت
تصویر عقلانیت
خردمندی
فرهنگ واژه فارسی سره
عقلانی
متضاد: نقلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استدلال، تامل، تفکر، فکر، اندیشیدن، اندیشه کردن، خردمندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد