جدول جو
جدول جو

معنی عسیل - جستجوی لغت در جدول جو

عسیل
(عُ سَ)
ابن عقبه بن صمعه بن عاصم بن مالک بن قیس بن مالک سامی. از اجداد جاهلی است و بطنی از سامه بن لؤی را بنام عسیلی تشکیل می دهد. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عسیلی شود
لغت نامه دهخدا
عسیل
(عَ)
مرد سخت زنندۀ سبک دست. (منتهی الارب). عسل. و رجوع به عسل شود، جاروب عطار. (منتهی الارب). جاروب عطار که آنچه با صلایه مشک سایند بدان واهم آورند. (السامی فی الاسامی). مکنسۀ عطار که عطر را بدان جمع آورند. (از اقرب الموارد) ، پر که از آن غالیه بردارند. (منتهی الارب). ریش و پری که بوسیلۀ آن غالیه را برکنند. (از اقرب الموارد) ، نرۀ پیل. (منتهی الارب). قضیب فیل. (مخزن الادویه) ، نرۀ شتر. (منتهی الارب). ج، عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عسیل
مرد سخت زننده سبک دست
تصویری از عسیل
تصویر عسیل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقیل
تصویر عقیل
(پسرانه)
خردمند، بزرگوار، عاقل، گرامی، نام برادر علی (ع)، پسر موسی کاظم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فسیل
تصویر فسیل
فسیله ها، نهال ها، نهال های خرما، جمع واژۀ فسیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
ویژگی آنچه به رنگ عسل یا شبیه عسل است، پارچۀ زرد رنگی که در قدیم یهودیان برای امتیاز از مسلمانان بر شانۀ لباس خود می دوختند، زردپاره، پاره زرد، جهودانه، میز کوچک چهارپایه که معمولاً کنار یا جلو مبل می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسیل
تصویر مسیل
مجرای آب، محل عبور سیل، جای سیل گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
روانه کردن، فرستادن، روانه، فرستاده، برای مثال نومید مکن گسیل سائل را / بندیش ز روزگار آن سائل (ناصر خسرو - ۲۷۰)
گسیل داشتن: فرستادن کسی به جایی، روانه کردن
گسیل کردن: فرستادن کسی به جایی، روانه کردن، گسیل داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عویل
تصویر عویل
فریاد، بلندآوازی در گریه و ناله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدیل
تصویر عدیل
مثل و نظیر، همتا، برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عایل
تصویر عایل
عائل، نیازمند، درویش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
کسی که با کس دیگر هم صدا می خواند، هم آهنگ، هم آواز
فرهنگ فارسی عمید
(بَ بَ سَ)
به انگوین پروردن. (تاج المصادر بیهقی). به انگبین بپروردن. (زوزنی). طعام ساختن با انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مانند عسل شدن چیزی. (از اقرب الموارد) ، انگوین توشه دادن. (تاج المصادر بیهقی). با انگبین توشه دادن. (زوزنی). توشه دادن انگبین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عسل دادن قوم را و یا خورانیدن عسل به آنان. (از اقرب الموارد) ، انگبین فراهم آوردن زنبوران در خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عسل ساختن زنبوران عسل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ لَ)
تصغیر عسل. (دهار). رجوع به عسل شود، کنایه است لذت جماع را. (از دهار). نطفه وآب مرد، یا حلاوتی است در جماع که به لذت انگبین تشبیه دهند، و در تصغیر با تاء آمده است، چون کلمه ’عسل’ غالباً بصورت مؤنث بکار رود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُش ش)
آبی است در کوه قنان در شرق سمیراء، و نام آن در شعر قحیف بن حمیر عقیلی آمده است. (از معجم البلدان). آبی است شرقی سمیراء. (منتهی الارب). نام موضعی است به نجد به یک روز راه از وادی العروس. (از ابن جبیر) :
زآب شور نقره و ریگ عسیله زاعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ)
محمد بن موسی بن علاءالدین عسیلی. از فاضلان قدس بود و به سال 1031 ه. ق. درگذشت. او راست: الخصائص النبویه که نظم است و شرح آن را نیز نوشته است. و القطر که منظومه ای است در نحو. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر)
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ)
منسوب به عسیل، که بطنی است از سامه بن لؤی، و او عسیل بن عقبه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عسیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسول
تصویر عسول
جنبنده، نیک راستکار مرد
فرهنگ لغت هوشیار
پشت پا، شاخه بی برگ خرما، شکاف در کوه، دمغازه استخوان دم، پشت پر، رویشگاه مو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیر
تصویر عسیر
دشوار، سخت، مشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیف
تصویر عسیف
هرزه گرد مزدور، بنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجیل
تصویر عجیل
شتابنده ناشتا شکن، پیش خورای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عایل
تصویر عایل
نیازمند درویش جمع عاله عیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدیل
تصویر عدیل
مانند، همتا، مثل، هم رتبه، رقیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
شبیه به عسل، به رنگ عسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتیل
تصویر عتیل
مزدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسیل
تصویر خسیل
فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
فراخ، واسع، مراسل، هم آواز، هم آهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
(قلمکار) محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف ریزند و در مرحله ّ شستن پارچه سفید ساده پیش از آنکه از آن قلمکار سازند بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیل
تصویر بسیل
مرد عصبانی از خشم یا از دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسیل
تصویر تعسیل
انگبین ساختن، انگبینی کردن (انگبین عسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیله
تصویر عسیله
آب مرد شوسر شوس (منی)، خوشی شوس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسال
تصویر عسال
انگبین چین انگبین گیر، نیزه جنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسیل
تصویر مسیل
خشکرود، آبراه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گسیل
تصویر گسیل
اعزام
فرهنگ واژه فارسی سره