جدول جو
جدول جو

معنی ظرء - جستجوی لغت در جدول جو

ظرء(ظَرْءْ)
آب منجمد، و خاک خشک بژاله و برد (کذا فی النسخ). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظرف
تصویر ظرف
وسیله ای مقعر و فرورفته که برای پختن و خوردن غذا و نگهداری برخی چیزها کاربرد دارد مانند بشقاب، لیوان، قابلمه و ماهی تابه
ظرف زمان: در دستور زبان علوم ادبی اسمی که دلالت بر زمان وقوع چیزی می کند، اسم زمان
ظرف مکان: در دستور زبان علوم ادبی اسمی که دلالت بر مکان وقوع و استقرار چیزی می کند، اسم مکان
ظرف لعاب دار: ظرفی که آن را لعاب داده باشند
فرهنگ فارسی عمید
نام حرف ظ و در لغت عرب ظاء به معنی زن بزرگ پستان است، صاحب آنندراج پستان زن زال گفته است
لغت نامه دهخدا
(ظُ رُ)
جمع واژۀ ظریف
لغت نامه دهخدا
(ظُ رَ)
سنگ تیز. ج، ظرّان
لغت نامه دهخدا
(ظُ رُب ب)
کوتاه بالای درشت و پرگوشت
لغت نامه دهخدا
(حُ)
چفسیدن. التصاق. ملصق شدن. دوسیدن
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
کوهی است در بلاد هذیل. تأبطشرا ظاهراً در بیت ذیل از ظرءهمین ظراء را اراده کرده آنجا که گوید:
اء بعد النفاثیین ازجر طائرا
و آسی علی شی ٔ اذا هو ادبرا
اءنهنه رحلی عنهم و اخالهم
من الذّل بعراً بالتلاعه اعفرا
ولو نالت الکفار اصحاب نوفل
بمهمهه مابین ظرء و عرعرا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
خواندن. قرائت: قرء القرآن و به قرءً و قرائهً و قرآناً، خواند آن را، رسانیدن: قرء علیه السلام، رسانید بر وی سلام را، آبستن شدن: قرأت الناقه، آبستن شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ)
سپیدی موی. پیری. سپید شدن موی. سپیدمو شدن. پیر گردیدن
لغت نامه دهخدا
(دُرْءْ)
گویند: جاء السیل درءً، یعنی سیل از جایی ناشناخته و یا از شهری دوردست سرازیر شد. (از اقرب الموارد). و رجوع به درء شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْءْ)
کجی و کجی نیزه و مانند آن. (منتهی الارب). خمیدگی و کجی در نیزه و مانند آن، و گویند: بئر ذات درء، یعنی چاهی که انحنا داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، آنچه ازکوه برافتد. (منتهی الارب). آنچه از دل کوه افتد، حد و مرز هر چیزی، چه بوسیلۀ آن ابهام دور می شود، حجم غده ای است در ماده شتر. (از اقرب الموارد) ، جاءالسیل درءً و درءً، آمد توجبه و سیل از شهری دور و یا از جایی که معلوم نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دور کردن و دفع نمودن چیزی را. (از منتهی الارب). دفع کردن و دور نمودن، و گویند دور نمودن بشدت. (از اقرب الموارد) ، زود دررسیدن توجبه و دور شدن. (از منتهی الارب). اندفاع و روان شدن سیل. (از اقرب الموارد) ، روشن شدن آتش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غدودناک گردیدن شتر و آماسیدن پشت وی با غده. (از منتهی الارب). دروء. (از اقرب الموارد). و رجوع به دروء شود، گستردن و فراخ گردانیدن چیزی را. بسط، راندن چهارپا را بسوی شکار، نمایان شدن و ناگاه برآمدن شخص بر کسی، چسباندن و پیوستن دیوار به ساختمان. (از اقرب الموارد). دراءه. و رجوع به دراءه شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
پوشیده شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با زن مانستن در هیأت یا کلام. (منتهی الارب). به زنان شبیه گشتن در شکل و هیأت یا طرز سخن گفتن و کلام. (از اقرب الموارد) ، خوشگوار یافتن طعام را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرائه. رجوع به مرائه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دور کردن. (منتهی الارب). دفع کردن. (اقرب الموارد) ، پرشکم گردیدن از طعام، فهمیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جاری و روان گردیدن: ظری بطنه، رفت شکم او
زیرک گردیدن
لغت نامه دهخدا
(تَ طَهَْ هَُ)
ریدن و پلیدی انداختن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ قَ)
از جائی و شهری آمدن کسی را. (منتهی الارب). یا ناگاه بدرآمدن از جائی بر کسی. یقال: طراء علیهم، اذا اتاهم من مکان، او خرج علیهم منه فجاءه. (منتهی الارب). آمدن از جائی. (آنندراج). از جائی و شهری برآمدن. (صراح). از شهری به شهری برآمدن
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
جمع واژۀ براءه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خانه هایی که صیادان جهت شکار ساخته باشند. (منتهی الارب). رجوع به براءه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَءْ)
مرد بسیارسخن و بیهوده گوی. (منتهی الارب). هذّاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هذو و هذاء شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بروء. برء. (از منتهی الارب). به شدن از بیماری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از بیماری به شدن. (غیاث اللغات از کنزاللغه). از بیماری برخاستن. (منتهی الارب).
آفریدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از اقرب الموارد). خلق. خلقت: برٔاﷲ الخلق، آفرید خدای تعالی خلق را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(خُرْءْ)
حدث مردم. (مهذب الاسماء). چلغوزه. فضلۀ مرغ و آدمی و سگ و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ج، خروء، خرآن.
- خرء حمام، فضلۀ کبوتر. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرء عصافیر، فضلۀ گنجشک. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرء کلب، گه سگ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرء
تصویر مرء
مرد مرد رجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظرر
تصویر ظرر
بنگرید به ظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
جای چیزی، باردان، آنچه در آن چیزی نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظاء
تصویر ظاء
نام حرف بیستم از الفبای فارسی و حرف هفدهم از الفبای عرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظرب
تصویر ظرب
چفسیدن دوسیدن پشته، سنگ برآمده، تیزی سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرء
تصویر ضرء
پوشیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرء
تصویر مرء
((مَ))
مرد، رجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
((ظَ فَ))
آوند، هر آن چه که در آن چیزی بگذارند، جمع ظروف، فاصله زمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذرء
تصویر ذرء
((ذَ))
آفریدن، خلق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برء
تصویر برء
((بَ))
خلق کردن، آفریدن، از عدم به وجود آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برء
تصویر برء
((بُ))
به شدن، نیک شدن، شفا یافتن از مرض، (ا مص) بهی، بهبود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظرف
تصویر ظرف
آوند
فرهنگ واژه فارسی سره