جدول جو
جدول جو

معنی طالح - جستجوی لغت در جدول جو

طالح
بدکردار، تبهکار، بدکار، بدعمل
تصویری از طالح
تصویر طالح
فرهنگ فارسی عمید
طالح
(لِ)
ضد صالح. و فی الحدیث: لولا الصالحون لهلک الطالحون. ج، طلّح. (منتهی الارب). ج، طالحون و طالحین. مرد بدکردار. (غیاث اللغات). تبهکار. بدکار. فاسد. بدمرد. (زمخشری) ، بی سامانکار. ج، طلحاء. (ربنجنی). مرد بیسامان. (مجمل اللغه) (تفلیسی) (دهار) (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) :
صحبت صالح ترا صالح کند
صحبت طالح تراطالح کند.
مولوی.
صالح وطالح بصورت مشتبه
دیده بگشا بو که گردی منتبه.
مولوی.
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی طالحی.
مولوی.
صالح و طالح متاع خویش فروشند
تا که قبول افتد و چه در نظر آید؟
حافظ.
، شترمادۀ مانده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طالح
(لِ)
نام پیشین ایستگاه شمارۀ 15 راه آهن شمال بوده است که فرهنگستان آن را به ’تاله’ تبدیل کرده است. (لغات فرهنگستان 19، 1318 هجری شمسی)
لغت نامه دهخدا
طالح
مرد بدکردار، تبهکار
تصویری از طالح
تصویر طالح
فرهنگ لغت هوشیار
طالح
((لِ))
مرد بدکردار، تبهکار
تصویری از طالح
تصویر طالح
فرهنگ فارسی معین
طالح
بدکار، تبهکار، فاسد، مخبط، بدعمل، بدکردار، ولگرد، بی سامان
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طالع
تصویر طالع
(پسرانه)
طلوع کننده، بخت و اقبال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صالح
تصویر صالح
(پسرانه)
شایسته، درستکار، نیک، خوب، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، نام پیامبر قوم ثمود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طالب
تصویر طالب
(پسرانه)
خواستار، خواهان، سالک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طالب
تصویر طالب
طلب کننده، جوینده، خواهنده، خواهان، محصل، دانش آموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طافح
تصویر طافح
مست، آنکه در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده، خمارآلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طالع
تصویر طالع
بخت، اقبال، سرنوشت، جزئی از منطقه البروج در افق شرقی که قدما معتقد به نحوست یا سعادت آن در زمان مورد نظر خود بوده اند، تفالی که از طلوع ستاره بزنند راجع به سعد یا نحس، طلوع کننده
طالع میمون: کنایه از طالع مبارک، طالع خجسته، طالع فرخنده، بخت فرخنده، طالع سعد، طالع مسعود، طالع همایون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالح
تصویر مالح
شور، نمکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صالح
تصویر صالح
نیکوکار
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، ارزانی، خورند، خورا، سازوار، فرزام، باب، مناسب، بابت، مستحقّ، اندرخور، محقوق، شایان، فراخور
نیک، مقابل فاسد، پایبند به اصول اخلاقی و مذهبی
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
سحاب دالح، ابر بسیار باران. ج، دلّح، دوالح. دلوح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
زمین که نرویاند چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مسند. (آنندراج). تکیه و مخده مانندی که فراز تخت می نهاده اند و حکام و فرمانروایان بر آن تکیه میزده اند. پشتی. آنچه در مجالس بزرگان و پادشاهان در صدر مجلس می نهادند تا امیر بر آن تکیه زند. وساده. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (از تاج العروس). نوعی پشتی. مخده. مسنده. و گاه نیز امیر یا سلطان بر آن جلوس میکرده است و حاضران نیز بر زبر آن می نشسته اند چنانکه بر زبر تخت یا کرسی و صندلی می نشسته اند:
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام برآفرین کرد یاد.
فردوسی.
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم بر او اندکی.
فردوسی.
به تن آسانی بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر.
فرخی.
ای دولت خجسته ازو روی برمتاب
ای بالش وزارت با او قرار گیر.
فرخی.
تا براین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که براین بالش جز خواجه نشستست فلان.
فرخی.
جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز
بتو آراسته این مجلس و این بالش و گاه.
فرخی.
گر بهنر زیبدو بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری.
ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها.
منوچهری.
هر یکی را بالشی بنهادند از زربافته در پیش. (قصص الانبیاء ص 116). چون مهرجان درآمد، فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند و مزدک را در بالش نشاند و خود بر سر او ایستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 90). و در وی (کارگاه) بساط و شادروانهابافتندی و یزدیها و بالشها و مصلیها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی. (تاریخ بخارا ص 24).
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز ناز در بالش.
سنائی.
بلکه تن عرش بالشی است مربع
تکیه گه جاه کبریای صفاهان.
خاقانی.
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم.
خاقانی.
چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش بنظر متفاوت می نمود. (سندبادنامه ص 240). فرمود تا بالشی آورند که بدان نشیند، چون پیش او بردند که فرونشیند، فراگرفت و بر سر خویش نهاد. (تاریخ طبرستان). و آنچ به مشاهره و غیرآن ایشان را فرمودی از جامها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آنرا بهیچوجه انقطاع نیفتادی. (جهانگشای جوینی). بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد، عابد را دید از آن هیئت بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان سعدی).
دولت آن است که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکین است.
سعدی (بدایع).
- چاربالش و چهاربالش، چنان باشد که سه بالش برسه جانب تخت نهند و بدان تکیه زنند سبیل استراحت و آسودگی و احترام و شکوه را. مسندی را گویند که پادشاهان و صدور و اکابر بر آن نشینند. (برهان) :
خور از راه خوبی چو خوبان چین
پرستارۀ چاربالش نشین.
فردوسی.
گر به هنر زیبد و بگوهر بالش
او را زیبد چهاربالش و مسند.
منوچهری.
چارتکبیری بکن بر چارفصل روزگار
چاربالشهای چارارکان بدونان بازمان.
خاقانی.
در آن حرم که نهندش چهاربالش عزت
جزآستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی.
و رجوع به چاربالش و چاربالشت شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
مست پر از شراب که از خود خبر ندارد. (منتهی الارب). بدمست که پر شده باشد از شراب. (غیاث اللغات). مست طافح که بیش نتواند آشامید. پر از شراب. (مهذب الاسماء). سیاه مست. مست مست. مستی مست. لول. مست خراب:
هر که از خم ّ می مدح تو جامی نوش کرد
تا نگردد مست طافح کی نهد از دست جام.
سوزنی.
، لبالب. سرشار. فایض. پر پر
لغت نامه دهخدا
تصویری از صالح
تصویر صالح
نیکوکار، درخور، سزاوار، جید، اهل
فرهنگ لغت هوشیار
سیامست خرست کرست، دهان لغ آن که راز نگاه ندارد مست شرابخواره که از خود خبر ندارد. یا مست طافح. سیاه مست مست مست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالح
تصویر بالح
زمین مرده چور (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالح
تصویر مالح
نمکین
فرهنگ لغت هوشیار
سپر زرنگ زرنگ نام درختی است کوهی و آن بسیار سخت است و از آن تیر و نیزه و سپر و زین سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالع
تصویر طالع
بر آینده، صعود کننده، طلوع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالب
تصویر طالب
جوینده، خواهنده، خواستگار، خواهشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالش
تصویر طالش
نادرست نویسی تالش بخشی از استان گیلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالق
تصویر طالق
رها، هلیده (مطلقه مطلقه)، وانهاده رها کرده یله کرده
فرهنگ لغت هوشیار
زن نافرمان، زن چشم چران زن نافرمان زن سرکش، زن نگرنده به سوی مردان زن چشم چران، بلند عالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طامح
تصویر طامح
((مِ))
زن نافرمان، زن چشم چران، خوب و عالی از هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالع
تصویر طالع
((لِ))
طلوع کننده، بخت، اقبال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالب
تصویر طالب
جوینده، خواهان، دانشجوی علوم دینی، جمع طلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طافح
تصویر طافح
((فِ))
مست شرابخواره که از خود خبر ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مالح
تصویر مالح
((لِ))
شور، نمکین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صالح
تصویر صالح
((لِ))
نیکوکار، شایسته، درخور، لایق، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، جمع صالحین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صالح
تصویر صالح
درستکار، شایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طالع
تصویر طالع
بخت
فرهنگ واژه فارسی سره