جدول جو
جدول جو

معنی صالح

صالح(پسرانه)
شایسته، درستکار، نیک، خوب، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، نام پیامبر قوم ثمود
تصویری از صالح
تصویر صالح
فرهنگ نامهای ایرانی

واژه‌های مرتبط با صالح

صالح

صالح
نیکوکار
دَرخُور، شایِستِه، سِزاوار، لایِق، شایِگان، اَرزانی، خُورَند، خُورا، سازوار، فَرزام، باب، مُناسِب، بابَت، مُستَحَقّ، اَندَرخُور، مَحقوق، شایان، فراخُور
نیک، مقابلِ فاسد، پایبند به اصول اخلاقی و مذهبی
صالح
فرهنگ فارسی عمید

صالح

صالح
نیکوکار، شایسته، درخور، لایق، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، جمع صالحین
صالح
فرهنگ فارسی معین

صالح

صالح
نعت فاعلی از صلاح. ضد طالح. نیکوکار. درخور. سزاوار. جید. اهل. نیکمرد. بسامان کار. (مهذب الاسماء). الخالص من کل فساد. (تعریفات میر سیدشریف). بسامان. (تفلیسی). آنکه به حقوق بندگان و خدای تعالی قیام کند. (اقرب الموارد). ج، صالحون، صالحین: و پیروی کرد آنها را و به جای آورد به روش سلف صالح خود. (تاریخ بیهقی ص 308). آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازددرجۀ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی).
خلف صالح امین صالح
که سلف رابه ذات اوست فخار.
خاقانی.
یکی از جملۀ صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. (گلستان). اما بنده امیدوار است که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان). و دیگران هم به برکات شما مستفید گردند و به صالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان).
الهی عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نیک مردان.
سعدی.
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
حافظ.
، در اصطلاح علم درایت، افادۀ مدح معتدبه کند و دور نیست که مفید وثاقت هم باشد. در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: (حدیث) صالح نزد محدثان حدیثی را نامند که در رتبت دون رتبۀ حسن باشد. ابوداود در کتاب ’سنن’ گوید: هر حدیث که در آن وهنی سخت بود بیان کردم و آن حدیث که در آن چیزی نیاوردم صالح است، برخی صالح تر از برخی دیگر. و حافظ ابن حجر آرد: لفظ صالح در کلام وی اعم است از آنکه بخاطر احتجاج باشد یا ارتقاء وهر حدیث که به درجۀ ’صحت’ و سپس به درجۀ ’حسن’ رسد بمعنی اول است و جز این دو قسم بمعنی دوم و آنچه بدین درجه نرسد در آن وهنی شدید است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به صالح الحدیث شود، عمل صالح، کار نیک، بسیار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

صالح

صالح
ابن طریف. اتباع او در جبال بربر بسر میبردند و وی دعوی پیغمبری کرد و دین تازه آورد و یا پس از او بعض فرزندان وی ادعای پیغمبری کرده اند. ابن حزم گوید پیروان او منتظر رجوع وی بودند، تا اینکه در عصر ما (عشر خامس از مائۀ چهارم) آثار ایشان منقطع گشت. (لسان المیزان ج 3 ص 171)
ابن مسلم شیخی. مکی است و از ابوزبیر روایت کند. یحیی بن معین و ابوحاتم او را ضعیف دانسته اند. عسقلانی گوید وی همان است که ابوداود او را موسی بن مسلم بن رومان نامیده، لیکن صواب آن است که نام وی صالح میباشد. (لسان المیزان ج 3 ص 177). و رجوع به تهذیب التهذیب شود
ابن حسن جزائری. عالمی فاضل بود و از شیخ بهائی سوءالاتی کرده و شیخ بدانها جواب گفته و بدو اجازۀ روایت داده است. شیخ حر ذکر او در امل الاَّمل بیاورده است. صالح بسال 1031 هجری قمری درگذشت. رجوع به روضات الجنات شود
ابن ادریس بن صالح، مکنی به ابی سهل بغدادی. وی در دمشق حدیث گفت. او از یحیی بن محمد بن صاعد و از او تمام بن محمد بن عبدالله رازی روایت کند. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 331 و تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 365 شود
ابن شرف عاملی جبعی. وی جد زین الدین علی شهید ثانی است. در امل الاَّمل گوید وی فقیهی فاضل و از شاگردان علامۀ حلی است. صاحب ایجاز المقال او را صالح بن مشرف نامیده و آن خطاست. رجوع به روضات الجنات ص 330 شود
ابن عبدالله ازدی، مکنی به ابی یحیی بصری. وی از ابی جوزا روایت کند. ابوالفتح ازدی گوید: در حال او مردد باشم. عقیلی گوید: وی بصری است و ابی یحیی کنیت اوست. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود
الملک الَصالح، ناصرالدین محمد. از سلسلۀ ممالیک برجی است و به سال 824 هجری قمری به سلطنت رسید و یکسال پادشاهی کرد. (تاریخ سلاطین اسلام ص 74). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
ابن عبدالملک تمیمی خراسانی. وی از شاگردان اسحاق بن حماد استاد خط عربی است. (الفهرست ص 11). و رجوع به ابوالفضل صالح بن عبدالملک شود
ابن صباح، مکنی به ابی الفضل اصفهانی. او از ابن عیینه و از وی علی بن حسن بن سلم روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 348 شود
ابن محمد. از لیث بن سعد روایت کند. نباتی از ابن حبان آرد که نقل روایت او روا نیست. رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 176- 177 شود
ابن عجلان. ازدی گوید: در صحت حدیث او شک کرده اند. و فلیج بن سلیمان گوید: مدنی است. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود
ابن عمیر. نام او حارث است. ابن عساکر از ابی حاتم آرد که نام او صالح است نه حارث. رجوع به حارث بن عمیر شود
ابن صقر. او از عبدالله بن زهیر و از وی سعید بن واقد مزنی روایت کند. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 18 شود
لغت نامه دهخدا

صالح

صالح
امین، اهل، باتقوا، بدیل، پارسا، پرهیزگار، خلف، ذیصلاح، شاهنده، شایسته، لایق، محسن، نیک، نیکوکار
متضاد: طالح، فاسد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

صالحه

صالحه
شایسته، درستکار، نیک، خوب، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، مؤنث صالح
صالحه
فرهنگ نامهای ایرانی