زمین که نرویاند چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مسند. (آنندراج). تکیه و مخده مانندی که فراز تخت می نهاده اند و حکام و فرمانروایان بر آن تکیه میزده اند. پشتی. آنچه در مجالس بزرگان و پادشاهان در صدر مجلس می نهادند تا امیر بر آن تکیه زند. وساده. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (از تاج العروس). نوعی پشتی. مخده. مسنده. و گاه نیز امیر یا سلطان بر آن جلوس میکرده است و حاضران نیز بر زبر آن می نشسته اند چنانکه بر زبر تخت یا کرسی و صندلی می نشسته اند: حصیری بگسترد و بالش نهاد به بهرام برآفرین کرد یاد. فردوسی. ورا گفت بالش نگه کن یکی که تا برنشینم بر او اندکی. فردوسی. به تن آسانی بر بالش دولت بنشین چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر. فرخی. ای دولت خجسته ازو روی برمتاب ای بالش وزارت با او قرار گیر. فرخی. تا براین بالش بنشسته نگفته ست کسی که براین بالش جز خواجه نشستست فلان. فرخی. جاودان شاد بزی و تن تو شاد و عزیز بتو آراسته این مجلس و این بالش و گاه. فرخی. گر بهنر زیبدو بگوهر بالش او را زیبد چهاربالش و مسند. منوچهری. ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها ز بوقلمون به وادیها فروگسترده بسترها. منوچهری. هر یکی را بالشی بنهادند از زربافته در پیش. (قصص الانبیاء ص 116). چون مهرجان درآمد، فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند و مزدک را در بالش نشاند و خود بر سر او ایستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 90). و در وی (کارگاه) بساط و شادروانهابافتندی و یزدیها و بالشها و مصلیها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی. (تاریخ بخارا ص 24). تا که بنشست خواجه در بالش بالش آمد ز ناز در بالش. سنائی. بلکه تن عرش بالشی است مربع تکیه گه جاه کبریای صفاهان. خاقانی. رگ را سر نیش یاد نارم چون بالش پرنیان ببینم. خاقانی. چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش بنظر متفاوت می نمود. (سندبادنامه ص 240). فرمود تا بالشی آورند که بدان نشیند، چون پیش او بردند که فرونشیند، فراگرفت و بر سر خویش نهاد. (تاریخ طبرستان). و آنچ به مشاهره و غیرآن ایشان را فرمودی از جامها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آنرا بهیچوجه انقطاع نیفتادی. (جهانگشای جوینی). بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد، عابد را دید از آن هیئت بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده. (گلستان سعدی). دولت آن است که امکان فراغت باشد تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکین است. سعدی (بدایع). - چاربالش و چهاربالش، چنان باشد که سه بالش برسه جانب تخت نهند و بدان تکیه زنند سبیل استراحت و آسودگی و احترام و شکوه را. مسندی را گویند که پادشاهان و صدور و اکابر بر آن نشینند. (برهان) : خور از راه خوبی چو خوبان چین پرستارۀ چاربالش نشین. فردوسی. گر به هنر زیبد و بگوهر بالش او را زیبد چهاربالش و مسند. منوچهری. چارتکبیری بکن بر چارفصل روزگار چاربالشهای چارارکان بدونان بازمان. خاقانی. در آن حرم که نهندش چهاربالش عزت جزآستان نرسد خواجگان صدرنشین را. سعدی. و رجوع به چاربالش و چاربالشت شود