ضد صالح. و فی الحدیث: لولا الصالحون لهلک الطالحون. ج، طلّح. (منتهی الارب). ج، طالحون و طالحین. مرد بدکردار. (غیاث اللغات). تبهکار. بدکار. فاسد. بدمرد. (زمخشری) ، بی سامانکار. ج، طلحاء. (ربنجنی). مرد بیسامان. (مجمل اللغه) (تفلیسی) (دهار) (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) : صحبت صالح ترا صالح کند صحبت طالح تراطالح کند. مولوی. صالح وطالح بصورت مشتبه دیده بگشا بو که گردی منتبه. مولوی. دختری خواهم ز نسل صالحی نی ز نسل پادشاهی طالحی. مولوی. صالح و طالح متاع خویش فروشند تا که قبول افتد و چه در نظر آید؟ حافظ. ، شترمادۀ مانده. (منتهی الارب)