جدول جو
جدول جو

معنی ضحکه - جستجوی لغت در جدول جو

ضحکه
خنده
کسی که بر مردم می خندد
تصویری از ضحکه
تصویر ضحکه
فرهنگ فارسی عمید
ضحکه
(ضَ کَ)
یک بار خنده. (منتهی الارب) :
مرا تو گوئی می خوردن است اصل فساد
به جان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
من اهل مزاح و ضحکه و زیجم
مرد سفر وعصا و انبانم.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
ضحکه
(ضُ کَ)
آنکه بر وی خندند. (منتهی الارب). آنکه بر او خندند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم بر وی خندند. (غیاث). مسخره:
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش.
مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضحکه بروزن صفره، کسی که رفتار و گفتار و حرکات و سکنات او مردم را بخنده آورد، و ضحکه بر وزن همزه، کسی که بر مردم بخندد. کذا فی الجرجانی
لغت نامه دهخدا
ضحکه
(ضُ حُکْ کَ)
بسیارخند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضحکه
(ضُ حَ کَ)
بسیارخند. (منتهی الارب). بر مردم خندنده. بسیار خندنده. آنکه بر مردمان خندد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ضحکه
یکبار خنده، خنده. آن که بر وی خندند مسخره. یکبار خندیدن، خند خریش (در لاروس: ضحکه آمده)
فرهنگ لغت هوشیار
ضحکه
((ضَ کَ یا کِ))
آن که بر وی خندند، مسخره
تصویری از ضحکه
تصویر ضحکه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضحوه
تصویر ضحوه
نیم چاشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضحک
تصویر ضحک
خندیدن، خنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حکه
تصویر حکه
هر بیماری پوستی همراه با خارش مانند جرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضحکه
تصویر مضحکه
باعث خنده، مایۀ خنده
فرهنگ فارسی عمید
(ضُ)
جمع واژۀ ضحوک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
خنده. خندۀ به آواز. (غیاث) ، بانگ کپی. (مهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضحک بکسر ضاد و بفتح آن نیز آمده و بسکون حاء مهمله و بکسر ضاد و حاء نیز استعمال شده و چنانچه در منتخب اللغات ذکر کرده عبارتست از کیفیتی راسخه که حاصل می شود از جنبش روح بسوی خارج ناگهانی براثر خوشی و سرور که آدمی را عارض می شود و بالنتیجه می خندد، کذا فی الجرجانی. و در کلیات ابوالبقاء گوید:قهقهه خندیدنیست که در حال خنده دندانهای نواجذ ظاهر گردیده و آواز خنده هم شنیده شود، و ضحک خندیدن بدون آواز است و تبسم لبخند و آهسته تر از ضحک است، پس قهقهه و ضحک و تبسم از حیث طبقه بندی مانند نوم و نعاس و سنه باشد. برخی گفته اند گشاده روئی اگر بحدی رسید که درنتیجۀ سرور دندانهای آدمی آشکار گردید و آوازی از دهان بیرون نیامد آن را تبسم نامند و اگر آوازخنده بحدی بود که از مسافتی هم شنیده می شد آن را قهقهه خوانند و اگر مانند هیچیک از این دو نبود آن را ضحک گویند - انتهی. و نیز گفته اند ضحک و قهقهه مترادف باشند و قهقهه آن است که بانگ قاه قاه از دهان شنیده شود. ولی اکثر بر آنند که ضحک آن است که ضاحک فقط آواز خود بشنود ولی قهقهه آن است که آواز خنده بگوش غیر نیز برسد ولی تبسم لبخند و خندۀ بی آواز را گویند. کذا یستفاد من جامع الرموز و البیرجندی. و ضاحک اسم فاعل از ضحک است بمعنی خنده کننده و ضاحکه یکی از چهار دندان که از پس نیش بود و ضواحک جمع ضاحکه، و وی را ضاحکه از آن جهه گویند که در گاه خنده پیدا شود. کذا فی بحر الجواهر، نزد اهل رمل اسم شکلی است که آن را لحیان نیز گویند بدین صورت إ
لغت نامه دهخدا
(حِکْ کَ)
خارش. حکاک. (دهار) (نصاب) ، بیماری خارش. هر بیماری که خارش دارد چون جرب و مانند آن. خنش. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حکه بکسر حاء حطی آنچه که خارش آورد، مانند جرب و امثال آن. و حکۀ دماغ آن است که آدمی هنگام استنشاق هوای سرد بیابد در دماغ خود سوزش بسیار زننده ای که موجب ریزش اشک از دیدگان شود. و گاه شود که این سوزش در غیر موقع استنشاق هوای سرد نیزعارض گردد، چنانچه در بحرالجواهر ذکر کرده و در آقسرایی و شرح قانونچه گفته است که فرق بین حکه و جرب آن است که جرب دانه های کوچک چندیست که پاره ای از آن دانه ها نیز بزرگ و در تری و خشکی هم بین آنها اختلاف باشد. و گاهی آن دانه ها چرک کنند و خارش سختی داشته باشند. اما حکه اساساً دانه ندارد، جرب. گر، جرب خشک، حاجت خاریدن، ابنه. خارشک، نوعی ازبازیچۀ کودکان و آن استخوانی باشد که آنرا بسایند تا سپید گردد و دورتر اندازند و هر کس آنرا بگیرد غالب او باشد. (منتهی الارب). ج، حکک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ حَ کَ)
لحکاء. کرمکی است کبود درازدم شبیه کربسه. (منتهی الارب). در شرایع از محرمات حیوان آمده است: و کذا یحرم الیربوع و القنفذ و الوبر و الفنک و السمور و السنجاب و العضاه و اللحکه و هی دویبه یغوص فی الرمل تشبه بها اصابع العذاری. (شرایع کتاب الاطعمه والاشربه)
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ)
تأنیث ضاحک، دندانی که در وقت خنده پیدا گردد. (منتهی الارب). دندانهائی که از خنده بنماید. یکی از چهار دندان که پس از نیشتر باشد. نام دندانی که پس از نیش بود. چهار دندان که مابین انیاب و اضراس است. (منتهی الارب). یکی از دندانهای ضواحک. ج، ضواحک
لغت نامه دهخدا
(ضَ کَ)
تأنیث ضحوک. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضُ کَ)
آنچه مردم را به خنده آرد، و آنکه بر وی مردمان خندند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضَحْ وَ)
ضحو. نیم چاشت. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). چاشتگاه. (زمخشری). چاشتگاه یعنی پس آفتاب برآمدن
لغت نامه دهخدا
(ضَ حی یَ)
گوسپند قربانی. ج، ضحایا. (منتهی الارب). آنچه قربان کنند هر جا که باشد. (مهذب الاسماء) ، نیم چاشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَحْ حا کَ)
نام آبی است ازآن بنی سبیع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ کَ)
ضناک. زکام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
برف. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ثلج. (فهرست مخزن الادویه) ، کفک شیر. (منتهی الارب) ، مسکه. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات) ، انگبین. (منتهی الارب). شهد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عسل. (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویه) ، شگفت، دندان سپید. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، میانۀ راه (منتهی الارب). میان راه. (منتخب اللغات) ، شکوفه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). شکوفۀ از غلاف برآمده. (منتهی الارب). کارد خرما (یعنی کاناز). (مهذب الاسماء). اسم شکوفۀ طلع است هنگام انشقاق کم آن یعنی کارد و کاناز آن. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ کَ/ کِ)
لطیفه و بذله، مقلدو بذله گو. (ناظم الاطباء). و رجوع به مضاحک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ کَ)
آنچه سبب خنده و استهزاء گردد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به مضحکات شود
لغت نامه دهخدا
خندیدن، خنده برف، کفک شیر، مسکه، انگبین، شکوفه، میانه راه، شگفتی، دندان سفید دشتان شدن (دشتان حائض)، به شگفت آمدن، درخش زدن خندیدن، جمع ضحوک، خندان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکه
تصویر حکه
خارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضحکه
تصویر مضحکه
آنچه سبب خنده و استهزاء گردد
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ضاحک: و دندانخند، سر نیزه تابان مونث ضاحک، دندانی که در وقت خنده پیدا گردد یکی از چهار دندان که کا بین انیاب و اضراس است جمع ضواحک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضحوه
تصویر ضحوه
نیم چاشت چاشتگاه پیشین پیش از نیمروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضحکه
تصویر مضحکه
((مَ حَ کَ یا کِ))
باعث خنده، مایه خنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حکه
تصویر حکه
((حِ کَّ))
خارش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضحک
تصویر ضحک
((ض یا ضَ))
خندیدن، خنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضاحکه
تصویر ضاحکه
((حِ کَ یا کِ))
مؤنث ضاحک، دندانی که وقت که خندیدن پیدا شود، یکی از چهار دندان که مابین انیاب و اضراس است، جمع ضواحک
فرهنگ فارسی معین
بذله، مایه خنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد