جدول جو
جدول جو

معنی ضحوه - جستجوی لغت در جدول جو

ضحوه
نیم چاشت
تصویری از ضحوه
تصویر ضحوه
فرهنگ فارسی عمید
ضحوه
(ضَحْ وَ)
ضحو. نیم چاشت. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). چاشتگاه. (زمخشری). چاشتگاه یعنی پس آفتاب برآمدن
لغت نامه دهخدا
ضحوه
نیم چاشت چاشتگاه پیشین پیش از نیمروز
تصویری از ضحوه
تصویر ضحوه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضحوک
تصویر ضحوک
خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، خندناک، شکفته، منبسط، خندنده، خنده ناک، ضاحک، خنده رو، سبک روح، خنداخند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضحکه
تصویر ضحکه
خنده
کسی که بر مردم می خندد
فرهنگ فارسی عمید
(ضَوْ وَ)
ضواه. شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم. گویند: سمعت ضوه القوم، ای جلبتهم. (منتهی الارب). آواز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
جمع واژۀ ضحل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ حُکْ کَ)
بسیارخند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ حَ کَ)
بسیارخند. (منتهی الارب). بر مردم خندنده. بسیار خندنده. آنکه بر مردمان خندد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ کَ)
یک بار خنده. (منتهی الارب) :
مرا تو گوئی می خوردن است اصل فساد
به جان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
من اهل مزاح و ضحکه و زیجم
مرد سفر وعصا و انبانم.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(ضَ حی یَ)
گوسپند قربانی. ج، ضحایا. (منتهی الارب). آنچه قربان کنند هر جا که باشد. (مهذب الاسماء) ، نیم چاشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ کَ)
تأنیث ضحوک. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضُ کَ)
آنچه مردم را به خنده آرد، و آنکه بر وی مردمان خندند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
بسیارخند. ج، ضحک، راه فراخ و پیدا و روشن. (منتهی الارب). راه آشکار و فراخ. (منتخب اللغات). راه روشن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضِرْ وَ)
تأنیث ضرو. (منتهی الارب) ، یکی ضرو، سگ صید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَرْ وَ / ضِرْ وَ)
دهی است در یمن از اعمال مخلاف سنجان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ وَ)
باران که دور کند خشکسال را و ناپدید گرداند آن را. (منتهی الارب) ، ترک الارض محوه واحده، یعنی همه زمین را باران گرفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ننگ و عار، ساعت. (منتهی الارب) ، بادپس پشت یا شمال بدان جهت که ابر را برد و محو کند. (منتهی الارب). (به این معنی معرفه و غیرمنصرف است)
لغت نامه دهخدا
(حُوْ وَ)
سرخی که بسیاهی زند. سیاهی مایل به سبزی و سرخی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، رنگ سمرۀ لب. (اقرب الموارد) ، حوهالوادی، جانب وادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضُ کَ)
آنکه بر وی خندند. (منتهی الارب). آنکه بر او خندند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم بر وی خندند. (غیاث). مسخره:
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش.
مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضحکه بروزن صفره، کسی که رفتار و گفتار و حرکات و سکنات او مردم را بخنده آورد، و ضحکه بر وزن همزه، کسی که بر مردم بخندد. کذا فی الجرجانی
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
کتاب داوران، (کتاب قضات) شخیتم. سفطی. کتاب داوران کتابیست که از تاریخ بنی اسرائیل قبل از فوت یوشع تا ایام شاؤل گفتگومیکند. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
- سفر داوران، کتابیست که درباره تاریخ بنی اسرائیل صحبت میدارد یعنی قدری قبل از مرگ یوشعبن نون تا بروزگار شاؤل. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
اسم مره. (از اقرب الموارد) ، گام، یقال: فرس بعیدالشحوه، ای الخطوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به مجاز گویند: رجل بعید الشحوه، آنکه مقاصد او دور است. (از اساس البلاغه)
لغت نامه دهخدا
(فَحْ وَ)
انگبین بی آمیغ. (منتهی الارب). الشهده من العسل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَفْ وَ)
بسیاری و تمامی. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَهَْ وَ)
ایستادنگاه آب. (منتهی الارب). برکۀ آب. (منتخب اللغات). ج، اضهاء
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضحو
تصویر ضحو
چاشتگاه، روشن و آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوه
تصویر حوه
گندمگونی، رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحوه
تصویر شحوه
گام، درون
فرهنگ لغت هوشیار
یکبار خنده، خنده. آن که بر وی خندند مسخره. یکبار خندیدن، خند خریش (در لاروس: ضحکه آمده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضحوک
تصویر ضحوک
خندان، تابان چون دندان، روشن چون راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحوه
تصویر فحوه
انگبین ناب
فرهنگ لغت هوشیار
نحوه در فارسی روش چگونگی طریقه روش: نحوه کاراین دستگاه چنین است. نحوه تشکیل حزب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضحکه
تصویر ضحکه
((ضَ کَ یا کِ))
آن که بر وی خندند، مسخره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحوه
تصویر نحوه
((نَ وِ))
طریقه، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحوه
تصویر نحوه
روش، شیوه
فرهنگ واژه فارسی سره
روال، روش، سیاق، شیوه، متد، منوال، نهج
فرهنگ واژه مترادف متضاد