جدول جو
جدول جو

معنی صونع - جستجوی لغت در جدول جو

صونع
(صَ نَ)
جانورکی است یا مرغی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صانع
تصویر صانع
آفریننده، سازنده، کسی که چیزی با دست خود می سازد، صنعتگر، پیشه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صواع
تصویر صواع
جام، پیمانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صنع
تصویر صنع
آفرینش، آفریدن، عمل، کار، نیکی کردن، احسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صون
تصویر صون
نگه داشتن، حفظ کردن، نگهداری
فرهنگ فارسی عمید
(صَ نَ)
طبلۀ عروس که بخور و لوازم آرایش در آن نهد. عتیده. (اقرب الموارد). طبله که در آن خوش بوی نگاه دارند. (منتهی الارب). بویدان
لغت نامه دهخدا
(صُ نُ)
رجال صنعالایدی، مردان ماهر در کار و پیشۀ خود. (اقرب الموارد). رجوع به مواد قبل شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
پیمودن به صاع، جدا کردن. (منتهی الارب) ، دوتا کردن و پیچاندن چیزی را. (اقرب الموارد) ، متفرق و پراکنده ساختن. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی). پراکنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، ترسانیدن کسی را، رفتن زنبور بعضی پس بعضی، آمدن کسان مرد مر او را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حمله آوردن بعضی بر بعض دیگر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صو)
پیمانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ وَ)
پارۀ گیاه خشک در میان گیاه تر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ صاع، (منتهی الارب)، رجوع به صاع شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ دَ)
نگاه داشتن چیزی را. (منتهی الارب). نگه داشتن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نگهبانی. (غیاث اللغات). نگاهداری، تحفظ. تقوی. خود نگه داشتن از معصیت: و پای خیانت بر چهرۀ صون و دیانت ننهد. (سندبادنامه ص 70).
- صون دماء، حقن دماء. حفظ کردن جان.
، برطرف سم ایستادن اسب بعلت سودگی پای یا بی نعلی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ)
رجل صنعالیدین، مرد چرب دست و باریک کار و ماهر در کار وپیشۀ خود، رجل صنعاللسان، بلیغ و نیک ماهر و حاذق در شعر و سخن. رجوع به مواد قبل شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
پخته. (ناظم الاطباء). رسیده. یانع (میوه و مانند آن). (یادداشت مؤلف). ثمرۀ رسیده
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جام. ج، صیعان. (منتهی الارب) ، جام بزرگ که در وی آب خورند. جای آب. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل) ، پیمانه. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). رجوع به صاع شود.
- صواع الملک، قالوا نفقد صواع الملک. (قرآن 72/12). گفته اند ظرفی بود که پادشاه از آن می آشامید و گفته اند مانند مکوک است که دست افزار جولاهگان است. و گفته اند از سیم و زر ساخته بود و گفته اند از مس بود. و آنکه فرهنگ نویسان صواع راجام سیمین معنی کرده اند، گویا نظر بدین صواع مخصوص داشته اند نه مطلق صواع
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جام بزرگ که در وی آب خورند، پیمانه. (منتهی الارب). رجوع به صاع شود
لغت نامه دهخدا
محل قدم یا جداکننده، شهری در ساحل دریای مصر، یونانی ها طانس نامیده و فعلاًآنرا صان گویند و بر یکی از فروع نیل واقع و در طرف شرقی آن همواره وسعت و فراخی است که آنرا بلاد صوعن نامند. (مزامیر 78:12) پوشیده نماند که صوعن شهر قدیمی است که تخمیناً هفت سال بعد از حبرون بنا شد. (سفر اعداد 13:22). و مینشو میگوید: شهری بود و مسمی به فرص که سلاطین مصر آنرا حصاردار نموده و در آن دویست و چهل هزار مردان جنگی می بود و گمان دارند که این همان شهری است که مذاکرات فیمابین موسی و فرعون که درسفر خروج مذکور است، در آن واقع شد و در (مزمور 78:12 و 13) مذکور است که عجایب و معجزات خدای تعالی در بلاد صوعن واقع شد و صوعن در زمان حضرت اشعیای نبی یکی از شهرهای عمده مصر بود. (اشعیا 19:11 و 23 و 30:4). چونکه در این آیات حضرتش از رؤسای صوعن مذاکره میفرمایند. و حضرت حزقیال نبی از آن شهر نبوت و اخبارنموده میفرماید به آتش سوخته خواهد شد. (حزقیال 30:14). و در جای دیگر کتاب مقدس اسمی از این شهر مذکورنیست، اما حالت حالیه صوعن جمعی از مدققین بر آنند که صان حالیه همان صوعن میباشد و نوشته ای در آنجا یافته اند، یعنی شیشۀ طانه که ترجمه اش بلاد صوعن میباشدو در آنجا تماثیل عظیمۀ پادشاهان مصر و معدودی از ابوالهولها دیده شود و تلهائی که حدود شهر مرقوم را معین میکند به مسافت یک میل و سه ربع به حسب عرض امتداد دارد و طول حصار هیکل عظیم این شهر یک هزار و پانصد قدم و عرضش یک هزار و دویست و پنجاه قدم بوده است و رعمیس ثانی این هیکل رامزین نمود و در میانه آثاری که در این شهر دیده میشود معدودی از ستونهای شکسته و تماثیل متعدده است و میتوان گفت که هیچ شهری در دنیا بیشتر از این شهر دارای آثار و علامات نمیباشد وخود بلاد صوعن را دریاچه فراپوشیده و بعضی از جاهای مرتفعه اش فعلاً خارج از آب است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
سنان زدوده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ)
گنبد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: (صانع شاه جهان آبادی) شاه نذرعلی نام داشت، درویشی صوفی مشرب بود و بر سجادۀ توکل و استغنا پا میگذاشت، برای تماشای صنعت صانع بیچون از دهلی به لکهنو و از آنجا به بنارس شد و در سنۀ ثمانین ومائه و الف داعی اجل را لبیک اجابت گفت. از اوست:
فتادگی به درش عاقبت ثمردارد
سر مرابه کرم تا به تیغ بردارد.
میان میگویم و لیکن نداری در میان چیزی
خجالت میکشم از بس که بر تهمت کمر بستم.
(صبح گلشن ص 244)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
کنایه از چیز اندک، واین لغت یمانی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
کوهی است در دیار سلیم. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صانع
تصویر صانع
دست کار، پیشه ور، آفریننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوع
تصویر صوع
تند گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صون
تصویر صون
نگاهداشتن چیزی را، نگاهداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنع
تصویر صنع
کار، کردار، مصنوع، ساخته، عمل
فرهنگ لغت هوشیار
کاز نیایشگاه ترسایان گوشه کنج عبادتگاه راهب (ترسایان و جز آنان) در بالای کوه و تپه دیر، خانقاه، جمع صوامع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنع
تصویر صنع
((صُ))
ساختن، آفریدن، نیکویی کردن، احسان، آفرینش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صانع
تصویر صانع
((نِ))
آفریننده، سازنده، صنعتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صواع
تصویر صواع
((ص))
جام، پیمانه
فرهنگ فارسی معین
آفرینشگر، آفریننده، سازنده، صنعتگر، عامل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفرینش، ابداع، خلقت، ساخت، ساخته، صنعت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساخت، ساختن
دیکشنری عربی به فارسی