جدول جو
جدول جو

معنی صناق - جستجوی لغت در جدول جو

صناق
(صَ)
گند بغل. ج، صنق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صناق
(صِ)
شتر بلندبانگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خناق
تصویر خناق
دیفتری، بیماری واگیرداری که باعث ایجاد عشایی کاذب در حلق و حنجره می شود، از عوارض آن گلودرد، تب، سرفه، گرفتگی صدا و در صورت وخامت، ناراحتی های قلبی، کلیوی و فلج دست و پا را موجب می شود، بادزهره، زهرباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عناق
تصویر عناق
ستاره ای در صورت فلکی دب اکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صناع
تصویر صناع
صانع ها، آفریننده ها، سازنده ها، کسانی که چیزی با دست خود می سازند، صنعتگرها، پیشه ورها، جمع واژۀ صانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عناق
تصویر عناق
دست در گردن یکدیگر زدن، یکدیگر را در آغوش گرفتن، معانقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صداق
تصویر صداق
مهر، پول یا چیز دیگر که هنگام عقد نکاح بر ذمۀ مرد مقرر می شود، کابین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفاق
تصویر صفاق
پوست نازکی که زیر پوست ظاهر بدن است، پوست نازک درونی که شکم را از قسمت پایین مجزا می کند، پردۀ درون شکم که روده ها در میان آن قرار دارد و هرگاه قسمت پایین آن شکاف پیدا کند، سبب عارضۀ فتق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صناج
تصویر صناج
صنج زن، سازندۀ چنگ، نوازندۀ چنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سالم، ادعا. (دایرهالمعارف وجدی). صلف. (یادداشت مؤلف) ، خودبینی. خودستایی. خویشتن بینی. کبر. غرور. (از فرهنگ فارسی معین). عجب. (دایرهالمعارف وجدی). خودخواهی: و از حضرت خداوند ندا آید که چون صورت قالب را که دود انانیت از آن برمیخاست درباختی... خاکستر قالب ترا بفرماییم تا در دجلۀ رحمت ما اندازند. (مرصادالعباد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ایناق. (فرهنگ فارسی معین). ندیم. مقرب. مصاحب. (فرهنگ فارسی معین، ذیل ایناق) : چون به آق خواجه قزوین رسید ارغابیتکچی برادر بوغدای، تخت و تاج موروث و مکتسب مسخر شود در حضرت هیچ کس از تو اناق تر نباشد. (تاریخ غازانی ص 84). غازان آن لعل پاره را بیکی از اناقان حضرت سپرد. (تاریخ غازانی ص 72). سوتای با اناقان و خاصگیان بالای تبریز بباغ نیکش بوی رسیدند. (تاریخ غازانی ص 93). و رجوع به ایناق شود
لغت نامه دهخدا
(نَ خوا / خا)
عزیمت کردن بر کاری و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصناق بر کاری، اصرار بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صنق، بمعنی حلقۀ چوبین که در سر ریسمان بود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صنان
تصویر صنان
گند بغل، بوی بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناق
تصویر عناق
نومیدی، بلا و سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تره کوهی، نانخورشی از خردل و مویز ویژه تازیان نانخورشی که از خردل و زبیب ترتیب دهند. یا صناب بری. گونه ای تره تیزک که بدان تره تیزک صحرایی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی سنج زن از ریشه پارسی سنج زن سنجدار صنج زن دف زن چنگ زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلاق
تصویر صلاق
سخنور چیره کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صناع
تصویر صناع
توپی آب بند چوبین، چربدست ویژه کار صنعتگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفاق
تصویر صفاق
بسیار سفر کننده، بسیار تصرف کننده در کار تجارت
فرهنگ لغت هوشیار
گلوبند گردن آویز، ایستار افسار گونه ای از زرفین و ریسمان که هنگام سرکشی ستور آن را کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جناق
تصویر جناق
پارسی است و همان جناغ و چناغ شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اناق
تصویر اناق
ندیم مقرب مصاحب، جمع ایناقان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حناق
تصویر حناق
جمع حنق، خشم ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناق
تصویر خناق
جام خبه کردن از گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناق
تصویر شناق
دراز بلند سر بند مشک از دوال، رشته، زه کمان، دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صداق
تصویر صداق
کابین زن، مهریه، شیر بها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعاق
تصویر صعاق
آوای تندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنار
تصویر صنار
پارسی تازی گشته چنار از درختان چنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناق
تصویر خناق
((خُ))
دیفتری، بیماری ای که در گلو پدید آید و حلق و حنجره و قصبه الریه را مبتلا کند، خناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صناج
تصویر صناج
((صَ نّ))
صنج زن، دف زن، چنگ زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صناب
تصویر صناب
((صَ))
نان خورشی که از خردل و زبیب ترتیب دهند
صناب بری: گونه ای تره تیزک که بدان تره تیزک صحرایی گویند
فرهنگ فارسی معین
((ص))
پرده ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می باشد، صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صداق
تصویر صداق
((صَ))
کابین، مهرزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عناق
تصویر عناق
((عِ))
یکدیگر را در آغوش گرفتن
فرهنگ فارسی معین