دانه ای به درشتی نخود و قهوه ای رنگ یا سفید که بر تنۀ بعضی درختان می روید و سفت می شود. برخی از انواع آن باعث افزایش شیر مادر می شود، شیرزاده، زادۀ شیر، بچه شیر، کنایه از شجاع، دلیر، برای مثال یا رسول الله جوان ار شیرزاد / غیر مرد پیر سرلشکر مباد (مولوی۱ - ۶۳۹)
دانه ای به درشتی نخود و قهوه ای رنگ یا سفید که بر تنۀ بعضی درختان می روید و سفت می شود. برخی از انواع آن باعث افزایش شیر مادر می شود، شیرزاده، زادۀ شیر، بچه شیر، کنایه از شجاع، دلیر، برای مِثال یا رسول الله جوان ار شیرزاد / غیرِ مردِ پیر سرلشکر مباد (مولوی۱ - ۶۳۹)
مرکّب از: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) : زمانه با هزاران دست بی زور فلک با صدهزاران دیده شبکور، نظامی، کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش، حافظ، - بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن: بسا بینا که از زر کور گردد بسا آهن بزر بی زور گردد، نظامی، - امثال: زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) : زمانه با هزاران دست بی زور فلک با صدهزاران دیده شبکور، نظامی، کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش، حافظ، - بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن: بسا بینا که از زر کور گردد بسا آهن بزر بی زور گردد، نظامی، - امثال: زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)
شیردار. شیری. شیرده. (یادداشت مؤلف) : چون مردمان بنی سعد بیامدند به مکه زنان شیرور با کودکان و شویان تا کودکان بستانند به دایگی و شیر دهند. (ترجمه طبری بلعمی). بز شیرور میش بد همچنین به دوشندگان داده بد پاکدین. فردوسی
شیردار. شیری. شیرده. (یادداشت مؤلف) : چون مردمان بنی سعد بیامدند به مکه زنان شیرور با کودکان و شویان تا کودکان بستانند به دایگی و شیر دهند. (ترجمه طبری بلعمی). بز شیرور میش بد همچنین به دوشندگان داده بد پاکدین. فردوسی
خره ای وسیع بین اربل و همدان بود و در زمان یاقوت (قرن 7 هجری) مردم آن کرد بودند. امروزه هم شهرکی بنام زور در جنوب شرقی سلیمانیه نزدیک مرز ایران و عراق در خاک عراق قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). شهری است بین اربل و همدان. (از تاج العروس). مدینۀ زوربن ضحاک است. (منتهی الارب). خره ای است وسیع در جبال بین اربل و همدان و مردم آن کردند. (از معجم البلدان). شهری معروف از اقلیم چهارم کردستان میان اربل و همدان نزدیک ببابل از بناهای زور پسر ضحاک. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری نزدیک ببابل بناکردۀ زور پسر ضحاک. (ناظم الاطباء). نام شهری نزدیک بابل. (برهان). نام شهری است بساحل دجله. (از دمشقی). شهرزور از نظر مذهبی رابطۀ مستحکمی با عقائد علی اللهیان دارد چه پیروان این فرقه معتقدند که روز موعود در شهرزور فرا خواهد رسیدو در سالهای 400 و 434 هجری قمری دودمان ’حسنویه کرد’در شهرزور حکومت میکردند و از اتابکان، اتابک زنگی در قرن ششم هجری (14 میلادی) شهرزور را تصرف کردند. و مظفرالدین گوکبری اتابک اربل در زمان یاقوت حموی در این شهر مستقر گردید و در سال 613 هجری قمری / 1226 میلادی زلزله های شدیدی شهرزور را ویران کرد. کردهای مقیم این ناحیه هنگام حملۀ هلاکو به بغداد بسوی مصر و شام کوچ کردند و تیمور شهرزور را در 803 هجری قمری / 1411 م. به آتش کشید. (از دائره المعارف اسلامی) : همان خسرو و اشک و فریان و فور بزرگان سند و شه شهرزور. فردوسی. چو آسوده برگشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهرزور. فردوسی. از ظاهر کتاب شاهنامه چنین برمی آید که اردشیرخره همان شهرزور است: سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رنج و از گفتگوی یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ بدواندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خرۀ اردشیر یکی چشمه بد بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی برآورد زآن چشمه آتشکده بر او تازه شد مهرگان و سده بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاهی فراخ. فردوسی. همی راند زآن کوه تا شهرزور شد آن شارسان پر سرای و ستور. فردوسی. چو آمد ز بابل سوی شهرزور سلامت شد از پیکر شاه دور. نظامی. و رجوع به خرۀ اردشیر و الوزراء و الکتّاب ص 232 و عیون الانباء ج 2 ص 17 و فهرست اعلام مجمل التواریخ و القصص و فهرست اعلام حبیب السیر و تاریخ رشیدی ص 214 و تاریخ گزیده ص 100، 286 والعقد الفرید ج 5 ص 243 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 58 وکامل ابن الاثیر ج 3 ص 19 و ج 9 ص 213 و نزهه القلوب ص 107، 203، 206 و یشتها ج 2 ص 250 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 205 شود
خره ای وسیع بین اربل و همدان بود و در زمان یاقوت (قرن 7 هجری) مردم آن کرد بودند. امروزه هم شهرکی بنام زور در جنوب شرقی سلیمانیه نزدیک مرز ایران و عراق در خاک عراق قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). شهری است بین اربل و همدان. (از تاج العروس). مدینۀ زوربن ضحاک است. (منتهی الارب). خره ای است وسیع در جبال بین اربل و همدان و مردم آن کردند. (از معجم البلدان). شهری معروف از اقلیم چهارم کردستان میان اربل و همدان نزدیک ببابل از بناهای زور پسر ضحاک. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری نزدیک ببابل بناکردۀ زور پسر ضحاک. (ناظم الاطباء). نام شهری نزدیک بابل. (برهان). نام شهری است بساحل دجله. (از دمشقی). شهرزور از نظر مذهبی رابطۀ مستحکمی با عقائد علی اللهیان دارد چه پیروان این فرقه معتقدند که روز موعود در شهرزور فرا خواهد رسیدو در سالهای 400 و 434 هجری قمری دودمان ’حسنویه کرد’در شهرزور حکومت میکردند و از اتابکان، اتابک زنگی در قرن ششم هجری (14 میلادی) شهرزور را تصرف کردند. و مظفرالدین گوکبری اتابک اربل در زمان یاقوت حموی در این شهر مستقر گردید و در سال 613 هجری قمری / 1226 میلادی زلزله های شدیدی شهرزور را ویران کرد. کردهای مقیم این ناحیه هنگام حملۀ هلاکو به بغداد بسوی مصر و شام کوچ کردند و تیمور شهرزور را در 803 هجری قمری / 1411 م. به آتش کشید. (از دائره المعارف اسلامی) : همان خسرو و اشک و فریان و فور بزرگان سند و شه شهرزور. فردوسی. چو آسوده برگشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهرزور. فردوسی. از ظاهر کتاب شاهنامه چنین برمی آید که اردشیرخره همان شهرزور است: سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رنج و از گفتگوی یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ بدواندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خرۀ اردشیر یکی چشمه بد بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی برآورد زآن چشمه آتشکده بر او تازه شد مهرگان و سده بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاهی فراخ. فردوسی. همی راند زآن کوه تا شهرزور شد آن شارسان پر سرای و ستور. فردوسی. چو آمد ز بابل سوی شهرزور سلامت شد از پیکر شاه دور. نظامی. و رجوع به خرۀ اردشیر و الوزراء و الکُتّاب ص 232 و عیون الانباء ج 2 ص 17 و فهرست اعلام مجمل التواریخ و القصص و فهرست اعلام حبیب السیر و تاریخ رشیدی ص 214 و تاریخ گزیده ص 100، 286 والعقد الفرید ج 5 ص 243 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 58 وکامل ابن الاثیر ج 3 ص 19 و ج 9 ص 213 و نزهه القلوب ص 107، 203، 206 و یشتها ج 2 ص 250 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 205 شود
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود