جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای علم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای عَلَم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
بلندآهنگ. در اینجا لفظ آهنگ به معنی آواز است. (غیاث) (آنندراج) : ذره تا خورشید گلبانگ اناالحق میزند نغمۀ خارج ندارد ساز سیرآهنگ عشق. صائب (از آنندراج). ، راضی. خشنود، جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء)
بلندآهنگ. در اینجا لفظ آهنگ به معنی آواز است. (غیاث) (آنندراج) : ذره تا خورشید گلبانگ اناالحق میزند نغمۀ خارج ندارد ساز سیرآهنگ عشق. صائب (از آنندراج). ، راضی. خشنود، جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء)
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) : خوش بود عیش با شکردهنی ارغوان روی یاسمن بدنی. سعدی. ، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : سرو بلند بین که چه رفتار میکند شوخ شکردهن که چه گفتار میکند. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. و رجوع به شکردهان شود
شکردهان. شیرین دهن. که دهانی شیرین چون شکر دارد. (یادداشت مؤلف) : خوش بود عیش با شکردهنی ارغوان روی یاسمن بدنی. سعدی. ، شیرین سخن. شکردهان. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) : سرو بلند بین که چه رفتار میکند شوخ شکردهن که چه گفتار میکند. سعدی. دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب. سعدی. و رجوع به شکردهان شود
بهای شیر و قیمت شیر، انعامی که پس از بازگرفتن کودک از شیر به دایۀ وی می دهند. (ناظم الاطباء)، مزد دایگی و شیر که به کودک دهند: موسی را به وی [به مادر موسی] دادند [فرعون و زنش] و اقرار کردند که هر ماهی دویست دینار شیربها به او بدهند. (قصص الانبیاء)، آنچه از قماش و زر و گوهر و سیم که در هنگام عروسی از خانه داماد به خانه عروس فرستند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از برهان). پول نقدی که خانوادۀ عروس از داماد گیرد: اول بیار شیربهای عروس عقل وآنگه ببر قبالۀ اقبال رایگان. خاقانی. عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا که عمر بیش بها دادمش به شیربها. خاقانی. دختری این مرغ به آن مرغ داد شیربها خواهد از او بامداد. نظامی. طوفان درم به آسمان رفت در شیربها سخن ز جان رفت. نظامی. بر عروسیش داد شیربها با عروسش ز بند کرد رها. نظامی. ، کابین. دست پیمان.مهر. صداق. صدقه، [ص د ق ] . (یادداشت مؤلف)
بهای شیر و قیمت شیر، انعامی که پس از بازگرفتن کودک از شیر به دایۀ وی می دهند. (ناظم الاطباء)، مزد دایگی و شیر که به کودک دهند: موسی را به وی [به مادر موسی] دادند [فرعون و زنش] و اقرار کردند که هر ماهی دویست دینار شیربها به او بدهند. (قصص الانبیاء)، آنچه از قماش و زر و گوهر و سیم که در هنگام عروسی از خانه داماد به خانه عروس فرستند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از برهان). پول نقدی که خانوادۀ عروس از داماد گیرد: اول بیار شیربهای عروس عقل وآنگه ببر قبالۀ اقبال رایگان. خاقانی. عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا که عمر بیش بها دادمش به شیربها. خاقانی. دختری این مرغ به آن مرغ داد شیربها خواهد از او بامداد. نظامی. طوفان درم به آسمان رفت در شیربها سخن ز جان رفت. نظامی. بر عروسیش داد شیربها با عروسش ز بند کرد رها. نظامی. ، کابین. دست پیمان.مهر. صداق. صَدُقه، [ص َ دُ ق َ] . (یادداشت مؤلف)
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) : همی شد دوان شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند، فردوسی، گاو چشم دلیر شوخ گشاد چشم بر شیربان شیرآغال، ازرقی (از انجمن آرا)، - شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)، ، در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
نگهبان شیر، (ناظم الاطباء)، شیروان، آنکه نگاهبان شیر است، (یادداشت مؤلف) : همی شد دوان شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند، فردوسی، گاو چشم دلیر شوخ گشاد چشم بر شیربان شیرآغال، ازرقی (از انجمن آرا)، - شیربان باشی، منصبی به زمان ناصرالدین شاه، و دارندۀ آن نگاهبان چند شیر بود، (یادداشت مؤلف)، ، در لغت ترکی به معنی گل سوسن گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه)
زرد زخم، گیاهی است از تیره شیرینکها که به طور طفیلی بر روی درختان بلوط و شاه بلوط می روید. یا شیرینکها. تیره ایست از گیاهان دو لپه یی بی گلبرگ که به طور انگل بر روی درختان بلوط و شاه بلوط می روید. این گیاهان فاقد ریشه هستند و به وسیله مکینه هایی مواد لازم و ضروری را از گیاه میزبان خود اخذ می نمایند. برگهای گیاهان مذکور متقابل و کامل و بدون گوشوارک است
زرد زخم، گیاهی است از تیره شیرینکها که به طور طفیلی بر روی درختان بلوط و شاه بلوط می روید. یا شیرینکها. تیره ایست از گیاهان دو لپه یی بی گلبرگ که به طور انگل بر روی درختان بلوط و شاه بلوط می روید. این گیاهان فاقد ریشه هستند و به وسیله مکینه هایی مواد لازم و ضروری را از گیاه میزبان خود اخذ می نمایند. برگهای گیاهان مذکور متقابل و کامل و بدون گوشوارک است