آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مِثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن به هم برآمدن، برای مثال نه مردی بود خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشُفتَن، شوریدَن، بِشولیدَن، پِشولیدَن، پَریشیدَن، پَژولیدَن، بَرهَم خوردن به هم برآمدن، برای مِثال نه مردی بُوَد خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشکُفتَن، اِشگِفیدَن، شِکُفیدَن
شکیبیدن. شکیبایی داشتن. صبر کردن. تاب آوردن. تحمل کردن. (یادداشت مؤلف). صبر کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث). آرام گرفتن. (برهان) : تو با تاج بر تخت نشکیفتی خرد را بدینگونه بفریفتی. فردوسی. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحهالصدور راوندی). - شکیفتن از چیزی یا کسی، صبر و تحمل کردن: دل گرمش به آب سرد فریفت تشنه ای کو از آب سرد شکیفت. نظامی. خاک درگاهت دلم را می فریفت خاک روی کو ز خاکت می شکیفت. مولوی. - نشکیفتن از کسی یا چیزی، نسبت به او بی قرار و آرام بودن. آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او: نبودی جدا یکزمان از پدر پدر نیز نشکیفتی از پسر. فردوسی. خرد را چنین خیره بفریفتند از افزودن گنج نشکیفتند. فردوسی. سپاه مرا خیره بفریفتی ز بدگوهر خویش نشکیفتی. فردوسی. ورا نیز بندوی بفریفتی ز بند اندر از چاه نشکیفتی. فردوسی. مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشکیفت. نظامی. وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت آه کز یاران نمی باید شکیفت. مولوی. مرا پنج روز این پسر دل فریفت ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت. سعدی. ، حیران شدن. تعجب کردن. متعجب گشتن. شگفتیدن. (یادداشت مؤلف) : بدان خیره گشتی و بفریفتی به سحر چنان سخت بشکیفتی. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به شگفتیدن شود
شکیبیدن. شکیبایی داشتن. صبر کردن. تاب آوردن. تحمل کردن. (یادداشت مؤلف). صبر کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث). آرام گرفتن. (برهان) : تو با تاج بر تخت نشکیفتی خرد را بدینگونه بفریفتی. فردوسی. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحهالصدور راوندی). - شکیفتن از چیزی یا کسی، صبر و تحمل کردن: دل گرمش به آب سرد فریفت تشنه ای کو از آب سرد شکیفت. نظامی. خاک درگاهت دلم را می فریفت خاک روی کو ز خاکت می شکیفت. مولوی. - نشکیفتن از کسی یا چیزی، نسبت به او بی قرار و آرام بودن. آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او: نبودی جدا یکزمان از پدر پدر نیز نشکیفتی از پسر. فردوسی. خرد را چنین خیره بفریفتند از افزودن گنج نشکیفتند. فردوسی. سپاه مرا خیره بفریفتی ز بدگوهر خویش نشکیفتی. فردوسی. ورا نیز بندوی بفریفتی ز بند اندر از چاه نشکیفتی. فردوسی. مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشکیفت. نظامی. وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت آه کز یاران نمی باید شکیفت. مولوی. مرا پنج روز این پسر دل فریفت ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت. سعدی. ، حیران شدن. تعجب کردن. متعجب گشتن. شگفتیدن. (یادداشت مؤلف) : بدان خیره گشتی و بفریفتی به سحر چنان سخت بشکیفتی. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به شگفتیدن شود
اگوستن سن. (قدیس) کشیش هیپون (نزدیک شهر بن) پسر سنت مونیک (354- 430 میلادی). پس از دوران جوانی پرحادثه، وی بوسیلۀ مواعظ سنت آمبروآز هدایت شد و مشهورترین آبای کلیسای لاتینی گردید. آثار عمده اوعبارتند از ’شهر خدا’ و ’اعترافات’. وی حکیم الهی، فیلسوف، و عالم اخلاقی بود و می کوشید که نحلۀ افلاطونی را با معتقدات مسیحی و عقل را با ایمان موافق سازد. ذکران وی 28 ماه اوت است. (فرهنگ فارسی معین)
اگوستن سن. (قدیس) کشیش هیپون (نزدیک شهر بن) پسر سنت مونیک (354- 430 میلادی). پس از دوران جوانی پرحادثه، وی بوسیلۀ مواعظ سنت آمبروآز هدایت شد و مشهورترین آبای کلیسای لاتینی گردید. آثار عمده اوعبارتند از ’شهر خدا’ و ’اعترافات’. وی حکیم الهی، فیلسوف، و عالم اخلاقی بود و می کوشید که نحلۀ افلاطونی را با معتقدات مسیحی و عقل را با ایمان موافق سازد. ذکران وی 28 ماه اوت است. (فرهنگ فارسی معین)
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن: نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن. فردوسی. - بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری: دلیران بیکدیگر آشوفتند همی گرز بر یکدگر کوفتند. فردوسی. ، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن: چو لشکر سراسر برآشوفتند بگرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین. فردوسی. بهو چون سپه دید کآشوفتند بفرمود تا کوس کین کوفتند. اسدی. لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن. مولوی. ، منقلب شدن هوا و مانند آن: ز بس گرز بر ترکها کوفتن فتاد آسمان اندر آشوفتن. اسدی (گرشاسب نامه). ، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن: چو زنبور خانه برآشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. ، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن: نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن. فردوسی. - بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری: دلیران بیکدیگر آشوفتند همی گرز بر یکدگر کوفتند. فردوسی. ، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن: چو لشکر سراسر برآشوفتند بگرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین. فردوسی. بهو چون سپه دید کآشوفتند بفرمود تا کوس کین کوفتند. اسدی. لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن. مولوی. ، منقلب شدن هوا و مانند آن: ز بس گرز بر ترکها کوفتن فتاد آسمان اندر آشوفتن. اسدی (گرشاسب نامه). ، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن: چو زنبور خانه برآشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. ، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
شپیختن. اشپوختن. اشپیختن. (از فرهنگ فارسی معین). دکه زدن و صدمه و آسیب رسانیدن باشد از روی قوت و قدرت. (از برهان) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا). پهلو به پهلو و دوش به دوش زدن، افشانیدن. (برهان). افشاندن بود و آن را شپیختن نیز خوانند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ جهانگیری). افشانیدن. پاشیدن. (از ناظم الاطباء)
شپیختن. اشپوختن. اشپیختن. (از فرهنگ فارسی معین). دکه زدن و صدمه و آسیب رسانیدن باشد از روی قوت و قدرت. (از برهان) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا). پهلو به پهلو و دوش به دوش زدن، افشانیدن. (برهان). افشاندن بود و آن را شپیختن نیز خوانند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ جهانگیری). افشانیدن. پاشیدن. (از ناظم الاطباء)
شکیفتن. (فرهنگ لغات ولف). صبر داشتن. تحمل داشتن. فارغ بودن. دل برداشتن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. مصابرت ورزیدن. صبر کردن. شکیبایی داشتن: آسیه را فرعون به زنی کرد... و یکزمان از وی نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مادر موسی با موسی به سرای فرعون اندر همی بودند... تا چنان شد که یک ساعت از موسی نشگیفتی و... هرگز طعام نخوردی الا که موسی در کنار او بودی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آسیابان کودک را همی داشت... و هر ماهی آن کودک را بیش خواستی وبه هر مادری نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). از او هیچ گشتاسب نشگیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی. فردوسی. تو با تاج بر تخت نشگیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی. فردوسی. رجوع به شکیفتن شود
شکیفتن. (فرهنگ لغات ولف). صبر داشتن. تحمل داشتن. فارغ بودن. دل برداشتن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. مصابرت ورزیدن. صبر کردن. شکیبایی داشتن: آسیه را فرعون به زنی کرد... و یکزمان از وی نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مادر موسی با موسی به سرای فرعون اندر همی بودند... تا چنان شد که یک ساعت از موسی نشگیفتی و... هرگز طعام نخوردی الا که موسی در کنار او بودی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آسیابان کودک را همی داشت... و هر ماهی آن کودک را بیش خواستی وبه هر مادری نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). از او هیچ گشتاسب نشگیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی. فردوسی. تو با تاج بر تخت نشگیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی. فردوسی. رجوع به شکیفتن شود
واشدن. شکفتن، شکوفه شدن. (ناظم الاطباء). خندیدن گل. واشدن غنچۀ گل و خندان شدن. (آنندراج) ، خندان و متبسم گشتن. شکفتن. (یادداشت مؤلف) ، دمیدن. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، جوش زدن. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به شکفتن شود
واشدن. شکفتن، شکوفه شدن. (ناظم الاطباء). خندیدن گل. واشدن غنچۀ گل و خندان شدن. (آنندراج) ، خندان و متبسم گشتن. شکفتن. (یادداشت مؤلف) ، دمیدن. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، جوش زدن. (آنندراج). در تمام معانی رجوع به شکفتن شود
صبر و تحمل داشتن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). شکیبایی داشتن: همچو آتش گرم شد در کار او یک نفس نشگفت از دیدار او. عطار. گویند شخصی از عرب کنیزکی داشت و هیچ از او نمی شگفت. (فتوت نامه) ، حیران شدن، متعجب بودن. (ناظم الاطباء). تعجب نمودن. (آنندراج) : شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی
صبر و تحمل داشتن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). شکیبایی داشتن: همچو آتش گرم شد در کار او یک نفس نشگفت از دیدار او. عطار. گویند شخصی از عرب کنیزکی داشت و هیچ از او نمی شگفت. (فتوت نامه) ، حیران شدن، متعجب بودن. (ناظم الاطباء). تعجب نمودن. (آنندراج) : شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی